ماهرویان

ماهرویان

ای که از کوچه‌ی معشوقه‌ی ما می‌گذری
ماهرویان

ماهرویان

ای که از کوچه‌ی معشوقه‌ی ما می‌گذری

بهروز یاسمی

ناخوش شده‌ام درد تو افتاده به جانم
باید چه بگویم به پرستار جوانم؟

باید چه بگویم؟ تو بگو، ها؟ چه بگویم
وقتی که ندارد خبر از درد نهانم؟

تب کرده‌ام اما نه به تعبیر طبیبان
آن تب که گل انداخته بر گونه‌ی جانم

بیماری من عامل بیگانه ندارد
عشق تو به هم ریخته اعصاب و روانم

آخر چه کند با دل من علم پزشکی
وقتی که به دیدار تو بسته ضربانم؟

لب بسته‌ام از هر چه سوال است و جواب است
می‌ترسم اگر باز شود قفل دهانم-

این گرگ پرستار به تلبیس دماسنج
امشب بکشد نام تو از زیر زبانم!

می‌پرسد و خاموشم و می‌پرسد و خاموش...
چیزی که عیان است چه حاجت به بیانم

بهروز یاسمی

یادت می‌آید تو به من گفتی:
«واقعاً شعرت شنیدن دارد»
و من به تو گفتم:
«نه آن قدر که چشم تو دیدن دارد»

بهروز یاسمی

باغ با دلهره در حال شکوفا شدن است
رود با همهمه آماده‌ی دریا شدن است
 
ابرها لکّه‌ی دامان زمین را شستند
خاک در تاب و تب گرم مطلّا شدن است
 
سر زد از پیرهن پاره‌ی شب، یوسف ماه
دولت گم‌شده در معرض پیدا شدن است
 
بگسل ای سلسله، ای سلسله‌ی ممتد شب
نوبتی باشد اگر، نوبت فردا شدن است
 
ای گشاینده‌ترین دست، کلید تو کجاست؟
قفل این پنجره‌ها منتظر وا شدن است
 
گوش کن ای شب کر! صحبت صبح است و سحر
آفتاب آمده کِی فرصت حاشا شدن است

بهروز یاسمی

در آستانه‌‌‌‌ی صبحیم و آفتاب شدن
دوباره شرم حضورت، دوباره آب شدن
 
ستاره‌های بلندِ طلیعه‌دار سحر
چه قدر مانده به فردا، به آفتاب شدن؟
 
بریز از این میِ دوزخ‌تبار تلخ، بریز
هنوز چند قدح مانده تا خراب شدن!
 
به هیچ جا نرسیدیم از انتساب به عقل
خوشا به دست تو ای عشق انتخاب شدن

بهروز یاسمی

چه قدر گل شدی امشب، چه قدر ماه شدی
چه دل‌فریب شدی تو، چه دل‌بخواه شدی
 
غرور و سربه‌هوایی، چه عیب داشت مگر
که سربه‌زیر شدی باز و سربه‌راه شدی
 
تمام پنجره‌ها غرق بود در ظلمات
چراغ صاعقه‌ی این شب سیاه شدی
 
در آستانه‌ی آوار بود شانه‌ی من
که ناگهان تو رسیدی و تکیه‌گاه شدی
 
مرا ز راه به در کرده بود چشمانت
دوباره راه شدی نه! دوباره چاه شدی
 
دوباره چاه شدی تا بیفتم از چشمت
دوباره مرتکب بدترین گناه شدی
 
تو باز عاشق آن آشنا شدی دل من
چرا دوبار دچار یک اشتباه شدی!؟

بهروز یاسمی

در من دوباره زنده شده یاد مبهمی
دنیا قشنگ‌تر شده این روزها کمی

گفتم کمی؟ نه! خیلی- یک کم برای من
یعنی زیاد یعنی هم‌سنگ عالمی

دریا کجا و باغ کجا؟ سهم من کجا؟
من قانعم به برگِ گلی، قطره شبنمی

ای عشق چیستی تو که هر گاه می‌رسی
احساس می‌کنی که دلیری، که رُستمی

مثل اساس فلسفه و فقه، مبهمی
مثل اصول منطق و برهان، مسلّمی

هم‌چون جمال پرده‌نشینان، محجّبی
هم‌چون بساط باده‌فروشان، فراهمی

حق داشت آدم، آخر بی‌عشق آن بهشت
کم‌تر نبود از برهوت، از جهنمی -

با سیب سرخ وسوسه، پرهیز و لب‌گزه
قصری پر از فرشته و دیوار محکمی؟

باید مجال داد به خواهش، به وسوسه
باید درود گفت به شیطان به آدمی!

بهروز یاسمی

کدام روز، این شب تن به آفتاب دهد
سوال روشن ما را کسی جواب دهد
 
یکی جواب دهد این سوال را که چه قدر
خزان بیاید و هی دسته‌گل به آب دهد
 
گرفته‌ایم به گردن، گناه عالم را
نشسته‌ایم که ما را خدا عذاب دهد
 
صدای خسته ما را که کس نمی‌شنود
مگر به کوه بگویی که بازتاب دهد
 
میان این همه آدم کجاست اهل دلی
که شرح قصه‌ی ما را به آن جناب دهد
 
چو روح باده و تأثیر عشق در سر و دل
از اضطراب بگیرد، به التهاب دهد
 
کلاغ‌های کذا را از این چمن ببرد
به دشت و کوه کبوتر دهد، عقاب دهد
 
به ابر امر کند تا بیاید و برود
به تشنگان زمین، آب و آفتاب دهد
 
بهار را بکشاند به متن این شب سرد
به باغ، برگ ببخشد، به گل، گلاب دهد
 
به هم بریزد و از نو بسازد القصه
روایتی دگر از این ده خراب دهد

زیاد سخت نگیرید ای مسلمان‌ها
به کافری که به ما، کاسه‌ای شراب دهد
 
«مرید پیر مغانم ز من مرنج ای شیخ»*
تو وعظ می‌کنی و او شراب ناب دهد
 

......
 
* مرید پیر مغانم ز من مرنج ای شیخ
چرا که وعده تو کردی و او به جا آورد  «حافظ»

بهروز یاسمی

دیری‌ست در غیاب تو تحقیر می‌شویم
بازیچه‌ی تحجّر و تزویر می‌شویم

آزادی ای شرافت سنگین آدمی
این روزها بدون تو تعزیر می‌شویم

فوّاره‌ی رهاشده مصداق سعی ماست
پا می‌شویم و باز زمین‌گیر می‌شویم

قد راست می‌کنیم برای صعود و باز
از ارتفاع خویش سرازیر می‌شویم

امروز عقده‌ی دل‌مان باز می‌شود
فردا دوباره بغض گلوگیر می‌شویم

ما قلّه‌های مرتفع فتح‌ناپذیر
با سادگی به دست تو تسخیر می‌شویم

ای عشق! ای کرامت گسترده‌ای که ما
در پهنه‌ی زلال تو تطهیر می‌شویم

گر چه به اتهام تو تعزیر می‌کنند
گر چه به جرم نام تو تکفیر می‌شویم

اما بی‌آفتابِ حضور همیشه‌ات
مصداق بیت مختصر زیر می‌شویم:

یا در هجوم حادثه بر باد می‌رویم
یا روبه‌روی آینه‌ها پیر می‌شویم

بهروز یاسمی

خدا را کدخدا! ای حاکم آبادی بالا!
بگو تا دخترت دریابد این حال خرابم را

بگو زلف سیاهش را نریزد بر سر و رویش
نیامیزد به ظلمت قرص ماه و آفتابم را

بگو بر من بشوراند جوانان دهاتی را
ببیند غیرت طوفان‌تبار عشق نابم را

بگو تا دخترت پایین بیاید از خر شیطان
بگو نگذار تا ناگه بگیرد خون، رکابم را

بگو این عاشق از آن عاشقان داستانی نیست
بگو این کلّه‌خر، می‌بندد از نو، راه آبم را

خلاصه گفته باشم کدخدا دیگر خودت دانی
هم‌این حالا همین امروز می‌خواهم جوابم را

بهروز یاسمی

به خوابم آمدی پر کردی از اندوه خوابم را
به دست ابرهای تیره دادی آفتابم را

و حالا مثل نیلوفر به دنبال ردّ پایت
به هر سو می‌کشانم شاخه‌های پیچ و تابم را

یقین دارم که چشمانت ز هُرم واژه‌ها می‌سوخت
اگر روزی برایت می‌نوشتم التهابم را

و گر نه با هم‌این نامه برایت می‌فرستادم
دو برگ از دفتر اندوهِ بیرون از حسابم را

و یا بی‌پرده و روشن برایت شرح می‌دادم
فقط یک خط ز سرفصل کتاب اضطرابم را

که تا دیگر دلِ بی‌اعتقادت باورش می‌شد
که من هم چون تو پنهان می‌کنم از خود، عذابم را

بهروز یاسمی

ای نگاهت نخی از مخمل و از ابریشم
چند وقت است که هر شب به تو می‌اندیشم

به تو آری، به تو یعنی به هم‌آن منظر دور
به هم‌آن سبز صمیمی، به هم‌آن باغ بلور

به هم‌آن سایه، هم‌آن وهم، هم‌آن تصویری
که سراغش ز غزل‌های خودم می‌گیری

به هم‌آن زل زدن از فاصله دور به هم
یعنی آن شیوه فهماندن منظور به هم

به تبسم، به تکلم، به دل‌آرایی تو
به خموشی، به تماشا، به شکیبایی تو

به نفس‌های تو در سایه سنگین سکوت
به سخن‌های تو با لهجه شیرین سکوت

شبحی چند شب است آفت جانم شده است
اول اسم کسی ورد زبانم شده است

در من انگار کسی در پی انکار من است
یک نفر مثل خودم، عاشق دیدار من است

یک نفر ساده، چون‌آن ساده که از سادگی‌اش
می‌شود یک شبه پی برد به د‌‌ل‌دادگی‌اش

آه ای خواب گران‌سنگ سبک‌بار شده
بر سر روح من افتاده و آوار شده

در من انگار کسی در پی انکار من است
یک نفر مثل خودم، تشنه دیدار من است

یک نفر سبز، چون‌آن سبز که از سرسبزیش
می‌توان پل زد از احساس خدا تا دل خویش

رعشه‌ای چند شب است آفت جانم شده است
اول اسم کسی ورد زبانم شده است

آی بی‌رنگ‌تر از آینه یک لحظه به ایست
راستی این شبح هر شبه تصویر تو نیست؟

اگر این حادثه هر شبه تصویر تو نیست
پس چرا رنگ تو و آینه این قدر یکی‌ست؟

حتم دارم که تویی آن شبح آینه‌پوش
عاشقی جرم قشنگی‌ست به انکار مکوش

آری آن سایه که شب، آفت جانم شده بود
آن الفبا که همه ورد زبانم شده بود

اینک از پشت دل آینه پیدا شده است
و تماشاگه این خیل تماشا شده است

آن الفبای دبستانی دل‌خواه تویی
عشق من آن شبح شاد شبانگاه تویی

بهروز یاسمی

ای آفتاب به شب مبتلا خداحافظ
غریب‌واره دیرآشنا خداحافظ

به قله‌ات نرسانید بخت کوتاهم
بلندپایه بالابلا خداحافظ

تو ابتدای خوش ماجرای من بودی
ای انتهای بد ماجرا خداحافظ

به بسترت نرسیدند کوزه‌های عطش
سراب تفته چشمه‌نما خداحافظ

«میان ماندن و رفتن درنگ می‌کشدم»
بگو سلام بگویم - و یا خدا حافظ -

اگر چه با تو سرشتند سرنوشت مرا
ولی برای همیشه تو را خداحافظ