ای که از کوچهی معشوقهی ما میگذری
ای که از کوچهی معشوقهی ما میگذری
این که تنها نه روی درختان، روی احساس من هم نشسته
برنگشتم... که بیرون کافه: برفِ لجباز نم نم نشسته
عکسِ خوشبختیِ من که عمریست هی قرار است فردا بیاید
تا هوس میکنم ـ بیافاده ـ قهوهی تلخ در دم نشسته
مردِ برفی کنار خیابان، آب شد در ترافیکِ زنها
انتظارم زنِ بیقراریست؛ پا به پا کرده کم کم نشسته
از زمان انتظاری ندارم با کسی هم قراری ندارم
پس شروعش کنم درد دل را؛ صندلی مثل آدم نشسته
یادت نرود با دلم از کینه چه گفتی
زیر لب از آن کینه دیرینه چه گفتی؟
این دست وفا بود، نه دست طلب از دوست
اما تو، به این دست پر از پینه چه گفتی؟
دل، اهل مکدر شدن از حرف کسی نیست
ای آه جگرسوز! به آیینه چه گفتی؟
از بوسه گلگون تو خون میچکد ای تیر
جان و جگرم سوخت! به این سینه چه گفتی؟
از رستم پیروز همین بس که بپرسند:
از کشتن سهراب به تهمینه چه گفتی؟
مجتبیٰ فرد
سهشنبه 12 مردادماه سال 1395 ساعت 16:28
آزادتر از عطر گل و مرغ هوا باش
چون قاصدکی در دل این باغ رها باش
در کوچهی خوشبختی ما رهگذری نیست
قدری بنشین، راه برو، عابر ما باش
چیزی به زمینخوردن دیوار نماندهست
بیفاصله با بازترین پنجرهها باش
لبخند بزن ای نفست صبح بهاری
یا حرف بزن، در شب ما نور- صدا باش
از دست نرفتم که تو از پا ننشینی
برخیز که برخیزم، هستم که بیا... باش!
زنم، گر چه بیزارم از دلبریها
که حظّی ندارند افسونگریها
خدای من! این جا که جای شما نیست!
فقط کینه میآورد داوریها
که این طایفه غیر نیرنگهایش
چه پنهان کند زیر این روسریها؟
نگهبانِ صندوقِ عفریتهخانه
جهان را قُرُق کرده از مشتریها
به زشتی قسم اعتقادم همین است
که نفرین به زیباییِ این پریها
زمان بچهای بود بکر و درخشان
دلش خون شد از مهر نامادریها
نه از خوردنِ سهمِ باران و گندم
که ترکیدم از غصّهی دیگریها
سری نیست از شدّت بیخیالی
قلم مُرد از فرط بیجوهریها
که در پیش چشمِ سفید و سیاهم
جلایی ندارند خاکستریها
بدیعالزّمان! مُردم از بس که هر جا
پر است از ابوالفتحِ اسکندریها*
سعادت نشد از جنابش بپرسم
چه میخواهد از این زبانآوریها
همه حرفهای مرا بد شنیدند
امان از هیاهوی پامنبریها
حقیرم اگر فخر بفروشم این جا
که داغ است بازار ناباوریها
چه سرها که با خاک یکسان شد آخر
به جز این چه ماندهست از سروریها
زمین عار و بیکار و بار است باران
بهاری نمیروید از بیبریها
بشر حقّ شیطانِ بیچاره را خورد
که پیری ندیدم به این لاغریها
* اشاره به کتاب مقامات بدیعالزمان همدانی و قهرمان آن ابوالفتح اسکندری
مجتبیٰ فرد
پنجشنبه 7 مردادماه سال 1395 ساعت 09:37
قرار بود خود از حال خود خبر بدهی
نه این که نامه به دستان نامهبر بدهی
نوشتهای که: چنان باش در کشاکش درد
که زیر بار بر آیی و بار و بر بدهی
درخت باشی و سرسبز در تمامی عمر
اگر تبر بشوی باز هم ثمر بدهی
قفسقفس نفست را بریده باشند و
به میلههای قفس، شوق بال و پر بدهی
ندار باشی و در سالگرد در به دری
برای هدیه به معشوق خویش سر بدهی
نوشتهای و قبول است هر چه بنویسی
اگر که لطف کنی بوسه بیشتر بدهی
من و نداری و این راه پر خطر، ای کاش
لبی به لب بزنی، خرجی سفر بدهی
خستهام بسیار تا بسیار از بسیارها
سر سپردم سالهای سال بر دیوارها
گر چه افتادم به خاک و خون، ولی برخاستم
خاک تبریزم، پر از سردارها، سالارها
با پرستوها تمام ابرها را گشتهام
پس کجا ماندهست خورشیدم؟ کجای کار؟ ها؟
«سینه مالامال درد است ای دریغا مرهمی»
سینه میدوزند بر دیوار، آتشبارها
داروکها نغمه میخوانند با غوغای ما
دارکوبان ضرب میگیرند با رگبارها
خونمان جاریست در رگهای خواب شهرمان
گر چه در شیشهست، کنج حجرهها، بازارها
گل به گل در شهر گل میروید از باران خون
بارها آتش به پا شد، شد گلستان بارها
خستهام اما اگر بنشینم از این خستگی
صندلی را میکِشند از زیر پایم دارها