ماهرویان

ماهرویان

ای که از کوچه‌ی معشوقه‌ی ما می‌گذری
ماهرویان

ماهرویان

ای که از کوچه‌ی معشوقه‌ی ما می‌گذری

سجاد رشیدی‌پور

پیش‌تر عاشق ِکسی بودم، دختری اهل ِاین حوالی بود
نه مدل، نه ستاره، نه مانکن، ساده اما عجیب عالی بود

مثل ِقالیچه‌ی پرنده، مدام از خوشی توی ابرها بودم
روزهایم ستاره باران و رنگ ِشب‌هام پرتقالی بود

من به پاییز فکر می‌کردم، زیر چتری که مشترک می‌شد
شعر از لای دفترم می‌ریخت، دست ِجیبم اگرچه خالی بود


شعر در من شبیه یک چشمه، بی‌توقف مدام می‌جوشید
مملکت رنگ و بوی دیگر داشت، مملکت غرق ِخشک‌سالی بود

کار، کم‌کم رقیب ِشعرم شد تا که از هفت خوان عبور کنم
خوان ِهفتم نگاه ِاو بود و اولی، مشکلات ِمالی بود

ناگهان دیر شد، چه زود و چه بد، به هم‌این سادگی و تلخی رفت
بعد من ماندم و دلی مبهوت، ظاهراً وقت ِماست‌مالی بود

پیش ِیک مرد ِمردتر از من، در لباس ِعروس می‌خندید
مثل بخت ِبد ِنداشته‌ام، رنگ ِماشین‌شان ذغالی بود


مادرم از مخاطب ِغایب، صبح تا شب سوال می‌پرسد
من صریحاً دروغ می‌گویم: بانوی شعرها خیالی بود...

مجید آژ

هر چند که اندام تو برف سبلان است
از گرمی اهوازِ لبت بوسه‌پزان است


یک شهر در این عرضه تقاضای تو دارد
تقصیر لبت نیست اگر بوسه گران است

بازار طلا نیست اگر موی طلاییت
با هر وزش باد چرا در نوسان است؟

سرریز شدم از یقه‌ی پیرهن از بس
در عشق تو سیّال تنم در فوران است

تا بره‌ی چشمان تو را گرگ ندزدد
در مرتع گیسوت، دلم چشم‌چران است


هر بار که تبخیر شد از ذهن خیالت
آن سوی دگر خاطره‌ات در مَیَعان است

رویای من این بود که همراه تو باشم
افسوس که در دست تو دست چمدان است

باران تنت کاش بر این خانه ببارد
هر چند که بخت بد من، قطره‌چکان است!

سعید صاحب‌علم

وقتش رسیده مثل من امروز برداری
آن قاب عکس کهنه را از کنج انباری

با آستینت خاک‌هایش را بگیری باز
بر نقطه ضعف خاطراتت دست بگذاری

دستان من خاکی‌ست، قدری گریه کن بانو! 
دستم معطر می‌شود وقتی که می‌باری

دیشب به یادت «گریه‌ها» را خواندم از اول
اصلاً کتاب شعر «فاضل» را تو هم داری؟

دیگر نپرس از فکر من این روزها، قطعاً
من هم به آن چیزی می‌اندیشم که تو... آری!

ترکت نخواهم کرد من با این‌که می‌دانم
سیگار قلابی برای ترک سیگاری

محمدسعید میرزایی

زمانه خواست تو را ماضی بعید کند
ضمیر غایب مفرد کند، شهید کند

شناسنامه‌ی درد تو را کند تمدید
تو را اسیر زمین، مدتی مدید کند


به دستمال نسیم آمده است این پاییز
که زخم‌های اناریت را سپید کند

میان بقچه‌ی عطرش نشد که دختر باد
سپیده‌دم گل زخم تو را خرید کند

زده‌ست خیمه بر این باغ ابری از اندوه
که ردّ پای تو را نیز ناپدید کند

زمانه بافت لباس عزا به قامت تو
که خود تهیه‌ی اسباب روز عید کند

زمانه خواست که در خانقاه تاول‌ها
تو را مراد کند، درد را مرید کند

کنون زمانه‌ی شاعر چه از تو بنویسد؟
خدا نصیب غزل مصرعی جدید کند

حدیث توست اگر قصّه سازد از «منصور»
مقام توست اگر وصف ِ «بایزید» کند

خدا نخواست سرت را فقط بگیرد، خواست
که ذره ذره تمام ِتو را شهید کند

حسین زحمت‌کش

انگار غزل آب‌نباتی شده باشد
وقتی که دو تا لب، قر و قاطی شده باشد

لب‌های تو با طعم انار است و دو چشمت
شیری‌ست که کم‌کم شکلاتی شده باشد

این طور نگاهم نکن انگار ندیدی
شهری به هوای تو دهاتی شده باشد

من با تو خوشم با نمد بر سر و دوشم
بگذار که عالم کرواتی شده باشد

باید که غزل‌های مرا هم نشناسی
وقتی که غزل هم صلواتی شده باشد

نفیسه سادات‌ موسوی

تو که مجنون نشدی تا بشوم لیلا من
روز و شب غرق سخن با همگان، الا من!

حتماً این‌گونه نوشتند که: «با هم نشویم»
ور نه کو فاصله‌ای از لب سرخت تا من؟

عطر مردانه‌ی پیراهن تو کشت مرا
لرزه افتاد سراپام و شدم رسوا من!

اعتمادم به تو از هر بشری بیش‌تر است
وقت اثبات رسیده‌ست دگر، حالا من...

کم کن این فاصله را، هیچ مراعات نکن!
ترس در چشم تو پیداست گُلم، اما من...

دستی از جنس نوازش تو به موهام بکش
آدمی تشنه‌ی ناز است، ببین! حتی من!

چه گناهی؟ تو مرا تنگ در آغوش بگیر
تن تو عین بهشت است، جهنم با من!

حدّ شرعی نشود مانع ما، راحت باش!
محرمیّت همه با خطبه که نیست، الزاماً

عاقبت رام شدی، از نفست سیر شدم
مرحبا بر چه کسی؟ حضرت شیطان یا من؟

شاطرعباس صبوحی

آسمان گر ز گریبان، قمر آورده برون
از گریبان تو، خورشید سر آورده برون

به تماشای خط و خال رخ چون قمرت
دلم از روزنه‌ی دیده، سر آورده برون

از بناگوش و خط سبز تو بس در عجبم
کز کجا برگ گلی مُشک تَر آورده برون

کوری منکر شقّ‌القمر ختم رسل
ابرویت معجز شقّ‌القمر آورده برون

سرو قد، سین زنخدان تو دیدم، گفتم
چشم بد دور، که سروی ثمر آورده برون

گندم خال تو ای حور بهشتی‌طلعت
به خدا از همه عالم، پدر آورده برون

تا زبانش نمِکی، شهد لبش کی دانی
که چه شیرین ز نمک، نیشکر آورده برون

ای معلّم! به جز عاشق‌کُشی و دل‌شکنی
از دبستان چه هنر این پسر آورده برون

کمر از کوه برون آید و این تُرک‌پسر
از کجا این همه کوه از کمر آورده برون

چو پر و بال کبوتر، هنر شاعری‌ام
تا به کوی تو رسد، بال و پر آورده برون

تیره کرده‌ست «صبوحی» رخ آفاق، چو شب
بس که در هجر تو، آه از جگر آورده برون

علی حیات‌بخش

گیرم فراموشت کنم، در گیرودار روزها
اما چه با قلبم کنم؟ با دردها، با سوزها

گیرم که خاموشت کنم با اشک‌های خود، ولی
من را به آتش می‌کِشد دل‌داری دل‌سوزها

با شوق یک فردای خوش، راحت نفس خواهم کشید
اما اگر رخصت دهد این بغض ِاز دیروزها

راهی به پهنای جهان هم باز باشد باز هم
پابند بام خویشتن هستند دست‌آموزها

فتح بلندای وصال، یعنی شروع بازگشت
ای عشق! ما را خط بزن از دسته‌ی پیروزها

علی‌رضا رجب‌علی‌زاده

زخم‌هایی هست با آدم که گاهی پیش او
مرگ حتی مرگ می‌جوید پناهی پیش او

زخم‌هایی مثل «تنهایی» که خیلی کوچک‌ست
حرف دیگر زخم‌ها خواهی نخواهی پیش او
...

بهمن صباغ‌زاده

لباس تور، تن کرده درختان خیابان را
عروس برف، زیبا کرده این شب‌ها خراسان را

برای دستِ گرمت را گرفتن فرصت خوبی‌ست
از این رو دوست دارم سردی فصل زمستان را

لباس گرم می‌پوشیم و با هم راه می‌افتیم
مسیر باغ ملی سوی خود خوانده‌ست مستان را

تو محو گفت‌وگوی برف‌ها و کفش‌ها هستی
به شوخی می‌تکانم بر سرت برف درختان را

لبو لب‌سوز و با آن بوسه‌های داغ می‌چسبد
چه حالی می‌دهد وقتی که با این می‌خورم آن را

سلامت را نمی‌خواهند پاسخ گفت سرها در...
کسی با سوز می‌خواند سرآغاز زمستان را

شاطرعباس صبوحی

صبر در عشق تو جانا هله تا چند کنم؟
من که مُردم ز غمت حوصله تا چند کنم؟

تا سر زلف پریشان تو دیدم، گفتم
از پریشانی خاطر، گله تا چند کنم؟

روزگاری‌ست که با زلف تو در کشمکشم
پنجه در پنجه‌ی یک سلسله تا چند کنم؟

به امیدی که بیفتم عقب محمل دوست
جای در جلد سگ قافله تا چند کنم؟

گاهِ قربانی جان‌ست به تقصیر نگاه
به طواف حرمت هروله تا چند کنم؟

بعد از این بایدم از سر، به ره عشق شتافت
سعی با پای پر از آبله تا چند کنم؟

مفتی از حرمت می‌گفت من از حکمت وی
بحث با جاهل این مسأله تا چند کنم؟

من که هنگام فریضه سگم اندر بغل است
بی‌خود از بهر ریا، نافله تا چند کنم؟

جانش آمد به لب و باز «صبوحی» می‌گفت
صبر در عشق تو جانا هله تا چند کنم؟