رویای رود باش، غزل در مَصَب بریز!
شطالشراب باش به شطالعرب بریز
تا شور پارساییات اروند سازدش
دُرّ دَری درون خلیج ادب بریز
کجکج نگاه کن به من و جرعهجرعه می
از تُنگ چشمهات بر این تشنهلب بریز
اصلاً بیا و فرض بکن قرن هشتم است
یکسان به جام رند و من و محتسب بریز
لیلیتر از لیالی پیشین حلول کن
در من برقص و در رگ و خون و عصب بریز
عیسای من! حواریات از دست رفته است
یک کاسه لطف باش، به پای طلب بریز
آتش بگیر! باد شو و خاک کن مرا
آب از... سَرَم... چه یک وجب و صد وجب... بریز
خرماپزان عشق و جنون باش و بیامان
بوسه به بوسه در دهن من رطب بریز
بگشای بند موی خودت را و ناگهان
بر روی صبح ِبالش من، عطر ِشب بریز
پس میزنم این پردهها را تا از پنجره فصل زمستان را
من زندگی را دوست دارم که گلهای گلدانم نمیمیرند
شاید اگر روزی نبودی من، این دلخوشیهای کماکان را
هر روز میچینم برای تو، یک شاخه گل یک شاخه آرامش
وقتی تداعی میکنی در من آرامش دور ِدبستان را
من دختر کوهم که زانوهام، با هیچ بادی خم نخواهد شد
من در کنار دستهای تو شرمنده خواهم کرد توفان را!
از مرزهای بستهام رد شو، خوشبختیام را با تو باور کن
در دستهایت جا بده امشب، آهوی از هر جا گریزان را
هفتاد دستگاه پر از شور «چَهچَهم»
من گوشهی نگاه تو را وا نمینهم
مثل قناریِ قفسی، بستهی توام
حتی تو هم رهام کنی... من نمیرهم
در گونههات -فلسفهی عشق ناگزیر-
من بوسه را به فلسفه ترجیح میدهم
همواره عشق و فلسفه میریزد از لبت
گاهی چهقدر عاقل و گاهی چه ابلهم
گفتم به جنگ فاصلهها میروم ولی
حالا علیه فاصلهها گرم لهلهم
چون میوههای زودرس موسم تگرگ
قربانی گزند شد احساس ناگهم
انگشت اتهام زمیناند خوشهها
مادر! پدر! نه ما... که شمایید متهم
«کوته کنیم قصه که عمرت دراز باد»
ای نخل سربلندتر از دست کوتهم