ماهرویان

ماهرویان

ای که از کوچه‌ی معشوقه‌ی ما می‌گذری
ماهرویان

ماهرویان

ای که از کوچه‌ی معشوقه‌ی ما می‌گذری

مهرداد نصرتی

هر آن قدر که در این سینه آه داشته‌ام
برای روز مبادا نگاه داشته‌ام

برای این که بپیچم به دامن بختت
برای این که بگویم گناه داشته‌ام

که فکر می‌کردم راه می‌روی در من
که فکر می‌کردم در تو راه داشته‌ام

که دل به سوسوی اختران ندادم هیچ
به این خیال که در خانه، ماه داشته‌ام

دلم به حداقل‌های بودنت خوش بود
فقط هم‌این که تو را گاه‌گاه داشته‌ام

مهرداد نصرتی

نخند از دل این قاب عکس خاک گرفته
دلم پر است پر از حرف‌های با تو نگفته

شبیه درد شده مرد خاطرات قشنگت
دلش گرفته از این روزهای درد گرفته

بدون تو چه بهاری و هفت سینی و عیدی؟
بهار بی تو در خانه‌ام نیامده رفته

ببین به سال رسیدند روزهای بدی که
خیال می‌کردم قد نمی‌دهند به هفته

مهرداد نصرتی

تا فکر می‌کنم به چه ها فکر می‌کنم
دارم به چشم‌های شما فکر می‌کنم

با من به جاده‌های رهایی نمی‌رسی
گفتی که فکر کن به خدا فکر می‌کنم

گم می‌شوم میان شب چشم‌های تو
حتی به چشم‌های تو تا فکر می‌کنم

دنیای من خلاصه شده در دو چیز خوب
یا فکر مِی کنم به تو یا فکر می‌کنم

ماندم کجا، چه‌گونه، چرا عاشقت شدم؟
ماندم به تو هنوز چرا فکر می‌کنم

مهرداد نصرتی

دوباره عشق کجا و کی اتفاق بیفتد
اگر که بین من و تو شبی فراق بیفتد؟

مباد تیره شود روزهای روشنِ با تو
مخواه ماه منیرِ تو در مَحاق بیفتد

نیاید آن که تو سهم من از زمانه نباشی
دلت که زنده به من بود از اشتیاق بیفتد

گناه دارد امّیدوار کردن این رود
اگر بناست گذارش به باتلاق بیفتد

چه فرق دارد اگر سایه‌سار باغ نباشد
درخت، دار شود یا که در اجاق بیفتد!

اگر بناست نمانی، چه فرق می‌کند اصلاً
برای ما:
             -من و دنیا-
                                 چه اتفاق بیفتد...

مهرداد نصرتی

پیش آمده سوال کنی گاهی از خودت،
اصلا چه مرگت است؟ چه می‌خواهی از خودت؟

چون جاده‌ای که گم شده در هول برف و مرگ
برخیز بلکه باز کنی راهی از خودت

شمع کدام بزم شدی که نسوختی؟
برگشت دارد آن چه که می‌کاهی از خودت؟

مهمان سفره‌ی دل خود باش و صید کن
دریا خودت، کناره خودت، ماهی از خودت

دنیا غریبه است، در آینه‌اش مساز
تصویر رنگ‌باخته و واهی از خودت

بگذار روزگار غریب و فریب را
در حسرت برآمدن آهی از خودت...

این قدر دردمند برایت گریستم...
اما تو... شد سوال کنی گاهی از خودت؟

مهرداد نصرتی

سخت می‌پیچم به خود، طوفان سرگردانی‌ام
چند می‌خوانی مرا و از خودت می‌رانی‌ام؟

آفتابی تو، من ابرم، این چه راز آلودگی است؟
تا بخندانم تو را، یک‌ریز می‌گریانی‌ام

اتفاق افتاده‌ای ای عشق در من ناگزیر
دوستت دارم ولیکن سخت می‌ترسانی‌ام

با قدم‌هایی هراسان پیش می‌آیم ولی
از کجای جاده می‌خواهی که برگردانی‌ام؟

مهرداد نصرتی

ما جدا مانده‌ایم از هم و این، بی‌گمان سرنوشت خوبی نیست
بی‌تو دنیا بهشت هم که شود، بی‌شک اصلاً بهشت خوبی نیست

ماه اردیب‌هشت من امسال، گر چه بارانِ بسیاری داشت
حس تلخی ولی به من می‌گفت: اصلاً اردی‌بهشت خوبی نیست

این که ما فکر می‌کنیم به هم، نیمی از راه عشق طی شده است
بازگشت از میانه‌ی این راه، منطقاً بازگشت خوبی نیست

می‌شود ناامید بود از عشق، از تو دلخور نمی‌شوم... اما
این که چیزی عوض نخواهد شد، حرف‌های درشت خوبی نیست

عشق حالا معطل من و توست، تو ولی دل سپرده‌ای به زمان
عشق یک معجزه است، باور کن، که زمان لاک‌پشت خوبی نیست

رفته‌ای تا که شعر خلق شود؟ زندگی شعر نیست، باور کن
این که «لیلی» شوی تو، من «مجنون»، ابداً سرنوشت خوبی نیست

پیش از این‌ها نه، بعد از این هم نه، عشق اکنون معطل من و توست
زنگ این خانه را بزن، هستم، ما شدن سرگذشت خوبی نیست؟

مهدی سهیلی

آهوان را هر نفس از تیر‌ها، فریادهاست
لیک صحرا پر زِ بانگ خنده‌ی صیّادهاست

گل به غارت رفت و چشم باغبان در خون نشست
بس که از جور خزان بر باغ‌ها بیدادهاست

غنچه‌ها بر باد رفت و نغمه‌ها خاموش شد
هر پَرِ بلبل که بینی نقشی از آن یادهاست

باغبان از داغ گل در خاک شد اما هنوز
های‌های زاری‌اش در هوی‌هوی بادهاست

گونه‌ام گل‌رنگ و چشمم پرده‌پرده غرق اشک
لب فرو بستم ولی در سینه‌ام فریادهاست

مریم حقیقت

آسمان ناشکیب می‌بارد، بغض ِآتش‌دلان  به هم خورده است
دارد از دست می‌رود خورشید، وسعتِ آسمان به هم خورده است
 
تو  نباشی غروب الزامی است، عاشقی ابتدای بدنامی است
آفتاب است و روز خاموش است، نقش‌های زمان به هم خورده است
 
یک نفر توی صحنه خاموش است، یک نفر توی صحنه روشن نیست
این که مرده است عاشق من نیست، سطرهای رمان به هم خورده است
 
پرسناژ ِهمیشه محبوبم در روایات ِ مختلف بودی
تو ولی نام کوچکت من بود، ساختار ِ زبان به هم خورده است
 
توی ِداغیِ ظهرِ تابستان، یک قناری مرده یخ بسته
روی ِپل غرق ِ در خیالات است، فکر کرده مکان به هم خورده است
 
فکر کرده به این که: «من هستم»، بوده پس فکر کرده: منتظر است
صحنه از هر تکثری خالی است، رد ِپای زنان به هم خورده است
 
قصه برگشت می‌خورد من را، تو ولی حدس می‌زنی درد است
این که در چشم‌های معصومم خط شعر و بیان به هم خورده است
 
یک قفس می‌کشم بر آزادی لای انگشت‌های جوهری‌ام
واژه طعم مذاب سربی داشت، واژه طعم ِ... توان به هم خورده است
 
ماهی و توی چاه افتادی، می‌پلنگم به سمت پیرهنت
عطرِ خون‌های تازه می‌پیچد، صبر پیغمبران به هم خورده است
 
به سلامت دوباره‌ی سفرت، به سلامت شروع بال و پرت
به سلامت همیشه چشم ترت، استکان، استکان به هم خورده است
 
سمتِ خواجو غزل شدیم اما مست حافظ به خانه برگشتیم
زیر پل‌ها سپیده می‌لرزید، خواب نصف جهان به هم خورده است
 
پلک بستی... ترانه  زندانی است، حال و روز ِزمانه طوفانی است
تازه این ابتدای ویرانی است بغض آتشفشان به هم خورده است

حسین جنّتی

ایران من! ای هر که رسیده است به جایی
کنده است تو را پوست به امید قبایی!

ایران من! ای قسمت مردان تو از تو
تنهایی: «یمگان دره‌ای» تنگی «نایی»

ای در تو به «اما و اگر» کار سپرده
وِِی در تو زبون، هر که کند چون و چرایی

«پژواک» چو تیری شد و برگشت به سویش

هرکس که برآورد به شوق تو«صدایی»

خفته است به صد حیله اگر هست در این مُلک
اندیشه‌ی بکری، نظر کارگشایی!

گویا خبر خوش نتوان از تو شنیدن
چون «قهقهه» از خانه‌ی درگیر عزایی

فردوسی اگر نعره برآرد عجبی نیست
«رستم به چه سرگرمی و آرش به کجایی؟»

خود منفعت است این که گریبان ضرر را
با پنجه‌ی تدبیر بگیرند به جایی

در مذهب ما بر «پسران» فرض نباشد
هم رفت اگر از «پدران» کار خطایی!

آن پای دگر پیش نباید که نهادن
در گل چو فرو رفت سرِ پنجه‌ی پایی

آه ای پسرم! «حال وطن بهتر از این باد!»
کس بهتر از این با تو نگفته است دعایی!

پانته‌آ صفایی

جنگ چیز نفرت‌انگیزی است وقتی مادرت
هی سراغت را بگیرد از منِ هم‌سنگرت

جنگ چیز نفرت‌انگیزی است وقتی هشت سال
هفت‌سینت را بیارد جبهه، تنها خواهرت

نفرت‌انگیز است وقتی که تو بعد هشت سال
می‌گذاری لحظه‌ای خود را به جای همسرت:

«دخترت دندان که در می‌آورد تو نیستی
نیستی وقتی که تاتی می‌کند نیلوفرت

می‌رود مدرسه اما نیستی، کِش می‌رود
جمله‌سازی‌هاش را از نامه‌های آخرت

دخترت قد می‌کشد، می‌آیی اما خسته‌ای
سوخته در آتش دیروزها بال و پرت

سوخته بال و پرت، سرمای ترکش‌های جنگ
مانده مثل کوه یخ در جای‌جای پیکرت»

جنگ چیز نفرت‌انگیزی است از مادر بپرس
که می‌آید هفته‌ای شش روز بالای سرت

مریم جعفری آذرمانی

برای رد شدن ضربه‌های تکراری
چه به‌تر است بخوابیم وقتِ بیداری

بهار آمده وُ موسم درخت‌کُشی‌ست
نصیبِ توست اگر ارّه بیشتر داری

به این امید که از بعدِ چند میلیون سال
بدل به نفت شود لاشه‌ای که می‌کاری

صدای ارّه می‌آید که از تو می‌پرسد:
«چه‌گونه باب شد آیینِ جنگل‌آزاری؟»

برای کشتنِ گنجشک، سنگ‌ریزه بس است
نیاز نیست که حتماً تفنگ برداری

مریم جعفری آذرمانی

هر شعر که می‌سروده‌ام بی‌تو، آویزه‌ی گوش‌های کر بوده ا‌ست
حالا که عجیبْ شاعرم با تو، باور نکن آن‌چه معتبر بوده ا‌ست

حوّا نشدم که آدمم باشی شاید که قدیم‌تر از ابلیسیم
«شاید» نه، که «حتماً» است این قِدْمَت، پیش از تو و من کسی مگر بوده‌ است؟

جانم به توان رسید در حسّت، تا جسم من و تو محوِ معنا شد
جریان شدیدِ این هم‌افزایی، از سرعت نور، بیشتر بوده ا‌ست

فریاد بکش که دوستم داری من هم بکشم که دوستت دارم
در فرصتِ التیامِ دردِ ما، داروی سکوت، بی‌اثر بوده ا‌ست

هر نقطه که در حضور هم هستیم شعری ا‌ست که انتشار خواهم داد
من در پیِ بازگفتنِ عشقم؛ شرحی که همیشه مختصر بوده ا‌ست

مریم جعفری آذرمانی

درگیر احساسات خود هستند مثل خیانت در وفاداری
مزدورها هر لحظه می‌ترسند از اتهام نسخه‌برداری

خون، آب و انسان نانِ من، اما... جرمم از آنان بیش‌تر هم نیست
چیزی به جز امضا ندزدیدم از برگه‌های مردم‌آزاری

آنان نباید دیدنی باشند زیرا سیاهی محوشان کرده ا‌ست
من دیده‌ام گاهی حقیقت را؛ رنگی ا‌ست بینِ خواب و بیداری

تا تو کلیدت را بچرخانی با دست‌بندم حرف خواهم زد
برگرد زندان‌بان! که می‌ترسم از موش‌های چاردیواری