ماهرویان

ماهرویان

ای که از کوچه‌ی معشوقه‌ی ما می‌گذری
ماهرویان

ماهرویان

ای که از کوچه‌ی معشوقه‌ی ما می‌گذری

فاضل نظری

و عمر؛ شیشه‌ی عطر است، پس نمی‌ماند
پرنده تا به ابد در قفس نمی‌ماند

مگو که خاطرت از حرف من مکدّر شد
که روی آینه، جای نفس نمی‌ماند

طلای اصل و بدل آن چون‌آن یکی شده‌اند
که عشق جز به هوای هوس نمی‌ماند

مرا چه دوست چه دشمن ز دست او بِرهان
که این طبیب به فریادرس نمی‌ماند

من و تو در سفر عشق دیر فهمیدیم
قطار، منتظر هیچ کس نمی‌ماند

علی‌رضا بدیع

تا زنده باشم چون کبوتر، دانه می‌خواهم
امروز محتاج توام، فردا نمی‌خواهم

آشفته‌ام... زیبایی‌ات باشد برای بعد
من درد دارم شانه‌ای مردانه می‌خواهم

از گوشه‌ی محراب، عمری دلبری جستم
اکنون خدا را از دل می‌خانه می‌خواهم

می‌خندم و آیینه می‌گرید به حال من
دیوانه‌ام، هم‌صحبتی دیوانه می‌خواهم

در را به رویم باز کن! اندوه آوردم
امشب برای گریه کردن شانه می‌خواهم

علی کریمان

به هر گام تو می‌لرزد دلم هر بار می‌آیی
نگو یوسف شَوم وقتی زلیخاوار می‌آیی

چو خورشیدی که از هر راه بر گل‌خانه می‌تابد
به هر راهی که باشد بر سر بیمار می‌آیی

تو چون سِیلی که پستی یا بلندی بر نمی‌تابد
پیِ همواری دل‌های ناهموار می‌آیی

ببخش ای بهترین تصویر عمرم، وقت دیدارت
به دستم لرزه می‌افتد، به چشمم تار می‌آیی

مگر از شوق می‌خواهی به پایت جان دهم یک‌جا؟
که در تنهایی‌ام بی‌ وعده‌ی دیدار می‌آیی

امیر اکبرزاده

پاییز رخنه کرده به ذوق بهار‌ی‌ام
آواز مرده در قفس بی قناری‌ام

سرگشته پا گذاشته‌ام بر سر خودم
سِیلم، که از وجود خودم هم فراری‌ام

جانم به لب رسیده از این روزهای تلخ
لبریز شو‌کران شده جام خماری‌ام

باران شدم ولی در باغی که غنچه‌هاش
لبخند می‌زنند به این سوگواری‌ام

بیدم که پا به خاک سپرده‌ست و سر به باد
پابند یک سکون، صد سر بی‌قراری‌ام

بی‌تو فرار می‌کند از من غرور من
بغضی شکسته می‌ماند یادگاری‌ام

دنیای بی‌‌تو حیثیتم را ربوده است
در معرض تهاجم بی‌اعتباری‌ام

باید دگر به این من خسته کمک کنی
هرگز کسی به جز تو نیامد به یاری‌ام‌

نغمه مستشار نظامی

از بید، مشک می‌چکد، از برگ گل، گلاب
بیدار شو درخت جوانم، چه وقت خواب؟

بیدار شو که پیچک و میخک، نسیم و برگ
در رقص آمدند از این شعرهای ناب

بیدار شو که پنجره دل‌تنگ عطر توست
د‌ل‌تنگ رنگ پیرهنت در میان قاب

پیراهن شکوفه‌ای گل‌بهی بپوش
تا شبنم از طراوت رویت شود شراب

دلواپس حسودی چشم چمن مباش
اسپند دود کرده برای تو آفتاب

آیینه را مقابل لب‌های من بگیر
من زنده‌ام به عشق غزل‌های بی ‌کتاب

بیزارم از دریچه بی‌برگ و بی‌درخت
من را به انتظار چرا می‌دهی عذاب

بیدار می‌شوی تو... بهاران خجسته است
بیدار شو جوانه بختم... دگر نخواب!

اصغر عظیمی‌مهر

کنج زندان، نیمه‌شب، از هُرم تب افتاده است
مرد محکومی که اعدامش عقب افتاده است

برزخ اندوه و لبخند است در چشمان او
چون عزاداری که در بزم طرب افتاده است

منتظر مانده‌ست شاید پس بگیرد یک نفر
مُهر خاتم را که دست بولهب افتاده است

بی‌گناهان را گنه‌کاران به زندان می‌برند!
سایه‌ای مکروه روی مستحب افتاده است

گاه سنگی برکه را آشفته می‌دارد، چون‌آن –
رنج دندانی که دردش بر عصب افتاده است

سرنوشتش بعد زندان شیهه‌ی شلاق‌هاست
مست مغروری که دست محتسب افتاده است

دختران ایل با تردید کرنش می‌کنند
شهسواری را که از اسب عرب افتاده است

موج گیسو را که می‌ریزند روی شانه‌ها
طالع ماه محرم بر رجب افتاده است

تا که بی لبخند گیسو را پریشان می‌کنند
سفره‌ی افطار گویی بی رطب افتاده است

دختر خورشید را عاشق شدم اما دریغ
اختری بیوه‌ست و از چشمان شب افتاده است

انتهایی سرخ دارد ماجراهای سپید
اشک حسرت گاه اگر بر کنج لب افتاده است

خلقت دنیا و آدم عرصه‌ای پیچیده نیست
فیلسوف از ساده‌لوحی در عجب افتاده است

داوود مصطفایی

من مسیحی می شوم، عیسی اگر ثابت کند
مرده‌ای را زنده کرده او بدون یا علی

یا کلیمی می‌شوم موسی اگر ثابت کند
اژدها کرده عصا را او بدون یا علی

من غلام یوسف بازار مصرم گر بدانم
کرده بیچاره زلیخا را او بدون یا علی

پیرو دین خلیلم گر بگوید مدعی
جان مرغان کرده احیا او بدون یا علی

چون بگوید حضرت یونس مریدش می‌شوم
زنده مانده قعر دریا او بدون یا علی

مسلک نوح نبی را پیشه می‌سازم بدانم
گشته فارغ از بلایا او بدون یا علی

اولین سنی عالم می‌شوم پیغمبرم گوید اگر
کرده دینش را محیا او بدون یا علی

محمود اکرامی‌فر


از بیابان بوی گندم مانده است
عشق روی دست مردم مانده است

آسمان بازیچه‌ی طوفان ماست
ابر، نعش آه سرگردان ماست

باز هم یک روز طوفان می‌شود
هر چه می‌خواهد خدا، آن می‌شود

می‌روم افتان و خیزان تا غدیر
باده‌ها می‌نوشم از جوشن‌کبیر

آب زمزم در دل صحرا خوش است
باده‌نوشی از کف مولا خوش است

فاش می‌گویم که مولایم علی‌ست
آفتاب صبح فردایم علی‌ست

هر که در عشق علی گم می‌شود
مثل گل، محبوب مردم می‌شود

تا علی گفتم زبان آتش گرفت
پیش چشمم آسمان آتش گرفت

آسمان رقصید و بارانی شدیم
موج زد دریا و طوفانی شدیم

بغض چندین ساله‌ی ما باز شد
یا علی گفتیم و عشق آغاز شد

یا علی گفتیم و دریا خنده کرد
عشق ما را باز هم شرمنده کرد

یا علی گفتیم و گل‌ها وا شدند
عشق آمد قطره‌ها دریا شدند

یا اعلی گفتیم و طوفانی شدیم
مست از آن دستی که می‌د‌انی شدیم

یا علی گفتیم و طوفان جان گرفت
کوفه در تزویر خود پایان گرفت

کوفه یعنی دست‌های ناتنی
کوفه یعنی مردهای منحنی

کوفه یعنی مرد، آری مرد نیست
یا اگر هم هست صاحب‌درد نیست

عده‌ای رندان بازاری شدند
عده‌ای رسوایی جاری شدند

آن همه دستی که در شب طی شدند
ابن‌ملجم‌های پی‌درپی شدند

از سکوت و گریه سرشارم علی
تا همیشه دوستت دارم علی

علی صفری

خسته‌ام مثل جوانی که پس از سربازی
بشنود یک نفر از نامزدش، دل بُرده
مثل یک افسر تحقیق شرافتمندی
که به پرونده‌ی جرم پسرش برخورده

خسته‌ام مثل پسربچه که در جای شلوغ
بین دعوای پدر مادر خود گم شده است
خسته مثل زن راضی شده به مُهر طلاق
که پس از بخت بدش سوژه‌ی مردم شده است

خسته مثل پدری که پسر معتادش
غرق در درد خماری شده، فریاد زده
مثل یک پیرزنی که شده سربار عروس
پسرش پیش زنش بر سر او داد زده

خسته‌ام مثل زنی حامله که ماه نهم
دکترش گفته به درد سرطان مشکوک است
مثل مردی که قسم خورده خیانت نکند
زنش اما به قسم خوردن آن مشکوک است

خسته مثل پدری گوشه‌ی آسایشگاه
که کسی غیر پرستار سراغش نرود
خسته‌ام بیشتر از پیرزنی تنها که
عید باشد نوه‌اش سمت اتاقش نرود

خسته‌ام کاش کسی حال مرا می‌فهمید
غیر از این بغض که در راه گلو سد شده است
شده‌ام مثل مریضی که پس از قطع امید
در پی معجزه‌ای راهی مشهد شده است

مهدی فرجی

با این همه میدان و خیابان چه بگویم؟
با غربت مهمان‌کُش تهران چه بگویم؟

حرفِ دلِ من شعر و سکوت و سخنم، شرم
با این زن پتیاره‌ی عریان چه بگویم؟

از این یقه‌ آزادیِ میلاد کراوات
بر اسکلتِ فتح‌علی‌خان چه بگویم؟

از بُغضِ فراموشیِ «همت» به «مدرّس»
از «باکری» خسته به «چمران» چه بگویم؟

با دخترکِ فال‌فروشِ لبِ مترو
یا بیوه‌زنِ بچه‌ به دندان چه بگویم؟

زن با غمِ شش عایله با من چه بگوید؟
من با شکمِ گشنه به ایمان چه بگویم؟

با او که گل آورده دم شیشه‌ی ماشین
با لذت این شرشر باران چه بگویم؟

دامانِ رها، موی پریشان، منِ شاعر
با خشمِ دو مامورِ مسلمان چه بگویم؟

تا خرخره شهری به لجن رفته و حالا
ماندم که به یک چاک گریبان چه بگویم؟!

محسن عاصی

ترس یعنی کسی که پیدا نیست
ترس خونی‌ست مانده روی کاه
حال یک مرغ قبل سلّاخی
لحن یک نطق قبل استیضاح

خوردن آب و دانه قبل از مرگ
آخر قصّه‌ای که می‌دانی
فکر کردن به لحن یک چاقو‌
خستگی قبل یک سخنرانی

ترس یعنی که نعش مزرعه‌‌ را
پرت کردند پشت گاری‌ها
روز و شب کار کردنت با شوق
ترس یعنی اضافه‌کاری‌ها

دیالوگ کردن تو با سلاخ
کشتنت بی صدا، بدون حس
ترس یعنی توقع پاسخ
به سوالات مبهم مجلس

ترس یعنی کسی که پیدا نیست
یا دروغی که باد آورده
تهمت و خون چکیده از دستی
که نشسته‌ست پشت یک پرده

ترس چیزی‌ست مثل این لرزش
که کمی وارد صدات شده
ترس تصویر مرغ سر کنده‌ست!
ترس یعنی وزیر مات شده!

محسن نظری

مکتب عشق، احادیث و روایت دارد
که دل‌آزاری و آشوب، نهایت دارد

انتهای سفر عشق، هم‌این جاست که دل
عرض شرمندگی و قصد شکایت دارد

شکوه‌ها از تو و از درد جگرسوز من و
دل بی‌ذوق و سرِ سر به هوایت دارد

«سرپناه» از پس این قافیه‌ها می‌جویم
از دو چشم تو که سودای جنایت دارد

می‌روم، می‌روم از شهر تو هر چند هنوز
دل، هزاران غزل و قصه برایت دارد

بی‌هوا می‌روم و بند می‌آید نفسم
این نفس، بدرقم! عادت به هوایت دارد

ما که رفتیم بمان در دل این شهر شلوغ
که هزاران دلِ افتاده به پایت دارد

حسین جنّتی

چو غواصی که از صید صدف مایوس برگردد
نفس تا کی رود پایین و با افسوس برگردد؟

در این شهر خراب‌آباد، انسانی نخواهی یافت
وگر صد شیخ دیگر باز با فانوس برگردد

سیاست نیست اسرار نهان با دوستان گفتن
بسا پیک امین در جامه‌ی جاسوس برگردد

هم‌آن بهتر به کیش خویش برگردی که ممکن نیست
کلاغی از شب آیینه‌ها طاووس برگردد

نسیم پریشان

امشب برای دردسرهایم سر و سامان بیاور
دل‌تنگی‌ام را بقچه کن، داد از نی چوپان بیاور

شادم کن و بنشین کنارم قد چای و صحبت و بعد
با رفتن‌ات یک پشته مه از سمت لاهیجان بیاور

سبزینه‌پوشم از غزل‌هایی که از چشم تو جاری‌ست
من دشت‌های با تو آبادم، کمی ایمان بیاور

در هر نگاهت آذرخشی از تب و آزرم پیداست
بر لوت لب‌هایم هجوم بوسه‌ی باران بیاور

این شعر شاید آخرین برگ است از یک فصل بی تو 
با من بمان آرامشی را از پس طوفان بیاور

تو حکمران قطعی قصر کلام و قصه‌هایی
قیصر شو و نام‌آوری دیگر از این دوران بیاور

تا هر کجا می‌خواهی از من دور باشی، دور باش و...
نزدیک‌تر از من کجا داری؟ بگو، برهان بیاور 

در فصل زرد چتر مشکی‌ها، بیا و مرهم‌ات را 
بر غربت پس‌کوچه‌های زخمی تهران بیاور

سورنا جوکار

تلخ است، شیرین کن کمی طعم دهانم را
جای شراب از «بوسه» پر کن استکانم را

با موی تو هی در خیالم شعر می‌بافم
با روسری آجر نکن این قدر نانم را

«بوسیدمت، آتش گرفتم، مثل سیگاری...»
با دست خود بر باد دادم دودمانم را

ای هم‌کلاسی با تو بودن ارزشش را داشت
یک بار دیگر هم بیفتم امتحانم را

من دوست عقلم ولی هم‌دست دل هستم
هر جا بخواهی می‌کشانم کاروانم را

غلام‌رضا سیستانی

دامنت باغی‌ست از انگورها
گریه‌ات لبخند مینیاتورها

گرم مثل رنگ‌های چشم توست
سایه‌روشن‌های آباژورها

قمصری در روسری داری که هست
دورگل‌برگ لبت زنبورها

دیدنت از دور هم زیباست... ها
مثل آواز دهل از دورها

لعبت حافظ، بخارا شهر نیست
این سپاهان، بم و نیشابورها

مژده موعود یسنا سوشیانت
دختر رویایی وخشورها

خنده کن تا نت بگیرد ذوالفنون
گوشه‌ی شهناز را در شورها

مریم جعفری آذرمانی

بدونِ قُل هُوَاللّهی شبم را سر نمی‌کردم
به جز قرآن و جدول‌ضرب را از بر نمی‌کردم

چه حکمِ مطلقی در خاک و خون خاندانم بود؟
که بی‌اذن پدر هرگز لبم را تر نمی‌کردم

اگر در کودکی شاعر نبودم خوش‌زبان بودم
که از پرحرفی‌ام گوش فلک را کر نمی‌کردم

سرانگشتی نهایت می‌رساندم تا کلید برق
ولیکن دست‌کاری توی خیر و شر نمی‌کردم

بزرگم مثل این پرسش: چرا در کودکی‌هایم
خدا را خوب می‌دیدم ولی باور نمی‌کردم

الهام دیداریان

چون آفتاب مرده‌ی عصر زمستانم
«غم» مثل بختک باز هم افتاده بر جانم

می‌خواستم پیروز این میدان شوم اما
افتادم از پا ناگهان در آخرین خوانم

انگار قسمت بوده تنها سر کنم یک عمر
با شادی ناچیز و غم‌های فراوانم

من عاشقم از تلخ و شیرینت نمی‌رنجم
مغرور شو هر جور می‌خواهی برقصانم

بیهوده می‌گیرند فالم را که می‌دانم
من، زندگی دشوار، اما، مرگ آسانم

تنها مرا بگذار با حال خودم ای «عقل»
از این‌که پابندت شدم عمری پشیمانم

سودابه مهیجی

تا نفس‌گیرم نکرده گریه‌های این غروب
سرخی آفاق را از چشم‌های من بروب

گم شوم شاید شبیه وعده‌ی دیدار در
بادهای بی‌شمال و آسمان بی‌جنوب

هیچ بیداری شبیه رسم این دیدار نیست
نیمه‌شب‌هایی که می‌بینم تو را در خواب، خوب

نیمه‌شب‌هایی که ماه از حسرت دیدار تو
می‌کند در نقره‌زار خواب‌های من رسوب

قحط‌سال عشق هم آمد عزیزا! پس چه شد
خرمن آن وعده‌هایی را که دادی خوب، خوب؟

بی تو نه چاهی، نه راهی، نه خدایی مانده است
آه! تنها کعبه‌ای دارم که از سنگ است و چوب

ای غم یوسف که در دل پادشاهی می‌کنی!
سر به این سینه به این دیوار زندان کم بکوب

غیب و پیدا هر چه باشی من می‌آموزم تو را
اِنّ ربّی یَقذِفُ بالحقِّ علّامُ الغُیوب*

* سوره سبا آیه 48

بهمن صباغ‌زاده

گلخانه می‌گردد فضای خانه از بویت
کم کرده روی دشتی از گل را گل رویت

سرخی روی گونه‌هایت لاله‌ی خودرو
کندوی لبریز از عسل، چشمان جادویت

محو تماشای توام از بس هماهنگ است
عنّابی لب‌هایت و زیتونی مویت

جان مرا در دست داری و به هم وصل است
نبض من و آهنگ موزون النگویت

هر روز با پیغمبر چشمان تو همراه
هر شب فریبم می‌دهد شیطان ابرویت

گل‌های گیسویت برای سال نو کافی‌ست
شب‌ها بهاری دارم از گل‌های گیسویت