ماهرویان

ماهرویان

ای که از کوچه‌ی معشوقه‌ی ما می‌گذری
ماهرویان

ماهرویان

ای که از کوچه‌ی معشوقه‌ی ما می‌گذری

حسین جنّتی

دوره‌ی ضحّاک طِی شد، پیش از او جمشید کِی هم
شاه رفت از دارِ هستی، می‌رسد دورانِ وِی هم

غیرِ ذاتِ حق نخواهد ماند بر تختی، امیری
بوی الرحمن بلند است از تنورِ مُلکِ رِی هم

آری آوازِ دُهُل از دور خوش بوده‌ست روزی
حال، چندی بشنوید از ناله‌ی جانسوزِ نِی هم

غم چنان از شش جهت آوار خواهد شد که هرگز
شادمانی در دلی باقی نمی‌مانَد به مِی هم

فکرِ بالاپوش باید کرد پیش از برف و بوران
بعدِ فروردین می‌آید لاجرم کولاکِ دِی هم

حسین جنّتی

باری! اگر خدای جهان‌دار در دل است
آن کعبه‌ی سیاه به فتوای من گِل است

زین پس به اجتهاد من از هر قبیله‌ای
هر کس که عزمِ کعبه کند سخت غافل است

زین پیش اگر که خانه‌ی حق بود از قضا
دانم همین قَدَر که کنون عینِ باطل است

سنگ است کعبه، هیچ در او نیست غیر سنگ
این حرف راستْ کج مشنو! گر چه مشکل است

از روح خویش در تو دمیده‌ست ذوالجلال
پس جان آدمی‌ست که کالای قابل است

خواهی بیا به سوی من و خواه غرقه شو
فانوس بسته‌ام که: در این سوی، ساحل است

حِصنِ خدا، ولایت مولای من علی‌ست
هر کس که این شنید در این حِصنْ داخل است

زاهد! مرا به کفر مبندی که این قلم
زان نی گرفته‌ام که سرِ خاک دعبل است

حسین جنّتی

چو غواصی که از صید صدف مایوس برگردد
نفس تا کی رود پایین و با افسوس برگردد؟

در این شهر خراب‌آباد، انسانی نخواهی یافت
وگر صد شیخ دیگر باز با فانوس برگردد

سیاست نیست اسرار نهان با دوستان گفتن
بسا پیک امین در جامه‌ی جاسوس برگردد

هم‌آن بهتر به کیش خویش برگردی که ممکن نیست
کلاغی از شب آیینه‌ها طاووس برگردد

حسین جنّتی

گاه در گُل می پسندد، گاه در گِل می‌کشد
هر چه آدم می‌کشد، از خامی دل می‌کشد

گاه مثل پیرمردان، ساکت است و باوقار
گاه مثل نوعروسان، بی‌خبر کِل می‌کشد

کج‌روی‌های «فُضیل» این نکته را معلوم کرد:
عشق حتی بار کج را -هم- به منزل می‌کشد

موج‌های بی‌قرار و گوش‌ماهی‌ها که هیچ
عشق، گه‌گاهی نهنگی را به ساحل می‌کشد

دوست، مست و چشم من، مست است و می‌دانم، دریغ
دست از آهو، پلنگ مست، مشکل می‌کشد

حسین جنّتی

بیشه‌ای سوخته در قلبِ کویری‌ست، منم
وندر آن بیشه‌ی آتش‌زده شیری‌ست، منم

ای فلک! خیره به روئین‌تنی‌ات چشم مدوز
راست در ترکشِ رستم، پَرِ تیری‌ست، منم

تا قفس هست مرا لذت آزادی نیست
هر کجا در همه آفاق اسیری‌ست، منم

زندگی سنگ عظیمی‌ست، ولی می‌شکند
که روان زیرِ پِی‌اش جوی حقیری‌ست، منم

در پِی آبِ حیاتی؟ به خرابات برو
- خسته از عُمر - در آن زاویه پیری‌ست، منم

گر چه دور است ولی زود عیان خواهد شد
آن‌چه کوه است در آن دامنه، دِیری‌ست، منم

حسین جنتی

نگرد بیهده، یک سکه‌ی سیاه ندارم
به کاهدان زده‌ای، هیچ غیر کاه ندارم

جز این که هیچ گناهی تمامِ عمر نکردم
دگر  - به صاحب قرآن قسم - گناه ندارم

خیالِ خیر مبر، من سرم به سنگ نخورده‌ست
زِ توبه خسته شدم، حالِ اشتباه ندارم

اگر به کشتنِ من آمدی چراغ نیاور
که سال‌هاست به جز سایه‌ام سپاه ندارم

دو دست، دورِ چراغم گرفته‌ام شبِ توفان
خوشا خودم که سری دارم و کلاه ندارم

نه خورده‌ام زِ کسی لقمه‌ای، نه بُرده‌ام از کس
که خُرده‌بُرده‌ای از خیلِ شیخ و شاه ندارم

حسین جنّتی

باید که ز داغم خبری داشته باشد
هر مرد که با خود جگری داشته باشد
 
حالم چو دلیری است که از بخت بد خویش
در لشکر دشمن، پسری داشته باشد!
 
حالم چو درختی است که یک شاخه‌ی نااهل
بازی‌چه‌ی دست تبری داشته باشد
 
سخت است پیمبر شده باشی و ببینی
فرزند تو دین دگری داشته باشد!
 
آویخته از گردن من شاه‌کلیدی
این کاخ کهن، بی که دری داشته باشد
 
سردرگمی‌ام داد گره در گره اندوه
خوش‌بخت کلافی که سری داشته باشد

حسین جنّتی

روی دستش، پسرش رفت، ولی قولش نه!
نیزه‌ها تا جگرش رفت، ولی قولش نه!

این چه خورشیدِ غریبی است که با حالِ نزار
پای نعشِ قمرش رفت، ولی قولش نه!

باغبانی است عجب، آن که در آن دشتِ بلا
به خزانی ثمرش رفت، ولی قولش نه!

شیرمردی که در آن واقعه هفتاد و دو بار
دستِ غم بر کمرش رفت، ولی قولش نه!

جان من برخیِ «آن مرد» که در شط فرات
تیر در چشمِ ترش رفت، ولی قولش نه!
.
هر طرف می‌نگری نامِ حسین است و حسین
ای دمش گرم! سرش رفت، ولی قولش نه!

حسین جنّتی

روزی به یک درخت جوان گفت کُنده‌ای:
باشد که میزِ گوشه‌ی می‌خانه‌ای شوی!

تا از غمِ زمانه بیابی فراغِ بال
ای کاشکی نشیمنِ پیمانه‌ای شوی

یا این‌که از تو، کاسه ی «تاری» در آورند
شورآفرینِ مطربِ دیوانه‌ای شوی

یا صندوقی کنند تو را، قفل پشتِ قفل
گنجی نهان به سینه‌ی ویرانه‌ای شوی

اما زِ سوزِ سینه دعا می‌کنم تو را
چون من مباد آن‌که «درِ» خانه‌ای شوی!

چون من مباد شعله‌ور و نیمه‌سوخته
روزی قرین ِ آهِ غریبانه‌ای شوی

چون من مباد آن‌که به دستانِ خسته‌ای
در مویِ دخترانِ کسی شانه‌ای شوی

روزی به یک درخت جوان گفت کُنده‌ای:
«باشد که میزِ گوشه‌ی می‌خانه‌ای شوی»

حسین جنّتی

وطن! لبخندهای مردمِ شیرین‌زبانت کو؟
وطن جان! این غبار از چیست؟ آذربایجانت کو؟

الا تبریز! ای در چشمِ تهران ریز! غمگینم،
- مگر غم را کند مشروطه - هان! ستّارخانت کو؟

گریبان پاره کن! هان ای برادر، وقت فریاد است،
سکوتت چیست یعنی؟ غیرتت چون شد؟ دهانت کو؟

برون انداز ما را زین وطن، ما سخت تنهاییم،
نبینم سر به زانو مانده‌ای آرش! کمانت کو؟

دوای درد ما اشک است...آری اشک...آری اشک...
شراب آورده‌ام، بنشین برادر! استکانت کو؟

به هر فصلی غمی، هر صفحه‌ای انبوهِ اندوهی،
وطن جان! خسته‌ام، پایانِ خوبِ داستانت کو؟

حسین جنّتی

ایران من! ای هر که رسیده است به جایی
کنده است تو را پوست به امید قبایی!

ایران من! ای قسمت مردان تو از تو
تنهایی: «یمگان دره‌ای» تنگی «نایی»

ای در تو به «اما و اگر» کار سپرده
وِِی در تو زبون، هر که کند چون و چرایی

«پژواک» چو تیری شد و برگشت به سویش

هرکس که برآورد به شوق تو«صدایی»

خفته است به صد حیله اگر هست در این مُلک
اندیشه‌ی بکری، نظر کارگشایی!

گویا خبر خوش نتوان از تو شنیدن
چون «قهقهه» از خانه‌ی درگیر عزایی

فردوسی اگر نعره برآرد عجبی نیست
«رستم به چه سرگرمی و آرش به کجایی؟»

خود منفعت است این که گریبان ضرر را
با پنجه‌ی تدبیر بگیرند به جایی

در مذهب ما بر «پسران» فرض نباشد
هم رفت اگر از «پدران» کار خطایی!

آن پای دگر پیش نباید که نهادن
در گل چو فرو رفت سرِ پنجه‌ی پایی

آه ای پسرم! «حال وطن بهتر از این باد!»
کس بهتر از این با تو نگفته است دعایی!

حسین جنّتی

من! پادشاه مقتدر کشوری که نیست
دل بسته‌ام، به همهمه‌ی لشکری که نیست

در قلعه، بی‌خبر ز غم مردمان شهر
سرگرم تاج سوخته‌ام، بر سری که نیست

هر روز بر فراز یقین، مژده می‌دهم
از احتمال آتیه‌ی به‌تری که نیست

بو برده است لشکر من، بس که گفته‌ام
از فتنه‌های دشمن ویرانگری، که نیست

من! باورم شده است که در من، فرشته‌ها
پیغام می‌برند، به پیغمبری که نیست

من! باورم شده است، که در من رسیده است
موسای من، به خدمت جادوگری که نیست

باید، برای این همه ناباوری که هست
روشن شود، دلایل این باوری که نیست

هر چند، از هراس هجومی که ممکن است
دربان گذاشتم به هوای دری که نیست

فهمیده‌ام، که کار صدف‌های ابله است
تا پای جان محافظت از گوهری که نیست

حسین جنّتی

دوباره شعبده کردیم و اشتباه در آمد
خدا به خیر کند، دیو از کلاه در آمد!

چه حکمت است؟ به هر تاجری که راه گشودیم
به جای ادویه از صندوقش سپاه در آمد!

مگر زمانه چه «رو می کند» به صفحه‌ی بازی،
که بخت ما همه چون «زنگیان» سیاه در آمد

دو خطّ اول دیباچه سوخت بل که گلستان،
ز بس نفس که فرو رفت دود آه در آمد!

همیشه قصه هم‌این بوده است و درد هم‌این است
همیشه شمر ز گودال قتلِ‌گاه در آمد

چه اعتبار کنم صوفیا به صافی صبحت؟
که شیخ نیمه‌شب از پشت خانقاه در آمد!

خبر چه بوده در این شهر؟ گزمه‌ها همه حیران
هر آن چه مست گرفتند پیک شاه در آمد!

بدان امید که بانگی زنند بر سر بامی
گذشت عمر و نزد لب کسی، «که ماه در آمد»

حسین جنّتی

بین ما «خطی است قرمز»، پس تو با ما نیستی
یک قدم بردار، می‌بینی که تنها نیستی

... خیرخواهان توایم ای شیخ! ما را گوش کن،
فرصت امروز را دریاب، فردا نیستی

یک سخن کافی است گفتن، گر در این خانه کَس است
یا نشانی را غلط دادی به ما، یا نیستی!

هیچ می‌ترسی ز هول روز رستاخیز؟ نه!
از مسلمانی هم‌این داری که «ترسا» نیستی!

ای که با یک سنگ کوچک، خاطرت گِل می شود،
مشکل از اطفال شیطان نیست، دریا نیستی!

نیل در پیش و عصا در دست و فرعون از عقب،
فرق دارد آخر این قصه، موسی نیستی!

حسین جنّتی

ولایتی کهنم، خسته‌ام ز والی خویش
ندیده -خیر و خوشی- هیچ از اهالی خویش

«من و زمانه» چه شاهان سخت و سر کش را
نشانده‌ایم به تدبیر گوش‌مالی خویش

مرا و مهر مرا -هردو- داده‌اند از دست
به اعتبار هم‌این لشکر خیالی خویش
...
کنون منم که همه زلف کارم آشفته است
به پای‌مردی مردان لاابالی خویش

گواه می‌طلبی؟ زنده‌رود سابق من
که خفته است در آغوش  خشک‌سالی خویش

دگر مپرس که شرمنده‌ام ز قایق‌ها
ز بی‌خیالی دریاچه‌های خالی خویش
...
«من و زمانه» بسوزیم هر چه سیمرغ است
چنان که زال پشیمان شود ز زالی خویش

به جابه‌جایی یک مهره، کیش‌تان مات است
اگر چه مست غرورید به بی‌زوالی خویش

ز اسب و اصل می‌افتید اگر که ما بکِشیم
 ز زیر پای شما، پاره‌های قالی خویش

حسین جنّتی

قطع قلم، به قیمت نان می‌کنی رفیق؟
این خطّ و این نشان که زیان می‌کنی رفیق

... گیرم در این میانه به جایی رسیده‌ای
گیرم که زود دکّه، دکان می‌کنی رفیق

روزی که زین بگردد و بر پشتت اوفتد
حیرت ز کار و بار جهان می‌کنی رفیق

تیر و کمان چو دست تو افتاد، هوش دار
«سیب» است ، یا «سر» است، نشان می‌کنی رفیق

کفّاره‌اش ز گندم عالَم فزون‌تر است
از عمر، آن چه خدمتِ خان می‌کنی رفیق

خود بستمش به سنگ لحد، مُرده توش نیست!
قبری که گریه بر سر آن می‌کنی رفیق

گفتی: «گمان کنم که درست است راه من»
داری گمان چو گم‌شدگان می‌کنی رفیق

فردا که آفتاب حقیقت برون زند
«سر» در کدام «برف» نهان می‌کنی رفیق؟

حسین جنّتی

تُنگم و ناچار فرصت‌های «تَنگی» در من است
هر شب امّا خواب می‌بینم نهنگی در من است

با دل تنگی که من دارم، شکستن دور نیست
کوزه‌ی غلطیده‌ای هستم که سنگی در من است

ماهرویا! مشکن این عشق غرورآمیز را
خفته در اندیشه‌ی حُسنت، پلنگی در من است

تا کِی از پشت حصار شهر می‌خواهی مرا؟
از چه می‌ترسی، مگر تیمور لنگی در من است؟

سر به روی سینه‌ام بگذار تا باور کنی
بر سر عشق است اگر هر روز جنگی در من است

عاقبت می‌گیرم از می‌خانه سهم خویش را
دامن مستانم و از عیش، رنگی در من است

گر چه خاموشم شبیه گنجه در پستوی خویش
چاره‌ی روز مبادایی، تفنگی در من است

حسین جنّتی

گیرم از این قماش کسی جابه‌جا شده است
این تاج و تخت کهنه بسی جابه‌جا شده است

رنگی عوض شده است، ولی فتنه‌ها یکی است
حیران مشو که بوالهوسی جابه‌جا شده است

آزادی از نگاه تو ای ساده‌لوح چیست؟
از دید ما فقط قفسی جابه‌جا شده است

عمرت چو باد می‌گذرد فکر چاره باش
چشمی به هم زدی، ارسی جابه‌جا شده است

فریاد می‌زنی و به جایی نمی‌رسد
آهی کشیده‌ای، نفسی جابه‌جا شده است

غمگین مباش ای دل از این رُفت‌وروب‌ها
بادی وزیده است و خسی جابه‌جا شده است

حسین جنّتی

روح من خواست که از جسم من آید بیرون
دید به‌تر که به شکل سخن آید بیرون

گشت تا راه برون‌رفت بیابد آن گاه
مصلحت دید چو شعر از دهن آید بیرون

شعر تَر، حاصل یک عمر صبوری کردن
داغ صد لاله که از یک چمن آید بیرون

قسمت چاه و زلیخاست اگر یوسف من
دور از چشم پدر از وطن آید بیرون

شعر آن است چو عیسی اگر از مرده گذشت
شاد و سرمست ز بند کفن آید بیرون

حسین جنّتی

فکر سرسبزی از آن روز به باغم آمد
از هم‌آن روز که باران به سراغم آمد

لطف یک پنجره باز نصیبم شد و بعد
نور، بی‌پرده به آغوش اطاقم آمد

نور در نور شد آیینه و دیوار و زمین
بس که خورشید به پابوس چراغم آمد

گرد خاکستر اندوه از این خانه گریخت
شعله، مستانه به تجدید اجاقم آمد

بعد از آن غصّه که از دست خزان دید دلم
لاله با دشت به هم‌دردی داغم آمد

از هم‌آن روز که ابری شدم و باریدم
از هم‌آن روز که باران به سراغم آمد