دورهی ضحّاک طِی شد، پیش از او جمشید کِی هم
شاه رفت از دارِ هستی، میرسد دورانِ وِی هم
غیرِ ذاتِ حق نخواهد ماند بر تختی، امیری
بوی الرحمن بلند است از تنورِ مُلکِ رِی هم
آری آوازِ دُهُل از دور خوش بودهست روزی
حال، چندی بشنوید از نالهی جانسوزِ نِی هم
غم چنان از شش جهت آوار خواهد شد که هرگز
شادمانی در دلی باقی نمیمانَد به مِی هم
فکرِ بالاپوش باید کرد پیش از برف و بوران
بعدِ فروردین میآید لاجرم کولاکِ دِی هم
روی دستش، پسرش رفت، ولی قولش نه!
نیزهها تا جگرش رفت، ولی قولش نه!
این چه خورشیدِ غریبی است که با حالِ نزار
پای نعشِ قمرش رفت، ولی قولش نه!
باغبانی است عجب، آن که در آن دشتِ بلا
به خزانی ثمرش رفت، ولی قولش نه!
شیرمردی که در آن واقعه هفتاد و دو بار
دستِ غم بر کمرش رفت، ولی قولش نه!
جان من برخیِ «آن مرد» که در شط فرات
تیر در چشمِ ترش رفت، ولی قولش نه!
.
هر طرف مینگری نامِ حسین است و حسین
ای دمش گرم! سرش رفت، ولی قولش نه!
روزی به یک درخت جوان گفت کُندهای:
باشد که میزِ گوشهی میخانهای شوی!
تا از غمِ زمانه بیابی فراغِ بال
ای کاشکی نشیمنِ پیمانهای شوی
یا اینکه از تو، کاسه ی «تاری» در آورند
شورآفرینِ مطربِ دیوانهای شوی
یا صندوقی کنند تو را، قفل پشتِ قفل
گنجی نهان به سینهی ویرانهای شوی
اما زِ سوزِ سینه دعا میکنم تو را
چون من مباد آنکه «درِ» خانهای شوی!
چون من مباد شعلهور و نیمهسوخته
روزی قرین ِ آهِ غریبانهای شوی
چون من مباد آنکه به دستانِ خستهای
در مویِ دخترانِ کسی شانهای شوی
•
روزی به یک درخت جوان گفت کُندهای:
«باشد که میزِ گوشهی میخانهای شوی»
ایران من! ای هر که رسیده است به جایی
کنده است تو را پوست به امید قبایی!
ایران من! ای قسمت مردان تو از تو
تنهایی: «یمگان درهای» تنگی «نایی»
ای در تو به «اما و اگر» کار سپرده
وِِی در تو زبون، هر که کند چون و چرایی
«پژواک» چو تیری شد و برگشت به سویش
هرکس که برآورد به شوق تو«صدایی»من! پادشاه مقتدر کشوری که نیست
دل بستهام، به همهمهی لشکری که نیست
در قلعه، بیخبر ز غم مردمان شهر
سرگرم تاج سوختهام، بر سری که نیست
هر روز بر فراز یقین، مژده میدهم
از احتمال آتیهی بهتری که نیست
بو برده است لشکر من، بس که گفتهام
از فتنههای دشمن ویرانگری، که نیست
من! باورم شده است که در من، فرشتهها
پیغام میبرند، به پیغمبری که نیست
من! باورم شده است، که در من رسیده است
موسای من، به خدمت جادوگری که نیست
باید، برای این همه ناباوری که هست
روشن شود، دلایل این باوری که نیست
هر چند، از هراس هجومی که ممکن است
دربان گذاشتم به هوای دری که نیست
فهمیدهام، که کار صدفهای ابله است
تا پای جان محافظت از گوهری که نیست