ماهرویان

ماهرویان

ای که از کوچه‌ی معشوقه‌ی ما می‌گذری
ماهرویان

ماهرویان

ای که از کوچه‌ی معشوقه‌ی ما می‌گذری

کاظم بهمنی

مرا به خلسه می‌برد حضور ناگهانی‌ات
سلام و حال‌پرسی و شروع خوش‌زبانی‌ات

فقط نه کوچه‌باغ ما… فقط نه این‌که این محل
احاطه کرده شهر را شعاع مهربانی‌ات

دوباره عهد می‌کنی که نشکنی دل مرا
چه وعده‌ها که می‌دهی به رغم ناتوانی‌ات

جواب کن به جز مرا… صدا بزن شبی مرا
و جای تازه باز کن میان زندگانی‌ات

بیا فقط خبر بده مرا قبول کرده‌ای
سپس سر مرا ببر به جای مژدگانی‌ات

مریم جعفری آذرمانی

بر خلاف رسم شاعران، با تفنگ کار کرده‌ام
هی به خوردِ شعر داده‌ام هر چه را شکار کرده‌ام

جنگلِ فکاهیِ جهان، تا دلش بگیرد از شعور
پشت سیل گریه‌های خود، خنده را مهار کرده‌ام

من به ذاتِ خود شناورم روی موج‌های بی‌کران
نوح‌های گوشه‌گیر را، صف به صف سوار کرده‌ام

از من و درخت زیر باد، هیچ‌کس خمیده‌تر نشد
بس که مرده باد و زنده باد، روی دوش، بار کرده‌ام

در تلاشِ بی‌شباهتم اُجرتی به من نداده‌اند
برد و باختم یکی شده؛ با خودم قمار کرده‌ام

مریم جعفری آذرمانی

نگاهی به آیینه‌اش هم نکرده ا‌ست
چرا مَرد، خود را مجسّم نکرده ا‌ست؟

و من روی هر کارِ سختی که کردم
علامت زدم تا بدانم نکرده ا‌ست

نه ایمان به شیطان، نه ایمان به انسان
کمی شدّتِ مرگ را کم نکرده ا‌ست

مورّخ تمام جهان را نوشته
فقط صفحه‌ها را منظّم نکرده‌ است

برای ورود از درِ باغِ اوّل
کسی را به جز من مقدّم نکرده ا‌ست

زنان زیرکانه مباهات کردند
به هر کارِ آسان که مریم نکرده‌ است

ناصر حامدی

سر تکان می‌دهی و می‌چرخد، ماه مغرب‌ندیده دور تنت
لب تکان می‌دهی و می‌روید نی‌شکر از حوالی دهنت

ای جنوب لبت خیال‌انگیز، چشمت عاشق‌تر از شب تبریز
از کدامین شمال می‌آید عطر نارنج روی پیرهنت؟

لب بالا مسیر خوبی نیست تا که غارت کنم دهان تو را
لب لب شعر، لب لب پایین، لب لب سمت بوسه وا شدنت

هرچه دل داشتم به غارت رفت همه عمرم در این تجارت رفت
جای تردید نیست، یک‌سره کن کار را در نبرد تن به تنت

علی‌محمّد مؤدّب

باری است بر آیینه، غباری و ترک هم
با تازگی زخم دلم، تازه‌نمک هم

زان روز که رفتی دلم از گریه نخفته است
این خانه تکان خورده از این پیشترک هم

دل را که طلایی شده در کوره‌ی فتنه
باکی نه که کتمان کندش سنگ محک هم

چون سرمه که با خاک سر کوی تو آمیخت
ما را نتوان یافت به غربال فلک هم

این چار ستون قفس ریخته شاهد
ما نیز ندیدیم از آن وعده دو یک هم

تنها نه منم روضه‌ی این مجلس خاکی
از لاله‌ی داغ است چراغان فدک هم

من تیر بلا بر سرم از سقف فرو ریخت
از تیر سه‌شعبه زده بر عرش، شتک هم

باز آی به ویرانه‌ی ما تا که ببینی
تمثال یقینی است نیالوده به شک هم

هستی همه آغشته‌ی خونی است مقدس
این فدیه‌ی عشق است از این بیشترک هم

علی‌رضا بدیع

شبی با بید می‌رقصم، شبی با باد می‌جنگم
که من چون غنچه‌های صبح‌دم بسیار دل‌تنگم

مرا چون آینه هر کس به کیش خویش پندارد
و الّا من چو مِی با مست و با هشیار یک‌رنگم

شبی در گوشه‌ی محراب قدری «ربّنا» خواندم
هم‌آن یک بار تارِ موی یار افتاد در چنگم

اگر دنیا مرا چندی برقصاند ملالی نیست
که من گریانده‌ام یک عمر دنیا را به آهنگم

به خاطر بسپریدم دشمنان! چون «نام من عشق است»
فراموشم کنید ای دوستان! من مایه‌ی ننگم

مرا چشمان دل‌سنگی به خاک تیره بنشانید
هم‌این یک جمله را با سرمه بنویسید بر سنگم

فروغی بسطامی

کنون که صاحب مژگان شوخ و چشم سیاهی
نگاه دار دلی را که برده‌ای به نگاهی

مقیم کوی تو تشویش صبح و شام ندارد
که در بهشت نه سالی معین است و نه ماهی

چو در حضور تو ایمان و کفر راه ندارد
چه مسجدی چه کنشتی، چه طاعتی چه گناهی

مده به دست سپاه فراق، ملک دلم را
به شکر آن که در اقلیم حُسن بر همه شاهی

بدین صفت که ز هر سو کشیده‌ای صف مژگان
تو یک سوار توانی زدن به قلب سپاهی

چه‌گونه بر سر آتش سپندوار نسوزم
که شوق خال تو دارد مرا به حال تباهی

به غیر سینه‌ی صد چاک خویش در صف محشر
شهید عشق نخواهد نه شاهدی، نه گواهی

اگر صباح قیامت ببینی آن رخ و قامت
جمال حور نجویی، وصال سدره نخواهی

رواست گر همه عمرش به انتظار سرآید
کسی که جان به ارادت نداده بر سر راهی

تسلی دل خود می‌دهم به ملک محبت
گهی به دانه‌ی اشکی، گهی به شعله آهی

فتاد تابش مهر مهی به جان «فروغی»
چنان که برق تجلی فتد به خرمن کاهی