ماهرویان

ماهرویان

ای که از کوچه‌ی معشوقه‌ی ما می‌گذری
ماهرویان

ماهرویان

ای که از کوچه‌ی معشوقه‌ی ما می‌گذری

مریم جعفری آذرمانی

ردِّ پایی در این بیابان نیست
اثری از عبور انسان نیست
شکم دین به سنگ بسته شده‌ است
که تهِ سفره، تکه‌ای نان نیست

تا که از باغ سر درآوردند
از شقایق، پدر درآوردند
بید تا آمد اعتراض کند
بی‌تأمّل تبر درآوردند

دل ما با گذشته‌ها خوش بود
عاشق آرش و سیاوش بود
کدخدازاده‌ی دهِ بالا
وارث اقتدار کورش بود

چیزی از اقتدار باقی نیست
خونی از این تبار باقی نیست
قهرمانان قصه‌ها ُمردند
که یکی از هزار باقی نیست

پست و بالای‌مان شبیهِ هم است
دین و دنیای‌مان شبیهِ هم است
بس که پا جای هم گذاشته‌ایم
جای پاهای‌مان شبیهِ هم است

مهرداد نصرتی

تو کز نجابت صدها بهار لبریزی
چرا به ما که رسیدی همیشه پاییزی؟

ببین! سراغ مرا هیچ‌کس نمی‌گیرد
مگر که نیمه شبی، غصه‌ای، غمی، چیزی

تو هم که می‌رسی و با نگاه پُر شورت
نمک به تازه‌ترین زخم‌هام می‌ریزی

خلاصه حسرت این ماند بر دلم که شما
بیایی و بروی، فتنه برنیانگیزی

بخند! باز شبیه همیشه با طعنه
بگو که: آه! عجب قصه‌ی غم‌انگیزی

بگو که قصد نداری اذیتم بکنی
بگو که دست خودت نیست تا بپرهیزی

ولی.. ببین خودمانیم مثل هر دفعه
چرا به قهر، تو از جات برنمی‌خیزی؟

نشسته‌ای که چه؟ یعنی دلت شکست؟ هم‌این؟
ببینمت.. ولی انگار که اشک می‌ریزی

عزیز گریه نکن، من که اولش گفتم:‏
تو از نجابت صدها بهار لبریزی!‏

علی‌رضا بدیع

اگر چه هیچ گُلی چون تنِ تو خوش‌بو نیست
همیشه نافه‌گشایی به نفع آهو نیست!

دلیل این همه سرگشتگی به گردن توست
اگر توجّه زنبورها به کندو نیست

حضور توست که دل‌خواه کرده شعرم را
و گر نه آینه در ذات خود پری‌رو نیست

بخواه راحت دنیا و آخرت از  من!
که گفته است دل من، چراغِ جادو نیست؟

میان عاشق و عاشق‌نما تفاوت‌هاست
یکی از آن همه چشمش به پیچش مو نیست

به مِهر می‌کُشی و زنده می‌کنی با قهر
شهید را که نیازی به نوش‌دارو نیست

- پری‌چه‌ای که در این شعر ذکر خیرش رفت
پر است از تب رفتن ولی پرستو نیست

پرنده‌ای که به رغم طنین در زدن‌اش،
شروع یک غزل تازه است در زدن‌اش:

به هر طرف که نظر می‌کنم به جز او نیست
و گر نه چشم من آن قدر نیز کم‌سو نیست...

طغرا

چشم تو به آهوی ختن سخت شبیه است
از چشم تو پیداست که مادربه‌خطایی

فخرالدین اسعد گرگانی

وفا را زاد مادر چون مرا زاد
جفا را زاد مادر چون تو را زاد

نظامی

یکی مرغ بر کوه بنشست و خاست
چه افزود بر کوه یا زو چه کاست

من آن مرغم و مملکت کوه من
چو رفتم جهان را چه اندوه من

بسی چون مرا زاد و هم زود کُشت
که نفرین بر این دایه‌ی گوژپشت

علی‌رضا قزوه

سرم را می‌زنم از بی‌کسی گاهی به درگاهی
نه با خود زادراهی بردم از دنیا نه هم‌راهی

اگر زادِ رهی دارم هم‌این اشک است و فریاد است
اگر در کوله‌ام چیزی است، اندوهی است با آهی

غروبی را تداعی می‌کنم با شوق دیدارش
تماشا می‌کنم عطر تنش را هر سحرگاهی

دلم یک بار بویش را زیارت کرد... این یعنی
نمی‌خواهد گدایی را براند از درش شاهی

بخواه از او که برگردد ورق، شاید که بشکوفی
دعای دست می‌گویی... چرا چیزی نمی‌خواهی؟

از این سرگشتگی سمت تو پارو می‌زنم مولا!
از این گم‌بودگی سوی تو پیدا می‌کنم راهی

به  طبع طوطیان هند عادت کرده‌ام وقتی
همه الله می‌گویند و من الله ‌اللهی

دوباره نیمه‌ی شعبان رسید و داغ دل نو شد
دعای آل‌یاسین خوانده‌ام با شعر کوتاهی

طالب آملی

طالب ز بس عروس غم آورده‌ام به عقد
تا حشر هر شبی، شبِ دامادیِ من است

طالب آملی

با چنین بختی که من زادم عجب نبود اگر
مادر از نامهربانی، آب در شیرم کند

سعدی

استخوان خرده‌ی مجنون مفکن پیش همای
که تعلق به جناب سگ لیلی دارد

سعدی

کبر یک‌سو نه اگر شاهد درویشانی
دیو خوش‌روی به از حور گره‌پیشانی

خواجوی کرمانی

هرکه را سودای لیلی نیست، مجنون آن‌کس است
ورنه مجنون را چو نیکو بنگری دیوانه نیست

امیرخسرو دهلوی

کافردلا! اگر چه کردی حرام، وصلم
بادا چو شیر مادر، خون‌های ما حلالت

محمّدمهدی سیّار

اهل گلایه نیستم... باشد، برو، باشد
باشد... حلالت باد
بردی ببر دنیا و دینم را
اما بگو اینک
از نو کجا پیدا کنم دیگر
تنهایی‌ام... تنها رفیق سال‌های پیش از اینم را

محمّدمهدی سیّار

گاه بی‌دل‌ودماغ می‌کند
گاه شور و شوقِ کار می‌شود
عشق تو
هر دقیقه‌ای به شیوه‌ای
در نهانم آشکار می‌شود

فاضل نظری

ای رفته کم‌کم از دل و جان، ناگهان بیا
مثل خدا به یاد ستم‌دیدگان بیا

قصد من از حیات، تماشای چشم توست
ای جان فدای چشم تو؛ با قصد جان بیا

چشم حسود کور، سخن با کسی مگو
از من نشان بپرس ولی‌ بی‌نشان بیا

ایمان خلق و صبر مرا امتحان مکن
بی‌آن‌که دل‌بری کنی از این و آن بیا

قلب مرا هنوز به یغما نبرده‌ای
ای راه‌زن دوباره به این کاروان بیا

آفتابی ساوه‌ای

بیماری من چون سبب پرسش او شد
می‌میرم از این غم که چرا به‌ترم امروز!

ابوسعید ابوالخیر

از باده به روی شیخ، رنگ آوردن
اسلام ز جانب فرنگ آوردن

ناقوس به کعبه در درنگ آوردن
بتوان، نتوان تو را به چنگ آوردن

وحشی بافقی - ای‌نامه

چون ترکیب‌بند معروف وحشی بافقی با مطلع «ای گل تازه که بویی ز وفا نیست تو را» دوست دارم و پس از بررسی سرسری اشعاری که دوست‌شان دارم و جابه‌جا یادداشت‌شان کرده‌ام دریافتم که علاقه‌ی خاصی به اشعاری دارم که معشوقِ مغرورِ بی‌وفایِ جفاکارِ رقیب‌نواز را مورد خطاب مستقیم قرار داده‌اند...
لذا تصمیم به گل‌چینِ ابیاتی از دیوان غزلیات «وحشی بافقی» که متضمن حرف ندای «ای» و نیز دارای معنای مستقل و قابل نقل (فارغ از کلیِت غزل) باشند، کردم.
و پس از تشکر پیشاپیش، تذکر این نکته که ابیات خلافِ پسندِ ذائقه‌ام را حذف کردم. بالیدن در اجتماع اصالت ممیزی، انسان را ممیز سرخود بار می‌آورد دیگر.

«وحشی»‌صفت ز عیب کسان دیده بسته‌ام
ای عیب‌جو برو که بس است این هنر مرا



کسی خود جان نبُرد از شیوه‌ی چشم فسون‌سازت
دگر قصد که داری ای جهانی کُشته‌ی نازت

نمی‌دانم که باز ای ابر رحمت بر که می‌باری
که بینم در کمین‌گاه نظر، صد ناوک‌اندازت



ای صبا! یاری نما، اشک نیاز من ببین
رنجه مشو، بنگر که یار نازنین من کجاست؟

ادامه مطلب ...

کاظم بهمنی

بین صدها سرفرازی یک تباهی لازم است
گاه در چشم خلایق روسیاهی لازم است

زندگی شطرنج با خویش است تا کی فکر برد؟
در میان صفحه گاهی اشتباهی لازم است

رشته بین من و «او» با گره کوتاه شد
معصیت آن قدرها بد نیست گاهی لازم است