جهان را میتوانی ساده، سرتاسر بچرخانی
فقط کافی است بر انگشت، انگشتر بچرخانی
تمام متنهایت، شک ندارم، شعر خواهد شد
اگر تنها قلم بر صفحهی دفتر بچرخانی
به هر سمتی نظر انداختی آنجا گلستان شد
چه میشد گاهگاهی این طرفها سر بچرخانی
برای کشتن من یک نگاه ساده کافی بود
چه اصراری است که در سینهام خنجر بچرخانی
چه میشد کام ما را اندکی شیرین کنی گاهی
اگر یک بار هم در جمع ما ساغر بچرخانی
چرا این قدر جمع دوستان از هم پراکنده است؟
خدایا سعی کن این چرخ را بهتر بچرخانی
بازگشتِ تو خوب است، امّا، دیگر اسمی از آن زن نیاور!
هر زنی بود فرقی ندارد، بعد از این اسمی اصلاً نیاور!
گر چه خورشیدِ بیآسمانم، میتوانم درخشان بمانم
هی نگو اسم معشوقهات را، ماه در روزِ روشن نیاور
من فقط دوستت دارم و بس؛ خواهشی هم ندارم جز این که:
ماجراهای بیقیدیات را، گوشهی حُرمتِ من نیاور
اینهمه گل که دیدی و چیدی، شک ندارم که حتماً شنیدی:
عطرِ مریم فقط ماندگار است؛ بیخودی لاله سوسن نیاور
یوسفِ بیملاقاتیِ من! – گر چه با دستهای عزیزت،
قفلِ آغوش را باز کردی - من تماماً دلم؛ تن نیاور!
ای میهن اشک و لبخند، منظومهی رنج و تسکین
ققنوسِ در شعله خاموش، سیمرغِ حالا بلورین
تا کسب و کار تو مرگ است، دار و ندار تو مرگ است
تنها شعار تو مرگ است، برخیز از این خواب سنگین
در هر قدم زیر هر گام، افتاده یک گور گمنام
روی لبت مانده دشنام، ورد زبان تو نفرین
کی زد به آیینهات زخم، ای نام دیرینهات زخم
گل کرده بر سینهات زخم، روییده بر دامنت مین
ما با سیاوش گذشتیم، از خوان آتش گذشتیم
مغرور و سرکش گذشتیم، ای خاطرات تو شیرین
می بینم آیندهات را، دل های آکندهات را
در اشکها خندهات را، ای مام خوشحالِ غمگین
آغوش تو شد جهانم، گهوارهی مهربانم
درد و بلایت به جانم، داغت نبینیم آمین!
شراب میدهند هان! دو دست را سبو بگیر
دو دست را بلند کن، بلند شو وضو بگیر
سبو وضو گرفته با شرابِ سرخ چشم تو
وضو گرفته با گلابِ نابِ سرخ چشم تو
بیا و سرمهای به سایههای پلک شب بکش
و سرخی انار را به لب بزن، به لب بکش
عبیر و مُشک و عود را سپندِ دانهدانه کن
چراغ داغِ باغ را تجلّی جوانه کن
طلوع دفِّ شمس را به صبح من غزل بگو
دو بیت از شکر بخوان، سه مصرع از عسل بگو
شکر به شرط شاهدی به بزم خسروان بده
اذان بگو به گوش گل، گلاب زعفران بده
به احترام نور او قیام کن! قیام کن!
در آسمانترین زمین ستاره زد سلام کن