ماهرویان

ماهرویان

ای که از کوچه‌ی معشوقه‌ی ما می‌گذری
ماهرویان

ماهرویان

ای که از کوچه‌ی معشوقه‌ی ما می‌گذری

سعید بیابانکی

سرتاسر کوچه حجله‌بندان
عکس تو میان قاب، خندان

ای ماه! منم چراغ‌دارت
چون لاله همیشه داغ‌دارت

آن روز که داس ماه، نو شد
باغ گل سرخ من درو شد

ادامه مطلب ...

سعید بیابانکی

خوشا چو باغ‌چه از بوی یاس سر رفتن
خوشا ترانه ‌شدن بی‌صدا سفر رفتن

سری تکان بده، بالی، دمی، لبی، حرفی
چرا که شرط ادب نیست بی‌خبر رفتن

چه‌قدر خاطره ماندن به سینه‌ی دیوار
خوشا چو تیغ به مهمانی خطر رفتن

زمین هر آینه، تیر و هوا هر آینه، تار
خوشا به پای دویدن خوشا به سر رفتن

در این بسیط درندشت چون سپیداران
خوشا در اوج به پابوسی تبر رفتن

چه انتظار بعیدی است بیش‌تر ماندن
چه آرزوی بزرگی است زودتررفتن

به جرم هم‌قدمی با صف کبوترها
خوشا به خاک نشستن، کلاغ‌پر رفتن

برو برو دل ناپخته‌ام که کار تو نیست
به بزم مِی، سر شب آمدن... سحر رفتن

نه کار طبع من است این که کار چشم شماست
پی شکار مضامین تازه‌تر رفتن...

سعید بیابانکی

سلام... خوش اومدی... صفا آوردی
این همه عطرو از کجا آوردی؟

حاشیه‌ی دامن چین‌چینت گل
سر می‌ره از زنبیل و خورجینت گل

چه چارقد رنگ و وارنگی داری
چه دامن سبز و قشنگی داری

مگه قرار نبود که برنگردی
حداقل ما رو خبر می‌کردی!

هم‌این دیشب برفارو پارو کردیم
دالون و صبحی آب و جارو کردیم

تو که هزار تا کشته‌مرده داری
سر‌به‌سر گلا چرا می‌ذاری؟

یه کم بتاب به غنچه‌های قالی
آهای آهای خورشید پرتقالی

بهار خانوم! خوش اومدی به خونه
بی‌تو صفا نداره آشیونه

بهار خانوم قربون اسم نازت
قربون پاکی چادر نمازت

جواب‌سلام غنچه‌ها یادت رفت
بهار خانوم... عیدی ما یادت رفت!

جواد زهتاب

نی در این صحرا نمی‌نالد شبان رفته را
میزبان، حسرت ندارد میهمان رفته را
 
منّت کج‌سیرتان از زخم، جان‌فرساتر است
پس نمی‌گیرم ز دست تیغ، جان رفته را
 
عشق، تاوانش اگر چه خون سهراب من است
چون تهمتن، برنمی‌گردیم خان رفته را
 
باغبان در سوگ گل، خون می‌خورد عمری، ولی
پس نمی‌گیرد ز پاییز، ارغوان رفته را

پیر عاشق ای عزیز! از یوسفش دل می‌کند
من نه یعقوبم که می‌گرید جوان رفته را

جواد زهتاب

وقتی از آفتاب برایت تن آفرید
تکلیف روزهای مرا روشن آفرید

برقی به چشم‌های تو داد و دلی به من
انگار زیر صاعقه‌ای خرمن آفرید

تا چند پیرهن تو جوان‌تر شوی ز من
خیاطّ پیر آمد و پیراهن آفرید

من گل شدم کنار تو پرپر شدم ولی
ای غنچه در سرشت تو، نشکفتن آفرید

در سر هوای زلف تو را داشتم ولی
کوتاه‌تر ز دست منت، دامن آفرید

من ساحل و تو موج، ببین سرنوشت را
حتی کنار آمدنت رفتن آفرید

حمیدرضا شیرعلی مهرآیین

ای خدا از همگان خسته شدم
تک و تنها به تو دل‌بسته شدم
روحم از خاک سبک‌مایه گسست
به تو و روح تو پیوسته شدم

ای خدا! نام تو اینجا بردن
پی کسب است و پی کار و کیا
سجده بر مهر کنم، می‌ترسم
خلق خوانند مرا اهل ریا

سجده بر مهر کنم پنهانی
فارغ از مذهب ترس‌آموزان
فارغ از خنده‌ی روشن‌فکران
فارغ از کینه‌ی قرآن‌سوزان

دین؛ دکان نیست که کالاش خرم
نیست سکّو که به بالاش پرم
دین به هر برگ دهد سبزی و من
سروِ مینوصفتِ کاشمرم

دین اگر مایه‌ی آبادانی است
هر که این سرو کَنَد، بی‌دین است
چه خلیفه چه کشیش و مؤبد
تا قیامت عملش ننگین است

زین پس آن کس که کند ویرانی
گر چه دین نام نهد شیوه‌ی خود
باغ دین یک‌سره آتش نزنم
از غم کیسه‌ی بی‌میوه‌ی خود

نیمه‌ی خالی لیوان زین سان
می‌شود پُر به نگاهی مجنون
کاش از نفرت لیلی دیگر
نشود سنگ تعصّب، وارون

عماد خراسانی

تواند باغبانت، باغ را بیهوده در بندد
ولى نتواند اى گل، بلبلت را بال و پر بندد

دل ما را به هم راهى است پنهانى که مى‏آیم
به کویت از رهى دیگر اگر راهى دگر بندد

دلم با نور مه مى‏آید و باد سحرگاهى
مگر در بر رخ نور مه و باد سحر بندد

رقیبا رو دعایى کن که عشق از ما زوال آید
که نبود در جهان دستى که دست عشق بر بندد

چه زیبا بسته بودى دوش آن نازک‏کمر جانا
چنین زیبا ندیدم کَس به قتل اى مَه کمر بندد

ناصر حامدی

عشق را لای در و دیوار پنهان کرده‌ای
باغ گل را پشت مشتی خار پنهان کرده‌ای

ای لبانت کار دست نازنینان بهشت
راز بگشا، از چه رو رخسار پنهان کرده‌ای؟

آسمان تار است، می‌گویند امشب ماه را
پشت آن پیراهن گل‌دار پنهان کرده‌ای

صد غزل از من بگیر و یک نظر بر من ببخش
آن چه را در لحظه‌ی دیدار پنهان کرده‌ای

آن لب تب‌دار را یک بار بوسیدن شفاست
وای از این دارو که از بیمار پنهان کرده‌ای...

روزگار ای روزگار آن روزی نایاب را
در کدام‌این حجره‌ی بازار پنهان کرده‌ای؟

میلاد عرفان‌پور

به سیل اشک باید شست راه کاروان‌ها را
هنوز از جبهه می‌آرند تابوت جوان‌ها را

کدامین کاروان آهنگ یوسف با خودش دارد
غم ابروکمان‌ها می‌نوازد قدّ کمان‌ها را

نه پیراهن به تن مانده نه بوی پیرهن مانده
امان از این چنین داغی که می‌برّد امان‌ها را

به ما با چشم و ابرو گفته بودند از چنین روزی
دریغا دیر فهمیدیم آن خط و نشان‌ها را

به دنبال جوان خوش قد و بالای خود بودند
هم‌آنانی که با خود می‌برند این استخوان‌ها را

اگر دریا نمی‌گنجد به کوزه با چه اعجازی
میان چفیه پیچیدند جسم پهلوان‌ها را ؟

خبر دادند یوسف‌ها به کنعان باز می‌گردند
ندانستیم با تابوت می‌آرند آن‌ها را

به روی شانه لرزان مردم یک به یک رفتند
خدا از شانه مردم نگیرد این تکان‌ها را

مریم جعفری آذرمانی

خدا به آی خودش درد را صدا کرده‌ست
که درد می‌کند از بس خدا خدا کرده‌ست

به او بگو چه بگویم که درد را ببَرد
درِ دعای مرا هم به درد وا کرده‌ست

چنان در آتش دردم که از ازل انگار
دو دست خونیِ شیطان مرا دعا کرده‌ست

به خنده گفت که « اِقْرا وَ ربُّکَ الاکْرَم »
و پیش از آن که بخوانم مرا دوا کرده‌ست

مریم جعفری آذرمانی

شب و روز با هم کجا جنگ دارند؟
که پشتِ هم‌اند و دلی تنگ دارند

یکی تَنگِ ماه و یکی تَنگِ خورشید
مداری که فرسنگْ فرسنگ، دارند

به عریانیِ پیرهن‌های باران
که هم‌قدرِ رنگین‌کمان، رنگ دارند

به دریا که از رود جاری ا‌ست سوگند
اگر جوششی هست از سنگ دارند

طبیعت! کجای تو جای کسانی ا‌ست
که با باد هم قصد نیرنگ دارند

که هر شاخه شلاق خواهد شد آخر
تمام درختان، از این، ننگ دارند

مریم جعفری آذرمانی

با دوربین چیزی نمی‌دیدم، پس کارِ نزدیکانِ من بوده‌ست
هر اتفاقِ تازه افتاده، از پیش از این‌ها، ظاهراً، بوده‌ست

چشمانِ عینک را در آوردم، تا حظ کنم از ضعفِ بینایی
هرچند حتا کور هم می‌دید تصویرِ در آیینه، زن بوده‌ست

تاریک‌خانه، جای امنی بود، تا ناگهان یک صفحه ظاهر شد
معلوم شد عکاس، پنهانی، فکرِ فقط مطرح شدن بوده‌ست

رگ‌های من از پوست بیرون زد، تا شرح حالِ مردنم باشد
این پاره پاره دردِ روزافزون، تقصیرِ درز پیرهن بوده‌ست

مردم همیشه فکر می‌کردند من از خودم می‌گویم اما تو
یک بار دیگر دوره کن، شاید، منظورِ من از من، وطن بوده‌ست

علی فردوسی

روز و شب کار می‌کند پدرم نان زحمت‌کشی به ما بدهد
زیر میزی پزشک می‌گیرد به کمردرد او دوا بدهد

صبح تا ظهر را که سگ‌دو زد، عصر، سویا به جای گوشت خرید
مرد هم‌سایه گوشت می‌گیرد به سگ بچه‌اش غذا بدهد

می‌رود جنس نسیه‌ای بخرد، رو به انصاف این و آن بزند
کاسبان محله می‌گویند روزی‌ات را برو خدا بدهد

پدرم، رفتی آب و نان بخری دل خوش را بپرس سیری چند؟
چند تا کار خوب باید کرد دل خوش را خدا به ما بدهد؟

پدرم درد می‌کند پایش، پدرم تیر می‌کشد کمرش
پدرم مرد ساده‌ای است ولی کاش او را خدا شفا بدهد

محمّدرضا ترکی

پیش از آنی که به چشمان تو عادت بکنم
باید ای دوست به هجران تو عادت بکنم

یا نباید به سرآغاز تو نزدیک شوم
یا از آغاز به پایان تو عادت بکنم

به‌تر آن است که چشم از تو بپوشم انگار
تا به چشمان پشیمان تو عادت بکنم

چون زمستان و خزان از پی هم می‌آیند
من چه گونه به بهاران تو عادت بکنم؟

بادبان می‌کشم و موج و خطر در پیش است
باید ای عشق، به طوفان تو عادت بکنم

ساده‌تر نیست در آغوش عطش جان بدهم
تا به سرچشمه‌ی سوزان تو عادت بکنم؟!

ای دل غم‌زده دیری است که عادت دارم
به سخن‌های پریشان تو عادت بکنم!

حمیدرضا رجایی رامشه

 با شمایم! نشنیدید؟ جوابم بدهید
تشنگی کُشت مرا جرعه‌ی آبم بدهید

تشنه‌ام وای اگر آب به دستم نرسد
دست‌کم آب ندادید سرابم بدهید

سال‌ها هست که این شهر به خود مست ندید
عقل، ارزانی‌تان باد شرابم بدهید

درد عشق است که جز مرگ ندارد مرهم
چوبه‌ی دار مهیّاست طنابم بدهید

خواب تا مرگ،کسی گفت فقط یک نفس است
قسمتم مرگ نشد فرصت خوابم بدهید

گفته بودید که هر جرم عذابی دارد
عاشقی جرم بزرگی است عذابم بدهید