ماهرویان

ماهرویان

ای که از کوچه‌ی معشوقه‌ی ما می‌گذری
ماهرویان

ماهرویان

ای که از کوچه‌ی معشوقه‌ی ما می‌گذری

لاادری

من پذیرفتم شکست خویش را
پندهای عقل دوراندیش را

من پذیرفتم که عشق؛ افسانه است
این دل دردآشنا؛ دیوانه است

می‌روم شاید فراموشت کنم
با فراموشی هم‌آغوشت کنم

می‌روم، از رفتنم دل‌شاد باش
از عذاب دیدنم آزاد باش

گر چه تو تنهاتر از من می‌روی
آرزو دارم ولی عاشق شوی

آرزو دارم بفهمی درد را
تلخی برخوردهای سرد را

مریم حیدرزاده

کاش در دهکده‌‌ی عشق، فراوانی بود
توی بازار صداقت کمی ارزانی یود

کاش اگر گاه کمی لطف به هم می‌کردیم
مختصر بود ولی ساده و پنهانی بود

کاش به حرمت دل‌های مسافر، هر شب
روی شفاف‌ترین خاطره، مهمانی بود

کاش دریا کمی از درد خودش کم می‌کرد
قرض می‌داد به ما هر چه پریشانی بود

کاش به تشنگی پونه که پاسخ دادیم
رنگ رفتار من و لحن تو انسانی بود

مثل حافظ که پر از معجزه و الهام است
کاش رنگ شب ما هم کمی عرفانی بود

چه قدر شعر نوشتیم برای باران
غافل از آن دل دیوانه که بارانی بود

کاش سهراب نمی‌رفت به این زودی‌ها
دل پر از صحبت این شاعر کاشانی بود

کاش دل‌ها پر افسانه‌ی نیما می‌شد
و به یادش همه شب ماه، چراغانی بود

کاش چشمان پر از پرسش مردم کم‌تر
غرق این زندگی سنگی و سیمانی بود

کاش دنیای دل ما شبی از این شب‌ها
غرق هر چیز که می‌خواهی و می‌دانی بود

دل اگر رفت شبی کاش دعایی بکنیم
راز این شعر، هم‌این مصرع پایانی بود

محمدعلی بهمنی

من از چه چیز تو ای زندگی کنم پرهیز
که انعطاف تو، یک‌سان نشسته در هر چیز
 
تفاهمی است میان من و تو و گل سرخ
رفاقتی است میان تو و من و پاییز
 
به فصل فصل تو معتادم، ای مخدّر من!
به جوی تشنه‌ی رگ‌های من، بریز بریز
 
نه آب و خاک که آتش، که باد می‌داند
چه صادقانه تو با من نشسته‌ای، من نیز
 
اسیر سِحر کلام توام، بگو: بنشین
مطیع برق پیام توام، بگو: برخیز
 
مرا به وسعت پروازت ای پرنده! مخوان
که وا نمی‌شود این قفل با کلید گریز

کاظم بهمنی

درد یک پنجره را پنجره‌ها می‌فهمند
معنی کورشدن را گره‌ها می‌فهمند

سخت بالا بروی، ساده بیایی پایین
قصّه‌ی تلخ مرا سُرسُره‌ها می‌فهمند

یک نگاهت به من آموخت که در حرف‌زدن
چشم‌ها بیش‌تر از حنجره‌ها می‌فهمند

آن چه از رفتنت آمد به سرم را فردا
مردم از خواندن این تذکره‌ها می‌فهمند

نه! نفهمید کسی منزلت شمس مرا
قرن‌ها بعد در آن کنگره‌ها می‌فهمند

عباس معروفی

لازم نیست مرا دوست داشته باشی،
من تو را به اندازه‌ی هر دومان دوست دارم.

علی‌رضا روشن

در را که می‌بندی
باد هم پشت ِخانه‌ات زوزه می‌کشد
من که منم!

صبا میراسماعیلی

تمام ِ من از آن ِتوست،
تو را نمی‌دانم...
کاش!
سهم ِآدم‌ها از هم
عادلانه بود

شمس لنگرودی

گنجشکان لاف می‌زنند
جیک جیک جیک جیک
جیکِ هیچ‌یک‌شان درنیامد
تو که دور می‌شدی

لاادری

دست خودت نیست، زن که باشی
گاهی دوست داری
تکیه بدهی، پناه ببری، ضعیف باشی
دست ِ خودت نیست، زن که باشی
گه‌گاه حریصانه بو می‌کنی دست‌هایت را...
شاید عطر ِ تلخ و گس ِ مردانه‌اش
لابه‌لای انگشتانت باقی مانده باشد !
دست خودت نیست، زن که باشی
گاهی رهایش می کنی و پشت ِ سرش آب می‌ریزی
و قناعت می‌کنی به رویای حضورش
به این امید که او خوش‌بخت باشد
دست ِخودت نیست، زن که باشی
همه‌ی دیوانگی‌های عالم را بلدی

ریحانه جبّاری

حتماً
در یکی از زندگی‌های قبلی‌مان
شاید هزارسال پیش
هم‌دیگر را دیده‌ایم
و آن جا آن قدر مهربان بوده‌ای
که هزارسال است
نامهربانی‌ات را
تاب آورده‌ام

رضا کاظمی

بوسه‌هات کوتاه‌اَند
مثل شعرهای من
تا بیایی بخوانی،
تمام شده‌اند!

لاادری

تفسیر هر نگاه غزل‌ساز عشق من
باشد برای حافظِ شیـرازِ عشق من

تلفیقی از دمای قم و سوز بندر است
در کُل، نگاه گرم تو، اهوازِ عشق من

جواد کلیدری

روزگاری‌ است که دردت شده در من جاری
زجرکش کرده مرا بستر این بیماری

باورت می‌کنم ای عشق! تو هم باور کن
دلم از تیر تو برداشته زخمی کاری

من به شهریور چشم تو ارادت دارم
تو به دی ماه دلم گوشه‌ی چشمی داری؟

تا ابد کشته‌ی چشمان تواَم، حرفی نیست
گرچه این هم شده دیگر سخنی تکراری

پشت‌‌گرمم به تو، گرمای تموزی انگار
پشت‌گرمم به تو ای عشق! در این ناداری

پژمان بختیاری

آن دشمنی که دوست نگردد دل من است
آن عقده‌ای که حل نشود مشکل من است

از دشمنان چه گونه شکایت توان نمود
جایی که پاره‌ی تن من، قاتل من است

آمد بهار و غنچه‌ی دل، خنده زد به شاخ
آن غنچه‌ای که خنده نبیند دل من است

بی‌غم نبوده‌ام نفسی تا که بوده‌ام
گویی که غم سرشته در آب و گِل من است

شاخ غمی است، دانه‌ی اشکی است، ای دریغ
از کِشته‌ی وجود، هم‌این حاصل من است

غرقم به بحر حیرت و راه نجات نیست
دستم اگر به مرگ رسد ساحل من است

شادان به یک نگاه که غافل کند کسی
گر هست در زمانه، دل غافل من است

گفتم مرو به جز دل من در دل کسی
گفتا که این خرابه کجا قابل من است؟

امیری فیروزکوهی

آزاده را جفای فلک بیش می‌رسد
اوّل، بلا به عاقبت‌اندیش می‌رسد

از هیچ آفریده ندارم شکایتی
بر من هر آن چه می‌رسد از خویش می‌رسد

چون لاله یک پیاله ز خون است روزی‌ام
کآن هم مرا ز داغ دل خویش می‌رسد

رنج غناست آن چه نصیب توان‌گر است
طبع غنی به مردم درویش می‌رسد

امروز نیز محنت فرداست روزی‌ام
آن بنده‌ام که رزق من از پیش می‌رسد

ابوالقاسم لاهوتی

ترسم آزاد نسازد ز قفس صیّادم
آن قدر تا که رود راه چمن از یادم

بس که ماندم به قفس، رنگ گل از یادم رفت
گر چه با عشق وی از مادر گیتی زادم

روز خوبی هم اگر داشته‌ام یادم نیست
گوییا یک‌سره از لانه به دام افتادم

آتش از آه به کاشانه‌ی صیّاد زنم
گر از این بند اسارت نکند آزادم

شور شیرین و شکرخنده‌ی دل‌داری نیست
ور نه من در هنر، استادتر از فرهادم

بارها دست اجل گشت گریبان‌گیرم
باز هم دامن عشق تو ز کف ننهادم

دگر این شیوه ز من پیش رقیبان ظلم است
من که بی چون و چرا هر چه تو گفتی دادم

گر چه باشد غم عالم به دل لاهوتی
هیچ کس در غم من نیست از آن دل‌شادم

ابوالحسن وزیری

فغان بلبلی کز عشق می‌نالد اثر دارد
نه هر مرغی که فریادی کشد شوری به سر دارد

به گلشن ناله‌ی مرغ چمن شوق‌افکن است اما
صدایی کز قفس آید برون، شوری دگر دارد

میان خونِ دل غرق است هم چون لاله لب‌خندم
چنین خندد کسی کز عشق داغی بر جگر دارد

ز سیر گلشن عشقم چه حسرت‌ها که حاصل شد
خوش آن مرغی که در این باغ سر در زیر پر دارد

بَرَش افسردگی‌ها دان و بارش نامرادی‌ها
چمن‌زار محبت گر درختی بارور دارد

ز روی بلبل این باغ شرمت باد ای گل‌چین
گلی چیدی که چشمی خون‌فشان بر او نظر دارد

اگر این شام جان‌فرسا سحر گردد، دلِ زارم
شکایت‌ها ز گیسوی تو با باد سحر دارد

کاظم بهمنی

شب اندوه کنار تو به سر می‌آید
آفتابی و به امر تو سحر می‌آید

آبرو یافته هر کس به تو نزدیک شده
خار هم پیش شما گل به نظر می‌آید

و نبوّت به دو تا معجزه آوردن نیست!
از کنیزان تو هم معجزه بر می‌آید

به کسی دم نزد امّا پدرت می‌دانست
وحی از گوشه‌ی چشمان تو در می‌آید

پای یک خط تعالیم تو بانو به خدا
عمر صد مرجع تقلید به سر می‌آید

مانده‌ام روزی اگر باز بیایی به زمین
چه بلایی به سر «اهل نظر» می‌آید؟!

مانده‌ام لحظه‌ی پیچیدن عطر تو به شهر
ملک‌الموت پی چند نفر می‌آید؟!

فروغ فرّخ‌زاد

می‌روم خسته و افسرده و زار
سوی منزل‌گه ویرانه‌ی خویش
به خدا می‌برم از شهر شما
دل شوریده و دیوانه‌ی خویش

می‌برم تا که در آن نقطه‌ی دور
شت‌وشویش دهم از رنگ گناه
شست‌وشویش دهم از لکّه‌ی عشق
زین همه خواهش بی‌جا و تباه

می‌برم تا ز تو دورش سازم
ز تو ای جلوه‌ی امید محال
می‌برم زنده‌به‌گورش سازم
تا از این پس نکند یاد وصال

ناله می‌لرزد، می‌رقصد اشک
آه! بگذار که بگریزم من
از تو ای چشمه‌ی جوشان گناه
شاید آن به که بپرهیزم من

عاقبت بند سفر، پایم بست
می‌روم، خنده‌به‌لب، خونین‌دل
می‌روم، از دل من دست بردار
ای امید عبث بی‌حاصل

جواد زهتاب

چنان سیلی که می‌پیچد به هم آبادی ما را
غم تو می‌برد با خود، تمام شادی ما را

به این امید می‌گردم که تا خاک رهت گردم
که دامانت برانگیزد غبار وادی ما را

مرا هر چند می‌خواهی ولی در بند می‌خواهی
رها کن گیسوانت را، بگیر آزادی ما را

تو از لیلی نسب داری من از نسل جنون هستم
از این به‌تر چه خواهی نسبت اجدادی ما را

اگر با قیس می‌سنجی، جنونم را تماشا کن
هوای بیستون داری، ببین فرهادی ما را

هوای مشکِ گیسویی، خیال چشمِ آهویی
ببین بر باد داد آخر، سر صیّادی ما را