ماهرویان

ماهرویان

ای که از کوچه‌ی معشوقه‌ی ما می‌گذری
ماهرویان

ماهرویان

ای که از کوچه‌ی معشوقه‌ی ما می‌گذری

علی صفری

درد یعنی بزنی دست به انکار خودت
عاشقش باشی و افسوس، گرفتار خودت

به خدا درد کمی نیست که با پای خودت
بدنت را بکشانی به سر دار خودت

کاروان رد بشود، قصه به آخر برسد
بشوی گوشه‌ای از چاه خریدار خودت

درد یعنی لحظاتی به دلت پشت کنی
بشوی شاعر و یک عمر بدهکار خودت

درد یعنی که نماندن به صلاحش باشد
بگذاری برود! آه... به اصرار خودت!

بگذاری برود در پی خوشبختی خود
و تو لذت ببری از غم و آزار خودت

درد یعنی بروی، دردسرش کم بشود
بشوی عابر آواره‌ی افکار خودت

این‌که سهم تو نشد درد کمی نیست ولی
درد یعنی بزنی دست به انکار خودت...

مریم جعفری آذرمانی

دارد می‌آید! پس کلاهت را، محکم‌ترش کن تا نیفتاده‌ست
حافظ! چه می‌دانی؟ مواظب باش! کارت به ناشرها نیفتاده‌ست

سعدی! بگردم! بعدِ چندین قرن، ساده‌نویسان دوره‌ات کردند
افسوس برعکسِ گلستانت، تصویرهاشان جا نیفتاده‌ست

در شعرها نظم و نظامی نیست؛ الیاس خان! گنجِ تو رنجت شد
یا در سرِ مجنون محبت نیست، یا در دلِ لیلا نیفتاده‌ست

هر انتقادی، شمس قیس! این‌جا، معیارهای دیگری دارد
از اتفاقاتی که بعد از تو، چیزی به آن معنا نیفتاده‌ست

محمدکاظم کاظمی

کدام کشف و کدامین شهود و کو الهام؟
بمیر شاعر بیچاره با چنین اوهام

چه شد که بعد چهل سال هم ندانستی
که چشم را به چه سازی شبیه جز بادام؟
 
نخوانده یک دو ورق‌پاره در صناعت شعر
نکرده فرق، میان جناس با ایهام

همیشه بوده به پندار، ثانی صائب
همیشه بوده به گفتار، تالی خیّام

ولی نبرده به کردار، هیچ خیر از تو
نه والدین و نه ابن‌سبیل و نه ایتام

نشسته بر در ارباب بی‌مروت دهر
که خواجه کی بدرآید، کنی به خواجه سلام

مگر به حرمت میراث‌داری سعدی
شوی به دفتر انبار غلّه استخدام

چه رفته است که شاگرد حضرت رحمان
هماره چشم به اِنعام دارد از اَنعام

نبوده یک دو قدم در هوای نان حلال
همیشه دربه‌در یک دو جرعه آب حرام

نشسته‌ای، که مگر از مدارج ملکوت
خدای شعر، تو را مصرعی کند اکرام

اگر نکرد، به دیوان حضرت حافظ
زنی تفأل و شعری از آن بگیری وام:

«به آب روشن می عارفی طهارت کرد»
تو نیز از سر تقلید از آن، ‌کنی اقدام

ـ به آب روشن می می‌کنی طهارت اگر،
به آفتابه بریز آن شراب، نی در جام ـ

سخنورا! که به بام کلام داری راه،
همین مَثَل بشنو از حقیر و، ختم کلام

همیشه بردن اشتر به بام آسان است
و سخت آن که فرود آورندش از سر بام

پانته‌آ صفایی

نظری داشته خیّاط به الماس تنت
که زری دوخته بر حاشیه‌ی پیرهنت

دامنت سبزتر از سبزترین دامنه‌هاست
و دل‌انگیزتر از صبح بهشت است تنت

تو و این پیکر آغشته به عطر گل سرخ
که خدا ریخته کندوی عسل در دهنت

آه ای مرغ خوش‌آواز من! انصاف نبود
در قفس ماندن و دق کردن و پر ریختنت

که نشسته‌ست جهانی به تماشای تو و
پاک در آتش تهمت شدن و سوختنت

«صوفیان جمله حریف‌اند و نظر‌باز ولی...»1
این هم از فال تو و حافظ شیرین‌سخنت

«ای بهاری که به دنبال، خزانی داری!
کاش مرغی نشود نغمه‌سرا در چمنت»2

۱- صوفیان جمله حریف‌اند و نظر باز ولی / زین میان حافظ دل‌سوخته بدنام افتاد
۲- مرغ زیرک نشود در چمنش نغمه‌سرای / هر بهاری که به دنبال خزانی دارد     «حافظ»

پانته‌آ صفایی

کی می‌رسم به لذت در خواب دیدنت؟
سخت است سخت، از لب مردم شنیدنت

هر کس که این ستاره‌ی دنباله‌دار را-
یک قرن پیش دیده زمان دمیدنت-

از مثل سیل آمدنت حرف می‌زند
از قطره‌قطره بر دل خارا چکیدنت

پروانه‌ها به سوختنت فکر می‌کنند
تک‌شاخ‌ها به در دل توفان دویدنت

من... من ولی به سادگی‌ات، مهربانی‌ات
گه‌گاه هم به عادت ناخن جویدنت!

آخر انار کوچک هم‌بازی نسیم! ـ
دیگر رسیده است زمان رسیدنت

پایین بیا که کاسه‌ی دریوزگی شده‌ست
زنبیل من به خاطر از شاخه چیدنت

یا زودتر به این زن تنها سری بزن ـ
یا دست کم اجازه بده من به دیدنت...

عبدالجبار کاکایی

آه ای هراس سینه‌گداز نگفتنی
تاتار لحظه‌های نشابوری منی

از جنس چشم‌های ز وحشت‌ دریده‌ام
پیچیده‌ای به دسته‌ی شمشیر، شیونی

با نعل‌کوب اسب و سر تازیانه‌ات
انگار خشت‌خشت مرا می‌پراکنی

تصویر سنگ‌واره‌ی من نقش می‌شود
در چارچوب آینه‌های شکستنی

با خواب ناگزیر، فرا می‌رسی شبی
آه ای هراس سینه‌گداز نگفتنی

سجاد رشیدی‌پور

به بند می‌کشدم هر دمی به آزاری
زمانه‌ی قدری، روزگار غدّاری

مرا یه پند مبند ای رفیق! من اینم:
بدم؟ عبوسم؟ مغرور و سرکشم؟ آری!

دلم به وعده‌ی همراهی که خوش باشد؟
که نیست پشت سرم غیر سایه‌ام، یاری

اگر که بود رفیق شفیق، معدودی
اگر که هست فریب رفیق، بسیاری

نشسته بر جگرم زخم‌های حیله و نیست
به گوش منتظرم نعره‌های عیّاری

«به شانه‌های کسی غیر خویش، تکیه مکن»
مرا نهیب زد و ریخت کهنه‌دیواری

فریبا صفری

دختر جهیزیه، نه ولی رنگ و رو که داشت
گیریم آس‌وپاس ولی آبرو که داشت

زنجیر و سینه‌ریز و گلوبند، نه ولی
بغضی به وزن این همه را در گلو که داشت

لبخند می‌زد از ته دل، نه، نگو که بود
حس غرور جشن شما را نگو که داشت

در خانه‌ی مجلل بخت احتیاج، نه
اما هوایی از خفقان از هوو که داشت

او را به جرم هیچ به جرم نداشتن
با دست‌بند برد به دنبال او که داشت

داماد پیرتر ز پدر این چه صیغه‌ای است؟
دختر پدر نداشت ولی آرزو که داشت...

مهدی عابدی

شب‌گردِ کوچه‏‌اى که سپیدار داشت مُرد
مردى که بر سکوتِ خود اصرار داشت مُرد

چشمى که یک دقیقه نخوابید و صبحِ زود
با آفتاب وعده‌ی دیدار داشت مُرد

حتّا به گل اجازه ندادند بشکفد
با نور هر کسى که سروکار داشت مُرد

شب را ز بیمِ جان خود انکار کرده‏‌ایم
خورشید هم که جرأتِ اقرار داشت مُرد

شاعر! به فکر زندگى و نانِ خویش باش
آن روزها که شعر خریدار داشت مُرد

علی‌رضا قزوه

اول سلام و بعد سلام و سپس سلام
با هر نفس ارادت و با هر نفس سلام
 
باید سلام کرد و جوابِ سلام شد
بر هر کسی که هست از این هیچ‌کس سلام
 
فرقی نمی‌کند که کجایی‌ست لهجه‌ات
اترک سلام، کرخه سلام و ارس سلام
 
ظهر بلوچ، نیمه‌شب کُرد و ترکمن
صبح خلیج فارس، غروب طبس سلام
 
بازارگان درد! اگر می‌روی به هند
از ما به طوطیان رها از قفس سلام
 
«دیشب به کوی میکده راهم عسس ببست»
گفتم به جام و باده و مست و عسس سلام
 
معنای عشق غیر سلام و علیک نیست
وقتی سلام رکن نماز است، پس سلام!
 
قبل از سلام جام  تشهد گرفته‌ایم
ما کشتگان مسلخ عشقیم، والسلام!

محمدخلیل طالبان‌پور

رفت به ماهی دو بار، وعده‌ی دیدارها
باز چه سنگین شده سایه‌ی دیوارها

این همه شیطان چرا؟ در سفرِ حجّ پیش
بنده به شیطان خودم سنگ زدم بارها!

صرف شده وقت‌تان،‌ بهرِ فضاپختگی
وای که با ما چه کرد خامیِ افکارها

بعدِ دلِ شیرها آینه‌هامان شکست
شد همه جا جلوه‌گر صورتِ کفتارها

سنگ شد و آب رفت دایره‌ی عاشقی
گریه‌ی ما مانده در‌ خنده‌ی پرگارها

شورِ غزل‌ها کجاست؟ قندِ عسل‌ها کجاست؟
قلب همه زخمی از تلخیِ سیگارها

راهزنان آمدند از همه جا سوی‌مان
فکر کنم گم شدیم، قافله‌سالارها!

حمیدرضا عزیزی

شهر، پُرحادثه، اما افسوس، حرمت حادثه دیگر مرده
در خسوفی ابدی ماند پلنگ، شوق یک خیزش در سر... مرده

شهر ما شهر توهم، اعجاب، «هست» با «هست» تفاوت دارد
خبری تازه شنیدم: قابیل از غم مرگ برادر مرده!

ساکن کنج قفس‌آبادیم –اگر از ما اثری می‌جویی-
چه شنیدم؟! تو چه گفتی؟! پرواز؟!. سال‌ها هست که این پَر مرده

خب... بیا... اما از شهر طلا دیگر افسانه‌ی بیهوده مخوان
همه جا زمزمه‌ی انکار است، بین این مردم باورمرده

پنجره رو به تباهی باز است، پُر اکسیژن مرگ است هوا
شاعر خسته! نفس می‌جویی توی این شهر سراسر مرده؟!

زندگی شاید یک بازی بود، ما چه بی‌تجربه بازی کردیم
بغض و شب‌گریه و حسرت بی‌پَر... خنده پَر، عشق، خدا پَر... مرده؟!

بانگی از دور: دگر قصه بس است، همه خواب‌اند، تو هم تخت بخواب
شب دراز است و قلندر...
افسوس
شب دراز است و قلندر...
مرده

محمدخلیل طالبان‌پور

آمدی... بوی تو دارد کوچه‌هایِ سلسبیل٭
رفتی و می‌نوشی از آبِ زلالِ سلسبیل

بی‌عصا موسی نباید رو به فرعون آورد
چشم‌هایم برده‌اند از رو خروشِ رودِ نیل

آب و جارو می‌زند باران حیاطِ خانه را
بالِ این گنجشک‌ها دارد هوای جبرئیل

میز اگر باشد مربّع، کارتان حل می‌‌شود
وای اگر گیر است کارَت پشتِ میزِ مستطیل!

شنبه‌ها بحثِ نمازِ جمعه... جمعه در شمال
جوجه و تریاک و ویلا... کارهایی زین قبیل!

جای‌تان خالی‌ست، شاعر!‌ شاعران پولی شدند
از مجلّه تا رسانه،‌ با دلیل و بی‌دلیل

کاروانِ بنزهای قرمز و زرد و بنفش...
مژده مژده! کعبه را ویران کنند اصحاب فیل

* سلسبیل نام محلّه‌ای است که مرحوم سیدحسن حسینی در آن‌جا به دنیا آمده بود.

حمیدرضا عزیزی

خالی‌تر از سکوتم، از ناسروده سرشار
حالا چه مانده از من..؟ یک مشت شعر بیمار

انبوهی از ترانه، با یاد صبح روشن
اما... امید باطل... شب دائمی‌ست انگار

با تار و پود این شب باید غزل ببافم
وقتی که شکل خورشید، نقشی‌ست روی دیوار

دیگر مجال گریه از درد عاشقی نیست
بار ترانه‌ها را از دوش عشق بردار

بوی لجن گرفته انبوه خاطراتم
دیروز: رنگ وحشت، فردا: دوباره تکرار

وقتی به جرم پرواز باید قفس‌نشین شد
پرواز را پرنده! دیگر به ذهن مسپار

شاید از ابتدا هم، تقدیر من سفر بود
کوچی بدون مقصد از سرزمین پندار

از پوچ‌پوچ رؤیا، تا پیچ‌پیچ کابوس
از شوق زنده بودن... تا خنده‌ای سرِ دار

علی‌رضا قزوه

جز در ره حق باز نکردیم زبان را
تعظیم نبُردیم جهان گذران را

از دست سیاهی بِرهان در شب تشویش
یا صاحب شمشیر، زمین را و زمان را

نفرین به جهانی که سرانش همه منگ‌اند
اف باد به دنیا که فرو بسته زبان را

دستی نکشیدند سر سوخته‌جانان
فرقی ننهادند بهاران و خزان را

امروز هم این طایفه‌ی آب‌فروشان
بستند به روی همگان آب روان را

داد دل خود یارب یارب ز که گیریم؟
یارب به که گوییم چنین درد گران را؟

جز خدمت رندی که قدح‌نوش یقین است
مردی که بنا کرد دگر باره جهان را

این تارتنک‌ها همه پامال هوایند
بستر نکنی خانه‌ی این تارتنان را

شد سینه‌ی من مجمره‌ی روز قیامت
خاموش کند کیست منِ شعله به جان را

در معرکه گرسیوز و دجال نماناد
برداشت هلا آرش ما تیر و کمان را

باری چه کنم با چه زبانی، چه بیانی
نشتر بزنم طایفه‌ی گورخران را

با سلسله‌ی سنگ‌دلان، کاخ‌نشینان
با خشم بگویید ببندند دهان را

شد سنبله و حوت همه سهم شروران
دادند به ما عقرب و جوزا، سرطان را

وقتی خبری نیست ز انسان چه بگویم
«مر گاو و خر و استر و دیگر حیوان را»

تاریخ گواه است که هر سلسله کآمد
میراث به ما داد همین زخم گران را

امروز ببین این همه تزویر و تکاثر
پر کرده ز زر کیسه‌ی بهمان و فلان را

حال دل ما مثل خزان نیست، خزان است
خیزید و خز آرید که امروز خزان را...

پیدا و نهان من و ما را مفروشید
پامال مکن حرمت این لاله‌ستان را

با دست تهی دعوی و اصرار چه دارید؟
گر جنس ندارید ببندید دکان را

یاران منا زخم زبان تا کی و تا چند
کاین بی‌خردی‌ها ببرد توش و توان را

می‌ترسم از این جیفه‌پرستان که خطاشان
هم‌سفره‌ی کفتار کند شیر ژیان را

اسرار شبانی اگرت نیست برادر!
دادی به کف گرگ چرا سرّ شبان را؟
...

مژگان عباس‌لو

من بی تو نیستم، تو بی من چه می‌کنی؟
بی‌صبح ای ستاره‌ی روشن چه می‌کنی؟

شب را به خواب‌دیدن تو روز می‌کنم
با روزهای تلخ ندیدن چه می‌کنی؟

این شهر بی تو چند خیابان و خانه است
تو بین سنگ و آجر و آهن چه می‌کنی؟

گیرم که عشق پیرهنی بود و کهنه شد
می‌پوشمش هنوز، تو بر تن چه می‌کنی؟

من شعله شعله دیده‌ام ای آتش درون
با خوشه خوشه خوشه‌ی خرمن چه می‌کنی؟

پرسیده‌ای که با تو چه کردم هزار بار
یک بار هم بپرس تو با من چه می‌کنی؟!

زهرا بشری‌موحد

سوختیم از داغ غفلت، سوختیم ای خام‌ها
دانه‌ها را چیده‌اند اما به سوی دام‌ها

هر که پای برگه‌ها را، مست، امضا می‌کند
پای خون را باز خواهد کرد در حمام‌ها

این جماعت نیست! جمعی از فراداهای ماست
ساز خود را می‌زند تکبیرة‌الاحرام‌ها

ای مسلمان! دین نداری لااقل آزاده باش
کفرها گاهی شرف دارند بر اسلام‌ها

راه سختی پیش رو داریم بعد از کربلا
سنگ‌ها در کوفه‌ها، دشنام‌ها در شام‌ها

آه اگر مولا چراغ خیمه را روشن کند
آه اگر روشن شود تاریکی ابهام‌ها

آه از آن بزمی که بعد از لقمه‌های چرب و نرم
جام‌های زهر می‌نوشیم از «برجام»ها

تیغ شعرم تیز شد اما غلافش می‌کنم
موسم صلح و سکوت است و زبان در کام‌ها