ای که از کوچهی معشوقهی ما میگذری
ای که از کوچهی معشوقهی ما میگذری
تو را دل برگزید و کار دل شک برنمیدارد
که این دیوانه هرگز سنگ کوچک برنمیدارد
تو در رویای پروازی ولی گویا نمیدانی
نخ کوتاه دست از بادبادک برنمیدارد
برای دیدن تو آسمان خم میشود اما
برای من کلاهش را مترسک برنمیدارد
اگر با خندههایت بشکنی گاهی سکوتش را
اتاقم را صدای جیرجیرک برنمیدارد
بیا بگذار سر بر شانههای خستهام یک بار
اگر با اشک من پیراهنت لک برنمیدارد
در آفتاب، غنچهی پرپر چه میکند؟
در آسمان، پرندهی بیپر چه میکند؟
از بند تو رها شدن من چه سود داشت؟
این بومرنگ اول و آخر چه میکند؟
از خویش در فرارم و در جمع بیقرار
در حیرتم که یاد تو دیگر چه میکند؟!
چون صخره ساکتی و نمیپرسی از خودت
موجی که داشت شور تو در سر چه میکند
من از که شکوه میکنم؟ آئینه دست اوست
آموختهست از خود من هرچه میکند
گفت او که رفت، با دل پر خون چه میکنی؟
گفتم درخت آخر آذر چه میکند؟