ماهرویان

ماهرویان

ای که از کوچه‌ی معشوقه‌ی ما می‌گذری
ماهرویان

ماهرویان

ای که از کوچه‌ی معشوقه‌ی ما می‌گذری

مژگان عباس‌لو

شاید تو آمدی و به یمن تو خنده‌ها…
در باغ‌ها دوباره صدای پرنده‌ها…

شاید به احترام تو آن ساعت عزیز
ساکت شدند از حرکت، چرخ‌دنده‌ها

بی‌هم‌زبانی و غم بی‌هم‌زبانی و…
شاید مرا گرفتی از این خون‌مکنده‌ها

نزدیک‌تر شدی به من آن گونه که خدا
نزدیک‌تر به گرمی رگ‌های بنده‌ها…

در بیشه‌های چشم تو شیر آرمیده ‌است
رام تو می‌شوند درونم، درّنده‌ها

با من بمان که عشق به دنیا بیاوریم
دنیا به ما… به عشق‌پدیدآورنده‌ها

مریم جعفری آذرمانی

ریاضیات چه دشوار کرده دنیا را
بدونِ چُرتکه حل می‌کنم معما را

ستاره‌ای که به خورشید خیره شد می‌گفت:
خدا مهندس برق است؛ می‌کُشد ما را

صدای چاقِ یکی از پرنده‌ها ترکید
حروف خاطره‌اش رنگ زد دکل‌ها را

سوار پنجره بودم که صحنه را دیدم
که ماسه‌های سِمِج می‌خورند دریا را

به سمت کوه نرفتم چرا که مغرور است
بعید نیست که ویران کند تماشا را

زباله‌دانیِ تاریخ را نشان ندهید
به شاعری که خودش کشف کرده فردا را

علی‌رضا بدیع

در این محاکمه، تفهیم اتهامم کن
سپس به بوسه‌ی کارآمدی تمامم کن

اگر چه تیغ زمانه نکرد آرامم
تو با سیاست ابروی خویش رامم کن

به اشتیاق تو جمعیتی است در دل من
بگیر تنگ در آغوش و قتل‌عامم کن

شهید نیستم اما تو کوچه‌ی خود را
به پاس این همه سرگشتگی به نامم کن

شراب کهنه چرا؟ خون تازه آوردم...
اگر که باب دلت نیستم حرامم کن

لبم به جان نرسید و رسید جان به لبم
تو مرحمت کن و با بوسه‌ای تمامم کن

سیامک بهرام‌پرور


رویای رود باش، غزل در مَصَب بریز!
شط‌الشراب باش به شط‌العرب بریز

تا شور پارسایی‌ات اروند سازدش
دُرّ دَری درون خلیج ادب بریز

کج‌کج نگاه کن به من و جرعه‌جرعه می
از تُنگ چشم‌هات بر این تشنه‌لب بریز

اصلاً بیا و فرض بکن قرن هشتم است
یکسان به جام رند و من و محتسب بریز

لیلی‌تر از لیالی پیشین حلول کن
در من برقص و در رگ و خون و عصب بریز

عیسای من! حواری‌ات از دست رفته است
یک کاسه لطف باش، به پای طلب بریز

آتش بگیر! باد شو و خاک کن مرا
آب از... سَرَم... چه یک وجب و صد وجب... بریز

خرماپزان عشق و جنون باش و بی‌امان
بوسه به بوسه در دهن من رطب بریز

بگشای بند موی خودت را و ناگهان
بر روی صبح ِبالش من، عطر ِشب بریز

رؤیا باقری

هر روز می‌چینم در این خانه، این میز، این گلدان و فنجان را

پس می‌زنم این پرده‌ها را تا از پنجره فصل زمستان را

من زندگی را دوست دارم که گل‌های گلدانم نمی‌میرند
شاید اگر روزی نبودی من، این دل‌خوشی‌های کماکان را

هر روز می‌چینم برای تو، یک شاخه گل یک شاخه آرامش
وقتی تداعی می‌کنی در من آرامش دور ِدبستان را

من دختر کوهم که زانوهام، با هیچ بادی خم نخواهد شد
من در کنار دست‌های تو شرمنده خواهم کرد توفان را!

از مرزهای بسته‌ام رد شو، خوش‌بختی‌ام را با تو باور کن
در دست‌هایت جا بده امشب، آهوی از هر جا گریزان را

رضا کرمی

از انزوای خویش به معنا رسیده‌ام
من گَردم و به وسعت صحرا رسیده‌ام

بیهوده نیست زردی رخساره‌ام غزل!
سیبم که در هوای تو این‌جا رسیده‌ام

صدها گره به جان من افتاده است تا
چون نخل‌ها به لذّت خرما رسیده‌ام

برفم که در کشاکش یک کوه سربلند
آسیمه‌سر به چشمه‌ی گرما رسیده‌ام

چون رود در مسیر تکاپو نفس‌زنان
از قله‌های دور به دریا رسیده‌ام

رضا شیبانی‌اصل


هفتاد دستگاه پر از شور «چَه‌چَهم»
من گوشه‌ی نگاه تو را وا نمی‌نهم

مثل قناریِ قفسی، بسته‌ی توام
حتی تو هم رهام کنی... من نمی‌رهم

در گونه‌هات -فلسفه‌ی عشق ناگزیر-
من بوسه را به فلسفه ترجیح می‌دهم

همواره عشق و فلسفه می‌ریزد از لبت
گاهی چه‌قدر عاقل و گاهی چه ابلهم

گفتم به جنگ فاصله‌ها می‌روم ولی
حالا علیه فاصله‌ها گرم له‌لهم

چون میوه‌های زودرس موسم تگرگ
قربانی گزند شد احساس ناگهم

انگشت اتهام زمین‌ا‌ند خوشه‌ها
مادر! پدر! نه ما... که شمایید متهم

«کوته کنیم قصه که عمرت دراز باد»
ای نخل سربلندتر از دست کوتهم 

احسان رشیدی

شعر آخر چه کند این همه زیبایی را
تنت این منظره‌ی بکر تماشایی را

فاعلاتن فعلاتن فعلن... وزن شکست
باید از نو بنویسم توی نیمایی را

من به شهریور آغوش تو محتاجم باز
گرم کن در بغلت شاعر  سرمایی را

اخم‌هایت که پی‌اش خنده نیاید تلخ‌ند
مثل این است که شیرین نکنی چایی را

نقشه‌ی قلب تو را کاش به من هم می‌داد
«آن که پر نقش زد این گنبد مینایی را»

حسین جنّتی

باید که ز داغم خبری داشته باشد
هر مرد که با خود جگری داشته باشد
 
حالم چو دلیری است که از بخت بد خویش
در لشکر دشمن، پسری داشته باشد!
 
حالم چو درختی است که یک شاخه‌ی نااهل
بازی‌چه‌ی دست تبری داشته باشد
 
سخت است پیمبر شده باشی و ببینی
فرزند تو دین دگری داشته باشد!
 
آویخته از گردن من شاه‌کلیدی
این کاخ کهن، بی که دری داشته باشد
 
سردرگمی‌ام داد گره در گره اندوه
خوش‌بخت کلافی که سری داشته باشد

رضا نیکوکار

طرح اندام تو انگیزه‌ی معماری‌هاست
دلت آیینه‌ی ایوان طلاکاری‌هاست
 
باید از دور به لبخند تو قانع باشم
اخم تو عاقبت تلخ طمع‌کاری‌هاست
 
جای هر دفتر شعری که در آن نامت نیست
توی تاریک‌ترین گوشه‌ی انباری‌هاست
 
نفس باد صبا مشک‌فشان هم بشود
باز بوی خوش تو رونق عطاری‌هاست
 
با تو خوش‌بخت‌ترین مرد جهان خواهم شد
گر چه این خواسته‌ی قلبی بسیاری‌هاست
 
گاه آرامم و گاهی نگران، دنیایم -
شرح آشفته‌ای از مستی و هشیاری‌هاست

نیمه‌ی خالی لیوان مرا پُر نکنید
دل من عاشق این گونه گرفتاری‌هاست

جواد ضمیری

این بار بی‌تردید «لیلا» قسمت قیس است
این‌جا سلیمان شاعر چشمان بلقیس است
 
این بار تاریخ جهان وارونه خواهد شد
شرح غزل در مثنوی این گونه خواهد شد
 
هم رو به فصل بشنو از نی باز می‌گردیم
هــم گِرد قبر حضرت آواز می‌گردیم
 
از قونیه تا بلخ را آیینه می‌کاریم
تا بی‌نهایت مثنوی در سینه می‌کاریم
 
فصل سماع برگ در پاییز می‌آید
دستار سبز «شمس» از تبریز می‌آید
 
هر شعر با مولای «بلخ» آغاز خواهد شد
نام تمام شهرها «شیراز» خواهد شد
 
خیام را در دانه‌ی انگور می‌بینیم
در باغ‌های سبز نیشابور می‌بینیم
 
در بیستون با خنده‌های باد می‌رقصیم
ما با صدای تیشه فرهاد می‌رقصیم
 
باران به باران عشق از هر گام می‌روید
در دشت‌های خلوت بسطام می‌روید

بی چتر از رگبار باران می‌توان رد شد
از هفت شهر عشق، آسان می‌توان رد شد
 
انگورها بر شاخه پروین می‌نشانند
حلاج را از دار پایین می‌کشانند
 
هر نیمه‌شب از هر غزل فانوس می‌جوشد
از خاک صحرا شعر اقیانوس می‌جوشد
 
من باز هم، من باز هم درویش خواهم شد
معشوقه‌ی بی‌ادعای خویش خواهم شد
 
انسان جهان دیگری ترسیم خواهد کرد
ابلیس حتی رو به ما تعظیم خواهد کرد

دریای وحشی خالی از امواج خواهد شد
 «ابن‌السلام» از شهرها اخراج خواهد شد
 
این بار بی‌تردید «لیلا» قسمت قیس است
حتی سلیمان، عاشق چشمان بلقیس است

مهدی مردانی

در آسمان اگر چه که سوسو نمی‌زند
چشمت ستاره است، ببین، مو نمی‌زند
 
اما ستاره، قلب کسی را نبرده است
اما ستاره، عطر به گیسو نمی‌زند
 
تو یک پری که عصر میان حیاط‌شان...
نه نه، پری که دست به جارو نمی‌زند
 
حتی پری شبیه تو خوش‌خنده نیست، نه
لبخندهای ناز تو را او نمی‌زند
 
زیبا کسی که شکل تو باشد به موی خود
با قصد غیر قتل که شب بو نمی‌زند
 
پس هی نگو که جرأت عشق مرا نداشت
آدم به مرده تهمت ترسو نمی‌زند
 
آن هم چه مرده‌ای، که تنش تکه‌پاره است
این چشم‌زخمِ کیست که چاقو نمی‌زند؟
 
با این همه دلم به جز آن روی ماهِ تو
این جا به هیچ روی دگر رو نمی‌زند
 
من بندگی عشق تو را می‌کنم هنوز
شیطان؛ نگاه توست که زانو نمی‌زند

مژگان عباس‌لو

بیدار شد از خواب، دید اردیبهشت است
آب و هوا سرشار از عطر فرشته ا‌ست

در برکه‌ی چشمان تو گم کرد خود را
از یاد برد آهسته‌آهسته که زشت است

فهمید در لبخند تو رازی است پنهان
پیشانی‌ات پیداتر از هر سرنوشت است

یک عمر بذر کینه در دل کاشت اما
عشق تو توفان بود و زد بر هرچه کشت است…

تنها نمی‌ماندی نبودم، برکه‌ی من!
دنیا پر از ما جوجه‌اردک‌های زشت است

جلیل صفربیگی

این سیب را چه‌گونه دهانی نچیده است
این سیب را که این همه سرخ و رسیده است

سیبی که عکس عادت و قانون جاذبه
سوی خودش تمام زمین را کشیده است

بی‌شک کلید روضه‌ی رضوان به دست اوست
آن باغبان که میوه چون‌این پروریده است

بازار سیب سخت کساد است حیرتا!
این سیب را خدا ز چه باغی خریده است

این کیست این که در تب سیبی چون‌این قشنگ
دست و دل از تمام عزیزان بریده است

این مرد این که در پی یک میوه‌ی حلال
از عرش تا به فرش خدا را دویده است

آری منم که در تب سیبی چون‌این قشنگ
این گونه رنگ سبز سرودم پریده است

احسان رشیدی

به چیزایی فک کن که شادت کنه
به این خونه‌ی گرم آینده‌دار
به عصرا که با هم می‌ریم سینما
به فیلمای طولانی و خنده‌دار

به ماشین‌عروسی که گل می‌زنم
صدای «اِبی» وقت رانندگی‌م
به فالای شیرین پشت چراغ
چراغای سبز تو به زندگی‌م

به اسمی که رو بچه باید گذاشت
به شیرینی سخت یک انتخاب
به آینده‌ی روشن بچه‌مون
به یه دختر لوسِ حاضرجواب

به هر هفت روزی که پیش همیم
به این هفته‌های پر از زندگی
همه گفتنی‌ها رو گفتم... حالا
یه چیزاییم هست تو باید بگی

مژگان عباس‌لو

آقا! رفیق! هم‌سفر لحظه‌های ناب!
هم‌سایه‌ی قدیم من از عهد آفتاب!

تا چشمه‌چشمه بشکفد از عشق، چشم من
خورشید چشم‌های خودت را به من بتاب

در من هزار و یک شب...ح از جنس شهرزاد
آغاز قصه‌ای که نوشتند در کتاب

تا دل دهی به موج نگاهی که پیش روست
یا تن به دست حال و هوایی که هی خراب

اما من آه... عاشق خوبی نمی‌شوم
از بس که بی‌گدار تو را می‌زنم به آب!

«این روزها که جرأت دیوانگی کم است»
یادت عزیز! مرد خطرهای بی‌حساب

اعظم سعادت‌مند

من و هراس سقوط از فراز  جاذبه‌ها
که راه می‌روم از روی تیزی لبه‌ها

شنیدنی است کشیشی که اعتراف کند
شنیدنی‌تر از آن اعتراف راهبه‌ها

مرا به قطب خودت، قطب عشق می‌بردی
مخالف جهت بادها و عقربه‌ها

حساب کردم از این عشق سودها ببرم
غلط ازآب درآمد ولی محاسبه‌ها

و اعتماد به عشقت نتیجه‌اش این شد
زنی رها شده‌ام درهجوم شائبه‌ها

سوفی صابری

سعی کردم که بمانی و بریدی به درک
کارمان را به غـم و رنج کشیدی به درک

به جهنم که از این خانه فراری شده‌ای
عاشقت بودم و هرگز نشنیدی به درک

میوه‌ی کال غزل بودم و از بخت بدم
تو مرا هرگز از این شاخه نچیدی به درک

فرق خرمهره و گوهر تو نفهمیدی چیست
جنس پاخورده‌ی بازار خریدی به درک

دانه پاشیدم و هر بار نشستم به کمین
سادگی کردی و از دام پریدی بــه درک

عاقبت سنگ بزرگی به سرت خواهد خورد
می‌کشی از ته دل آه شدیدی به درک

نوش‌دارو شدی اما به گمانم قدری
دیر بالای سر کُشته رسیدی به درک

رهی معیّری

ز خون رنگین بود چون لاله، دامانی که من دارم
بود صد پاره هم چون گل، گریبانی که من دارم

مپرس ای هم‌نشین احوال زار من که چون زلفش
پریشان‌گردی از حال پریشانی که من دارم

سیه‌روزان فراوان‌اند اما کِی بود کس را؟
چون‌این صبر کم و درد فراوانی که من دارم

غم عشق تو هر دم آتشی در دل برافروزد
بسوزد خانه را ناخوانده‌مهمانی که من دارم

به ترک جان مسکین از غم دل راضی‌ام اما
به لب از ناتوانی کی رسد جانی که من دارم؟

بگفتم چاره‌ی کار دل سرگشته کن، گفت:
بسازد کار او برگشته‌مژگانی که من دارم

ندارد صبح روشن روی خندانی که او دارد
ندارد ابر نیسان چشم گریانی که من دارم

ز خون رنگین بود چون برگ گل، اوراق این دفتر
مصیبت‌نامه‌ی دل‌هاست دیوانی که من دارم

«رهی» از موج گیسویی دلم چون اشک می‌لرزد
به مویی بسته امشب رشته‌ی جانی که من دارم

نرگس جعفری

خودم با خودم آشتی می‌کنم
خودم با خودم هی به هم می‌زنم
من اون قدر تنها شدم بعدِ تو
که با سایه‌م این‌جا قدم می‌زنم

بدون بهونه بدونه دلیل
برای خودم عطر و گل می‌خرم
مث آدم‌هایی که دیوونه‌ان
صدات می‌کنم اسم‌تو می‌برم

خودم با خودم زندگی می‌کنم
خودم می‌گم و هی خودم می‌شنوم
دلم خیلی از دست دنیا پُره
صدای تو رو کم می‌شنوم

خودم با خودم دردودل می‌کنم
تا از گریه از غصه خوابم بره
می‌دونم نمی‌فهمی تو این اتاق
چه‌قدر زندگی بی‌تو سخت می‌گذره

«ته تنهایی هم‌این جاست که می‌گن
این هم‌اون آخر دنیاست که می‌گن»