ماهرویان

ماهرویان

ای که از کوچه‌ی معشوقه‌ی ما می‌گذری
ماهرویان

ماهرویان

ای که از کوچه‌ی معشوقه‌ی ما می‌گذری

مهدی افضلی‌گروه

گیسو تکاندی، آینه گم شد، غبار شد
یادت دوباره اسب غزل را سوار شد

موی سیات دست به دست نسیم داد
چرخی زدی، پهنه‌ی کوه، آبشار شد

یخ بسته بود باغچه، گل‌های روسریت
تقدیم شد به پنجره، کم‌کم بهار شد

باران چکید روی لبت؛ روی سرخ محض؛
یک قطره ریخت، مزرعه باغ انار شد

آهو دوید تا ته دشت پلنگ‌ها
خندید و بعد، شاه پلنگان شکار شد

ایزد در آستانه‌ی خلقت به گیس‌هات
دستی کشید و محو در آهنگ تار شد

شاعر نشسته بود در ایوان که رد شدی
1...2...3... توی دلش انفجار شد

دیگر رها نشد ز کمند نگاه تو
هر کس به چشم‌های قشنگت دچار شد

اصغر عظیمی‌مهر

هر چه گفتی سر به زیر انداختم! آخر چه شد؟
با بدی‌های تو عمری ساختم! آخر چه شد؟

حکم دل تا لازمت شد؛ من در آغاز قمار –
برگ سر را بر زمین انداختم! آخر چه شد؟

تا قراول‌ها به قصد ارزیابی آمدند
پرچم تسلیم را افراختم! آخر چه شد؟

قیمت این «جان به در بردن» غرورم بوده است
باج را در موعدش پرداختم! آخر چه شد؟

چون سواری که به چشمش تیر زهرآگین زدند
مثل کوران من به هر سو تاختم! آخر چه شد؟

گفته بودم سنگری محکم‌تر از تسلیم نیست
من که قبل از جنگ خود را باختم؛ آخر چه شد؟!

مریم جعفری آذرمانی

تا سرم در دست‌هایم هست، از سر می‌نویسم
روی هر جایی که باشد - سقف یا در - می‌نویسم

من درم، قفلم؛ که دیگر رد شدن از من محال‌ست
می‌رسم تا سقف، برمی‌گردم از سر می‌نویسم

بی‌قلم، بی‌برگ، بی‌گل هم که باشم، من درختم
شاخه‌ای دارم که رویش هی کبوتر می‌نویسم

شاعرم؛ حتا اگر اندیشه را از من بگیری
هر چه را ننوشته باشم، باز از بر می‌نویسم

گاه شعرم، گاه حرفم، گاه لفظی بی‌هجایم
از هر آن چیزی که هستم، باز کمتر می‌نویسم

صرف کن فعلِ نوشتن را، مرا آخر بیاور
می‌نویسی، می‌نویسد، جورِ دیگر می‌نویسم

پانته‌آ صفایی

مردن اگر ناحق اگر حق است باور نمی‌کردم به این زودی
ای آخرین فانوس دریایی! تو ناخدا خورشید من بودی!

باور نمی‌کردم تو را روزی... باور نمی‌کردم تو را یک شب...
یعنی دعاها بی‌اثر بودند؟ بیهوده بود امید بهبودی؟

یعنی تو دیگر نیستی؟ یعنی، این شهر دیگر خالی‌ست از تو؟
یعنی از این پس برنمی‌خیزد از کنده در این سرزمین دودی؟

پس شعرهایت را که خواهد خواند؟ پس حرف‌هایت را که خواهد زد؟
پس آن غزل‌های سلیمانی؟ پس لهجه‌ات، آن لحن داوودی؟

حال من و این شهر کوچک را جز اصفهانی‌ها نمی‌فهمند
خشکیده دریایی در این وادی آن طور که در اصفهان رودی

مثل پل خواجو که بر گور زاینده‌رودش گریه‌ها کرده‌ست
می‌بارم و اشکم نخواهد کرد این خاک ناخن‌خشک را سودی

باشد، برو! ای کاش که آن سو زیباتر از این سوی پل باشد
این سو که مثل صخره‌ها یک عمر از سایش امواج فرسودی

باشد، برو! هرچند من هرگز این روز را باور نمی‌کردم
روزی که خاموشی و می‌سوزد روی مزارت مجمر عودی

چشمان پر مهر تو خاموش‌اند بی‌چاره من! بی‌چاره قایق‌ها
بی‌چاره آن‌ها که در این دریا تو ناخدا خورشیدشان بودی


در رثای «حیدرعلی طالب‌پور»؛ شاعر بروجنی

محمدکاظم کاظمی

تن و جان و سر و مالم به فدای قدمت
ای شریک دو جهانم! کم ما و کَرمت

از تماشای چه گلزار فراز آمده‌ای؟
بوی گُل می‌دهد امروز، دم و بازدمت

دست تنهای بشر! دست مرا هم بپذیر
و از این دست، مبادا برسد هیچ غمت

شعب دلخواه! من و رنج مرا در بر گیر
شهر گمراه! تو خوش باش به سنگ و صنمت

کفنی نیست اگر، پیرهن دوست که هست
مرگ محتوم! بیا، با دل و جان می‌خرمت

دخترم! بخت تو خوش باد که تا دامن حشر
عالَمی سینه‌زنان‌اند به گِرد علمت

من میان دل مردان و زنان گم شده‌ام
از تو گم گشته اگر سنگ مزار و حرمت

مهدی افضلی‌گروه

باز از این کوچه گذر کرده تکانم بدهی
با نگاهی و سلامی هیجانم بدهی

رد شود قند لبان تو و عاجز باشم
با عبورت تب ماه رمضانم بدهی

«مست از خانه برون تاخته»ام تا حالی
کُله انداخته و رقص‌کنانم بدهی

«مست از خانه برون تاخته»ام یعنی این؛
پیرهن چاک نت جامه درانم بدهی

دست در گردنت آویخته چرخی بزنیم
دور دنیای نگاهت دورانم بدهی

دست از باده کشیده سپس عاقل بشوم
رو به محراب رخت بانگ اذانم بدهی

«گر چه پیرم تو شبی تنگ در آغوشم کش»
قول حافظ مگر این گونه توانم بدهی

جنگ‌جویی سپر انداخته‌ام تا برسد
تیغ چشمت، بکُشی، یا که امانم بدهی

سال‌ها شاعر چشمان تو بودم، حق نیست
بی شب شعر نگاهت خفقانم بدهی

مرگ؛ یعنی که به گیسوی تو دارم بزنند
با قدم‌های عزیزت نوسانم بدهی

مرگ حالا هم اگر سر برسد حرفی نیست
لحظه‌ای ماه رخت را که نشانم بدهی

صبح بر دوش رفیقان بروم، یا برسی
پیچ در پیچش گیسوت زبانم بدهی

مست از کنج لحد رقص‌کنان برخیزم
خاک را پس زده ابروی کمانم بدهی

می نشینم پس از آن بر سر قبرم، شاید
که از آن‌سو گذری کرده و جانم بدهی...

مهدی ذوالقدر

غرق درسی، پر ز کاغذ کرده‌ای دور و برت
من حسادت می‌کنم با جزوه‌هایت، دفترت

تا که می‌آیم غزل تقدیم چشمانت کنم
یا کنم توصیف ِابروهای ِهم‌چون خنجرت

دست خود را روی بینی می‌گذاری تا که من
قدر یک مصرع نگیرم وقت از زر بهترت

هرچه می‌پرسم جوابم غیر از این تک جمله نیست:
«امتحان دارم ندارم وقت کافی معذرت»

آمدم تا قدر یک چایی کنارت... جا نشد
«شرح اسفار» این طرف ، «معنای بودن» آن وَرَت

با «اشارات»ش تو را مبهوت و مستت کرده‌ست
«ابن سینا» هم گرفته جای من را در سرت

هوشنگ ابتهاج

امروز نه آغاز و نه انجام جهان است
ای بس غم و شادی که پس پرده نهان است
 
گر مرد رهی غم مخور از دوری و دیری
دانی که رسیدن هنر گام زمان است
 
تو رهرو دیرینه‌ی سرمنزل عشقی
بنگر که ز خون تو به هر گام نشان است
 
آبی که برآسود زمینش بخورد زود
دریا شود آن رود که پیوسته روان است
 
باشد که یکی هم به نشانی بنشیند
بس تیر که در چله‌ی این کهنه‌کمان است
 
از روی تو دل کندنم آموخت زمانه
این دیده از آن روست که خونابه‌فشان است
 
دردا و دریغا که در این بازی خونین
بازیچه‌ی ایام، دل آدمیان است
 
دل بر گذر قافله‌ی لاله و گل داشت
این دشت که پامال سواران خزان است
 
روزی که بجنبد نفس باد بهاری
بینی که گل و سبزه کران تا به کران است
 
ای کوه تو فریاد من امروز شنیدی
دردی است در این سینه که همزاد جهان است
 
از داد و وداد آن همه گفتند و نکردند
یارب چه قدر فاصله‌ی دست و زبان است
 
خون می‌چکد از دیده در این کنج صبوری
این صبر که من می‌کنم افشردن جان است
 
از راه مرو سایه که آن گوهر مقصود
گنجی‌ست که اندر قدم راهروان است

وحید پورداد

دست از حنا، با پلک‌های مرمری رقصید
آن گندمی با دیده‌ای خاکستری رقصید

سرکنگی‌1اش آغاز شد، انگار دریا هم
دیوانه شد، با موج‌هایش بندری رقصید

او راه و رسم رقص خود را خوب می‌دانست
با چادری دور تنش، بی‌روسری رقصید

انگار رقصش هم سرشتی آسمانی داشت
چون پا به پایش یک‌نفس حور و پری رقصید

نظم و نظام کهکشان‌ها را به هم می‌ریخت
خورشید من رقصید و دورش مشتری رقصید

می‌خواستم در یک غزل وصفش کنم، دیدم:
حتی قلم از شوق این خوش‌باوری رقصید

شاید که حس می کرد من سرحدی‌2ام، آری
پس با تمام شیوه‌های دلبری رقصید

شاید برای غربت چشمان یک شاعر
شاید به شوق شعرهای دیگری رقصید


 
1. سرکنگی: لرزیدن شانه‌ها در رقص بندری.
2. سرحدی: اهل بندر به کسانی که بندری نیستند اما در بندرعباس زندگی می‌کنند سرحدی می‌گویند.

نجمه زارع

کنون که خواب می‌رود ز چشم‌های غافلم
به صف بایستید ای خیال‌های باطلم

گذشت و رفت هر چه بود و آن‌چه هست می‌رود
از این عبورِ غیرِ غم، نگشته هیچ حاصلم

چه‌قدر یک‌نواخت شد: من و زمین و زندگی
به آسمانِ هیچ کس چرا نمی رود دلم؟

فراری‌ام از این شبه که چشم واکنم شبی
در این درنگ بنگرم خمیده ماهِ کاملم

کسی مرا کمک کند که نیش‌های عقربه
بدون صبر لحظه‌لحظه می‌شوند قاتلم

زبس شکسته توبه را دلم، میان موج‌ها
شکسته قایقِ دعا، نمی‌برد به ساحلم

پر از دریغ و حسرتم خدای مهربان من!
مرا دوباره خلق کن، هنوز مانده در گلم

مجید صحراکارها

بلند موی و پریشان، ولی به لب لبخند
چه‌قدر زود به دیوانه‌ها شدم مانند!
 
تمام شهر قسم می‌خورند ضدّ منی
ولی به نام تو هر روز می‌خورم سوگند
 
چرا دو خط موازی همیشه غم دارند؟
نمی‌رسند ولی تا ابد کنار هم‌ند
 
نگاه کردی و گفتی: تو جَلد قلب منی
برو! بپر که رهایی پرنده‌ی در بند
 
امید شاخه‌ی گل هم وصال با خاک است
تو خاک و شاخه‌ی گل را زدی به هم پیوند

فریبا عباسی

اصلاً قرار نیست که سر خم بیاورم
حالا که سهم من نشدی کم بیاورم

دیشب تمام شهر تو را پرسه می‌زدم
تا روی زخم‌های تو مرهم بیاورم

می‌خواستم که چشم تو را شاعری کنم
امّا نشد که شعر مجسم بیاورم

دستم نمی‌رسد به خودت کاش لااقل
می‌شد تو را دوباره به شعرم بیاورم

یادت که هست پای قراری که هیچ وقت...
می‌خواستم برای تو مریم بیاورم؟

حتی قرار بود که من ابر باشم و
باران عاشقانه‌ی نم‌نم بیاورم

کلّی قرار با تو ولی بی‌قرار من
اصلاً بعید نیست که کم هم بیاورم

اما همیشه ترسم از این است، مردنم
باعث شود به زندگی‌ت غم بیاورم

حوّای من تو باشی اگر، قول می‌دهم
عمراً دوباره رو به جهنّم بیاورم

خود را عوض کنم و برایت به هر طریق
از زیر سنگ هم شده، آدم بیاورم

بگذار تا خلاصه کنم، دوست دارمت
یا باز هم بهانه‌ی محکم بیاورم؟

محمدصادق سبط‌الشیخ

من نقطه‌ِی تلاقی اوهام و حیرتم
سرگشته‌ام به اهل زمین بی‌شباهتم
 
از روزگار بعد تو خیری ندیده‌ام
تنهاترین نشانه‌ی اثبات قسمتم
 
تفسیر کرده‌اند مرا گر چه بارها
مضمون گنگ گمشده در صد روایتم
 
خلوت‌نشین صحبت دیوانگان شهر
دردآشنای رنج هزاران ملامتم
 
مبهوت در میانه‌ی میدان نشسته‌ام
بی‌رغبتی به معرکه‌ها بوده عادتم
 
سنگ صبور حادثه بعد از تو هیچ‌کس
راهی نبرده سوی زوایای خلوتم
 
میلی به شرح نیست... سکوتم شنیدنی‌ست
بگذار نانوشته بماند حکایتم

بهروز یاسمی

ناخوش شده‌ام درد تو افتاده به جانم
باید چه بگویم به پرستار جوانم؟

باید چه بگویم؟ تو بگو، ها؟ چه بگویم
وقتی که ندارد خبر از درد نهانم؟

تب کرده‌ام اما نه به تعبیر طبیبان
آن تب که گل انداخته بر گونه‌ی جانم

بیماری من عامل بیگانه ندارد
عشق تو به هم ریخته اعصاب و روانم

آخر چه کند با دل من علم پزشکی
وقتی که به دیدار تو بسته ضربانم؟

لب بسته‌ام از هر چه سوال است و جواب است
می‌ترسم اگر باز شود قفل دهانم-

این گرگ پرستار به تلبیس دماسنج
امشب بکشد نام تو از زیر زبانم!

می‌پرسد و خاموشم و می‌پرسد و خاموش...
چیزی که عیان است چه حاجت به بیانم

سیامک بهرام‌پرور

آغاز می‌کنم غزلم را به نام تو
حبل‌الورید شعر مرا خون تازه شو

حبل‌الورید غیرتِ مردانِ مرد نیست
حبل‌الورید: قیمت یک تار موی تو

نزدیک‌تر به تو… نه! تو نزدیک‌تر به من
اصلاً نه این نه آن… فقط از پیش من نرو -

- تا آیه‌آیه، وحی برقصم شبیه شعر
تا شعله‌شعله، نور بپاشم به کوچه‌و -

- خواب هزار ساله‌ی این شهر منجمد
شهر چراغ‌قرمز و آژیر و تابلو -

- در این نبرد تن به تن آشفته… تن به تن؟!
نه، یک هزار و سیصد و هشتاد و سه به دو!

بانو! تمام بُعد زمان روبه‌روی ماست
تاریخ، حرف کهنه و این عشق حرف نو

تو حرف تازه‌ای و غزل می‌زند ورق -
- تقویم را و تا ابدیت، جلو‌جلو -

هر صفحه را به بوسه‌ی تو مُهر می‌کند
خیام، مست عطر دهانت، تلو‌تلو -

… می‌آید و دوباره رصد می‌کند… تو را
شک می‌کند… دوباره رصد می… دوباره… دو -

نه! صد هزار باره! یقین می‌کند!… و بعد:
تاریخ نو: ۱/ ۱/ یک‌سال بعد تو!

رضا احسان‌پور

آیه‌های اشک ِمن تفسیر می‌شد، بد نبود
دل اگر از غصّه خوردن سیر می‌شد، بد نبود

شورِ ماتم، دشتیِ غم، بغض‌های اصفهان
در بیاتِ تُرکِ شب، تحریر می‌شد، بد نبود

من خرابم! گفته‌ام ساقی بریزد باده‌ای
این خرابی‌ها کمی تعمیر می‌شد، بد نبود!

عقل ِ من با عشق ِتو درگیر شد؛ دیوانه‌ام
عقلِ تو با عشقِ من، درگیر می‌شد، بد نبود

چون غلافی کهنه‌ام؛ تا کی نمردن... زندگی؟
قسمت‌ام یک بوسه‌ی شمشیر می‌شد، بد نبود

خواب دیدم یوسف‌ام اما زلیخا سیرتم
خواب‌ها روزی اگر تعبیر می‌شد، بد نبود

عشق؛ این مجنون که لیلا را جنون آموخته‌ست
مثل یک دیوانه در زنجیر می‌شد،  بد نبود

تو نمی‌مانی... نه! می‌مانی... نمی‌مانی...اگر
زودهایت، دیر ِدیر ِدیر می‌شد، بد نبود

می‌روی؟ باشد! برو... اما  بدان  شاید  اگر
این «تو»، این «من»، «ما»ی عالم‌گیر می‌شد، بد نبود

رضا احسان‌پور

وقتی کسی را که نداری دوست داری
با عشق داری روی خود، پا می‌گذاری

وقتی به جای «من»، ضمیرت می‌شود «تو»
از «تو» برایت مانده یک «او» یادگاری

وقتی که غیر از خاطراتی گنگ و مبهم
چیزی نداری که نداری که نداری

وقتی هوایت ابری است و بغض داری
تا شانه می‌بینی هوس داری بباری

وقتی برای زندگی یک راه داری
از راه سهمت می‌شود چشم‌انتظاری

وقتی که هی نه می‌شود، نه می‌شود، نه
وقتی که آری بوده، آری بوده، آری

وقتی نمی‌خواهی که تنهایی بمیری
امّا در آغوش خدا هم بی قراری

وقتی بمیری پیش از آن که مرده باشی
باید به قدر زندگی طاقت بیاری

ساجده جبارپور

بگو دنیا به بار بی‌کسی‌هایم بیفزاید
به چشمان سیاهم گریه‌ی مستانه می‌آید

کدام‌این میوه‌ی ممنوعه در دامان من افتاد
که جای شعر حوّایی درونم درد می‌زاید

شبی دیوانه‌ای با چشم‌هایش جادویم کرده
بیاور باطل‌السحری که بخت تیره بگشاید

دعایم بی‌اثر شد، جانماز از بغض من تر شد
سرم این روزها بیهوده دارد مهر می‌ساید

پر از زخم‌ام برای بردنم راهی بیاب ای مرگ!
مداوای تو شاید ذرّه‌ای خوبم کند شاید

محمدکاظم کاظمی

شکر خدا که اهل جدل، هم‌زبان شدند
با هم به سوی کعبه‌ی عزت، روان شدند
 
شکر خدا که گردنه‌گیرانِ محترم
بر گَلّه‌های بی سر و صاحب، شبان شدند
 
شکر خدا که کم‌کمک از یاد می‌رود
روزی که پشت نعش برادر، نهان شدند
 
شکر خدا که مسجد و محرابِ شهر نیز
یک‌باره – پوست‌کنده بگویم - دکان شدند
 
جمعی، چون‌آن قدیم، هر آن را که سر فراشت
قربان مادر و پدر و خاندان شدند
 
یعنی دوباره دشمنِ سوگند‌خورده را
با استخوان سینه‌ی خود، نردبان شدند
 
مانند یک دو خوانِ دگر، بعدِ گیر و دار
بر خون خویش و نعشِ پدر، میهمان شدند

هر کس به گونه‌ای به هدر داد آن چه داشت
یک عده هم که سگ نشدند، استخوان شدند

اصغر معاذی

مثل غمی که بر دلِ دیوانه ریخته
پاییز، در حوالی این خانه ریخته

تکراری است منظره‌ی کوه و آبشار
هر جا که گیسوان تو بر شانه ریخته

پیراهن تو بستر رویای رنگ‌ها
انگار بر تنت پِر پروانه ریخته

چشمت خیال خام تمام شراب‌هاست
در کاسه‌های چشم تو می‌خانه ریخته

بیهوده خانه‌خانه به دنبال من مگرد
در کوچه‌های شهر تو، دیوانه ریخته