ماهرویان

ماهرویان

ای که از کوچه‌ی معشوقه‌ی ما می‌گذری
ماهرویان

ماهرویان

ای که از کوچه‌ی معشوقه‌ی ما می‌گذری

سعدی

ما امید از طاعت و چشم از ثواب افکنده‌ایم
سایه سیمرغ همّت بر خراب افکنده‌ایم

گر به طوفان می‌سپارد یا به ساحل می‌برد
دل به دریا و سپر بر روی آب افکنده‌ایم

محتسب، گر فاسقان را نهی منکر می‌کند
گو بیا کز روی مستوری، نقاب افکنده‌ایم

عارف اندر چرخ و صوفی در سماع آورده‌ایم
شاهد اندر رقص و افیون، در شراب افکنده‌ایم

هیچ کس بی دامنِ تر نیست لیکن پیش خلق
باز می‌پوشند و ما بر آفتاب افکنده‌ایم

سعدیا پرهیزکاران خودستایی می‌کنند
ما دهل در گردن و خر در خلاب افکنده‌ایم

رستمی باید که پیشانی کند با دیو نفس
گر بر او غالب شویم افراسیاب افکنده‌ایم

حسین منزوی

آن نه عشق است که بتوان بر غم‌خوارش برد
یا توان طبل‌زنان بر سر بازارش برد

عشق می‌خواهم از آن‌سان که رهایی باشد
هم از آن عشق که منصور، سر دارش برد

عاشقی باش که گویند به دریا زد و رفت
نه که گویند خَسی بود که جوبارش برد

دلت ایثار کن آن‌سان که حقی با حق‌دار
نه که کالاش کنی، گویی طرّارش برد

شوکتی بود در این شیوه‌ی شیرین روزی
عشق بازاری ما رونق بازارش برد

عشق یعنی قلم از تیشه و دفتر از سنگ
که به عمری نتوان دست در آثارش برد

مرد میدانی اگر باشد از این جوهر ناب
کاری از پیش رود کارستان ک«آرش» برد

حسین جنّتی

بین ما «خطی است قرمز»، پس تو با ما نیستی
یک قدم بردار، می‌بینی که تنها نیستی

... خیرخواهان توایم ای شیخ! ما را گوش کن،
فرصت امروز را دریاب، فردا نیستی

یک سخن کافی است گفتن، گر در این خانه کَس است
یا نشانی را غلط دادی به ما، یا نیستی!

هیچ می‌ترسی ز هول روز رستاخیز؟ نه!
از مسلمانی هم‌این داری که «ترسا» نیستی!

ای که با یک سنگ کوچک، خاطرت گِل می شود،
مشکل از اطفال شیطان نیست، دریا نیستی!

نیل در پیش و عصا در دست و فرعون از عقب،
فرق دارد آخر این قصه، موسی نیستی!

حسن دلبری

دو گام مانده به هم سیبی از هوا افتاد
چه اتفاق قشنگی میان ما افتاد

دو گام مانده به هم لحظه‌ها طلایی شد
فضا پر از هیجان‌های آشنایی شد

نه حزن ماند و نه حسرت نه قیل و قال و نه غم
سکوت بود و تماشا دو گام مانده به هم

زمین پر آینه شد زیر گام ما دو نفر
فضا شلوغ شد از ازدحام ما دو نفر

نگاه ما دو نفر در هجوم هم گم شد
دو گام مانده به هم ناگهان قدم گم شد

دو گام مانده به هم اصل عاشقی این است
رسیدن و نرسیدن چه‌قدر شیرین است

حکایت از شب سردی است خسته در باران
من و تو بی‌خبر از هم نشسته در باران

که ناگهان شب من غرق حسِّ و حال تو شد
فضای خانه سراسر پر از خیال تو شد

عجیب آن که تو هم مثل من شدی آن شب
دچار حس خیالی شدن شدی آن شب

به کوچه خواند صدای خوش امید مرا
تو را به کوچه کشید آن چه می‌کشید مرا

قدم زدم شب آیینه را محل به محل
ورق زدم دل دیوانه را غزل به غزل

برای هدیه چشمان‌مان به یک‌دیگر
نیافتم غزلی از سکوت زیباتر

من و تو شیفته هم دو آشنا در راه
شبیه لیلی و مجنون قصه‌ها در راه

به یک محله رسیدیم بوی ناز آمد
دلم دو کوچه جلوتر به پیشواز آمد

به پیچ کوچه رسیدیم شب، بهاری شد
نگاه‌مان به هم افتاد عشق جاری شد

نگاه‌ها پر ناگفته‌های کهنه ولی
سکوت بود و فقط رفت و آمد غزلی
•••
دو گام مانده به هم عمر جاودان بودم
که در حضور تو بالاتر از زمان بودم

به سرنوشت غریبم خوش آمدی بانو
در انتظار تو رنجور سالیان بودم

شبیه ماهی تنهای کوچک سهراب
اسیر آبی دریای بی‌کران بودم

دلم لبالب خون بود و خنده‌ام بر لب
چنین به چشم می‌آمد ولی چنان بودم

از آن غروب در آن سایه باغ یادت هست
که رفته تا ته تصنیفی از بنان بودم؟

« تو گرم چایی خود بودی و دلم می‌گفت
که: کاشکی لب خوش‌بخت استکان بودم»

چه‌قدر بی‌تو در این کوچه سرزنش دیدم
چه‌قدر با همه کوچه مهربان بودم

اگر بدون تو بلبل‌زبانی‌ام گل کرد
و گر به خاطر برگی ترانه‌خوان بودم

کنار فرصت تهمینه‌ای اگر رستم
و گر بدون تو در کار هفت‌خوان بودم

هم‌آن حکایت رد گم کنی است قصه من
مرا ببخش اگر محو دیگران بودم

به یاد چشم سیاه ستاره‌ریز تو یود
اگر مسافر شب‌های آسمان بودم
•••
دو گام مانده به هم سیبی از هوا افتاد
چه اتفاق قشنگی میان ما افتاد

درست روی سر ما فضا شرابی شد
سمند دختر خورشید آفتابی شد

چهارچوب در خانه‌های دِه گُل کرد
که از بهار نفس‌های ما تناول کرد

هنوز دهکده مست از خم لبالب ماست
دو گام مانده به هم ماجرای هر شب ماست

پروانه پرتوی

سرگذشتی بی‌سرانجام است و آنی بیش نیست
بشنو اما از زبان بی‌زبانی بیش نیست

پرتوی یک لحظه آمد در دلم تابید و رفت
آری آن آتش که می‌سوزاند آنی بیش نیست

سال‌های سال دنبال کسی بودم ولی
آن چه در دل می‌نشیند بی‌نشانی بیش نیست

عشق را بر بیستون بادها حک کرده‌اند
قصه فرهاد و شیرین داستانی بیش نیست

قصه پروانه جانا آخرش خاکستر است
داستان‌های حماسی هفت‌خوانی بیش نیست

عشوه معشوقه باید خاک را آتش کند
آن که اخمی می‌کند نامهربانی بیش نیست

پیش آن آتش‌نشان باید شبی بر باد رفت
آن که سرگردان شود بی خان‌ومانی بیش نیست

راه دل را پای سر پیماید اما آن چه را
عقل من قد می‌دهد از نردبانی بیش نیست

عاقلان گفتند فکر آب و نان باشم ولی
شکر، در خورجینم از غم آب و نانی بیش نیست

پیش از این گفتم که جانم را نثارت می‌کنم
من غلط کردم پشیمانم که جانی بیش نیست

عشق، عالم را سراسر دست نابودی دهد
حیف در دستان این عالم توانی بیش نیست

من نمی‌گویم که دیدم عشق با جانم چه کرد
آن چه را گفتیم و گفتند از گمانی بیش نیست

قصه از این باب می‌گویم که شب‌ها بگذرد
ور نه فصل بی‌تو بودن‌ها خزانی بیش نیست

راست می‌گویند حرف عشق کار حرف نیست
هر چه گفتم خوب می‌بینم بیانی بیش نیست

سعدی

ماه‌رویا روی خوب از من متاب
بی‌خطا کشتن چه می‌بینی صواب

دوش در خوابم در آغوش آمدی
وین نپندارم که بینم جز به خواب

از درون سوزناک و چشم تر
نیمه‌ای در آتشم نیمی در آب

هر که باز آید ز در پندارم اوست
تشنه‌ی مسکین، آب پندارد سراب

ناوَکَش را جان درویشان هدف
ناخنش را خون مسکینان خضاب

او سخن می‌گوید و دل می‌برد
او نمک می‌ریزد و مردم کباب

حیف باشد بر چنان تن پیرهن
ظلم باشد بر چنان صورت نقاب

خوی به دامان از بناگوشش بگیر
تا بگیرد جامه‌ات بوی گلاب

فتنه باشد شاهدی شمعی به دست
سرگران از خواب و سرمست از شراب

بامدادی تا به شب رویت مپوش
تا بپوشانی جمال آفتاب

«سعدیا» گر در برش خواهی چو چنگ
گوشمالت خورد باید چون رباب

مولانا

یک ساعت ار دو قبلکی از عقل و جان برخاستی
این عقل ما آدم بدی این نفس ما حوّاستی

ور آدم از ایوان دل درنامدی در آب و گل
تدریس با تقدیس او بالاتر از اسماستی

گر نیک و بد نزد خدا یک سان بُدی در ابتلا
با جبرئیل ماه‌رو، ابلیس هم‌سیماستی

ور رازدارستی بشر پیدا نکردی خیر و شر
هر چه که ناپیداستش بر وی همه پیداستی

این حس چون جاسوس ما شد بسته و محبوس ما
چون می‌نبیند اصل را ای کاشکی اعماستی


دریافت «اغما» با صدای «مرتضی اسکندری»

حمیدرضا رجایی رامشه

حال‌ من بد نیست غم کم می‌خورم
کم که نه! هر روز کم‌کم می‌خورم

آب می‌خواهم، سرابم می‌دهند
عشق می‌ورزم عذابم می‌دهند

خود نمی‌دانم کجا رفتم به خواب
از چه بیدارم نکردی آفتاب؟

ادامه مطلب ...

مولانا

ای دل چه اندیشیده‌ای در عذر آن تقصیرها؟
زآن سوی او چندان وفا زین سوی تو چندین جفا

زآن سوی او چندان کرم، زین سو خلاف و بیش و کم
زآن سوی او چندان نعم، زین سوی تو چندین خطا

زین سوی تو چندین حسد، چندین خیال و ظنِّ بد
زآن سوی او چندان کشش، چندان چشش، چندان خطا

چندین چشش از بهر چه؟ تا جان تلخت خوش شود
چندیدن کشش از بهر چه؟ تا در رسی در اولیاء

از بد پشیمان می‌شوی، الله‌گویان می‌شوی
آن دم تو را او می‌کُشد، تا وا رهاند مر تو را

از جرم‌ترسان می‌شوی، وز چاره‌پرسان می‌شوی
آن لحظه‌ترساننده را با خود نمی‌بینی چرا؟

گر چشم تو بر بست او چون مهره‌ای در دست او
گاهی بغلتاند چنین، گاهی ببازد در هوا

گاهی نهد در طبع تو سودای سیم و زر و زن
گاهی نهد در جان تو نور خیال مصطفی

این سو کشان سوی خوشان و آن سو کشان با ناخوشان
یا بگذرد با بشکند کشتی در این گرداب‌ها

چندان دعا کن در نهان چندان بنال اندر شبان
کز گنبد هفت آسمان در گوش تو آید صدا

بانگ شُعیب و ناله‌اش وآن اشک هم‌چون ژاله‌اش
چون شد ز حد، از آسمان آمد سحرگاهش ندا:

گر مجرمی بخشیدمت فرجام آمرزیدمت
فردوس خواهی دادمت، خامُش، رها کن این دعا


دریافت «ای دل چه اندیشیده‌ای» با صدای «مسعود خادم»

صائب تبریزی

نوح گر کشتی به دریای محبّت افکند
در فلاخن می‌نهد باد مخالف، لنگرش

چون دل «صائب» خورد آب از تماشای بهشت؟
تلخی چین بر جبین موج دارد گوهرش


دریافت «آواز و کمان‌چه» با صدای «بهرام سارنگ»

هما میرافشار

رفتی دلم شکستی این دل، شکسته به‌تر
پوسیده رشته‌ی عشق، از هم گسسته به‌تر

من انتقام دل را هرگز نگیرم از تو
این رفته راه ناحق در خون نشسته به‌تر

در بزم باده‌نوشان ای غافل از دل من
بستی دو چشم و گفتم می‌خانه بسته به‌تر

چون لاله‌های خونین ریزد سرشکم امشب
برگور عشق دیرین، گل دسته‌دسته به‌تر

آیینه‌ای است گویا این چهره‌ی غمینم
تا راز دل ندانی در هم شکسته به‌تر

فرسوده بند الفت با صد گره نیرزد
پیمان سست و بی‌جا ای گل نبسته به‌تر

گر یادگار باید از عشق خانه‌سوزی
داغی «هما» به سینه، جانی که خسته به‌تر


دریافت ترانه «بزم باده‌نوشان» با صدای «حسین کشت‌کار بوشهری»

هدایت‌الله برزویی

دلم! هنوز مانده‌ای اسیر دست سرنوشت
چه استخاره می‌کنی سر جهنم و بهشت؟

سبد سبد تلاش را به روی شانه می‌برند
چرا هنوز مانده‌ای در ابتدای فصل کِشت؟

چه روزهای تیره‌ای که در برابرت نشست
از آن شبی که بخت بد به نام تو قفس نوشت

اسیر نان و گندمی، میان این همه گُمی
مگر که معجزه کنی رسی به چشمه‌ی بهشت

همیشه گفته‌ام زمین سرای ماندن تو نیست
پرنده باش و پر بزن از این محله‌های زشت

زینب مختار

نگو که دست من ز دست تو گسستنی است
نگو که باز هم پرنده مردنی است

ببین نگاه من چه‌قدر خسته است
غرور خود شکن که قلب من شکستنی است

مرا به نیمه‌شب به نیمه‌ره رها مکن
نگو که نیمه‌ره به پای ما نرفتنی است

بیا به چشم خود به آسمان نگاه کن
ببین هنوز هم ستاره دیدنی است

محمّدمهدی سیّار

زود بیدار شدم تا سر ساعت برسم
باید این بار به غوغای قیامت برسم
 
من به «قد قامت» یاران نرسیدم، ای کاش
لااقل رکعت آخر به جماعت برسم
 
آه، مادر! مگر از من چه گناهی سر زد
که دعا کردی و گفتی به سلامت برسم؟
 
طمع بوسه مدار از لبم ای چشمه که من
نذر دارم لب تشنه به زیارت برسم
 
سیب سرخی سر نیزه است... دعا کن من نیز
این چنین کال نمانم به شهادت برسم

محمّدعلی بهمنی

من زنده بودم امّا، انگار مرده بودم
از بس که روزها را با شب شمرده بودم

یک عمر دور و تنها، تنها به جرم این که
او سرسپرده می‌خواست، من دل سپرده بودم

یک عمر می‌شد آری در ذرّه‌ای بگنجم
از بس که خویشتن را در خود فشرده بودم

در آن هوای دل‌گیر وقتی غروب می‌شد
گویی به جای خورشید من زخم خورده بودم

وقتی غروب می‌شد وقتی غروب می‌شد
کاش آن غروب‌ها را از یاد برده بودم

سعید بیابانکی

برج‌های طویل سیمانی
محو کردند خانه‌هامان را
کوچه‌های عریض طولانی
دور کردند شانه‌هامان را

خانه‌هایی که برکت نان داشت
گر چه بی‌رنگ بود و خشتی بود
خانه‌هایی پر از ترنج و انار
میوه‌هایش همه بهشتی بود

شانه‌هایی که تا به پا می‌خاست
دست‌هایش به آسمان می‌خورد
شانه‌هایی که در غم و شادی
موج می‌شد تکان‌تکان می خورد

خانه‌هایی که بوی مطبخ داشت
بوی نان هم سحرگهان گاهی
شانه‌هایی صبور و ناآرام
کوه‌های بلند و کوتاهی

وسط کوچه مانده‌ام تنها
با من انگار خانه‌ها قهرند
آی بن‌بست‌های تودرتو
دوستانم کجای این شهرند؟

از ته کوچه‌ی قهر می‌آید
به گمانم زنی جوان باشد
نام این کوچه کاش مثل قدیم
کوچه‌ی آشتی‌کنان باشد!