ماهرویان

ماهرویان

ای که از کوچه‌ی معشوقه‌ی ما می‌گذری
ماهرویان

ماهرویان

ای که از کوچه‌ی معشوقه‌ی ما می‌گذری

مرتضی امیری اسفندقه - حُر

عاقبت جان تو در چشمه‌ی مهتاب افتاد
پیچشت داد خدا، در نفست تاب افتاد

نور در کاسه‌ی ظلمت‌زده‌ی چشمت ریخت
خواب از چشم تو ای شیفته‌ی خواب افتاد

کارَت از پیله‌ی پوسیده به پرواز کشید
عکس پروانه برون از قفس قاب افتاد

چشمه شد، زمزمه شد، نور شد و نیلوفر
آن دل مرده که یک چند به مرداب افتاد

عادتت بود که تکرار کنی «بودن» را
از سرت زشتی ِاین عادت ناباب افتاد

ماه را بی‌مدد طشت، تماشا کردی
چشمت از ابروی پیوسته به محراب افتاد

چه کشش بود در آن جلوه‌ی مجذوب، مگر
که به یک جذبه چون‌این جان تو جذاب افتاد؟!

چهره‌ی واقعی‌ات را به تو برگرداندند
از سرِ نام ِتو سنگینی القاب افتاد

شهد سرشار شهادت به تو ارزانی باد
آه از این مردن شیرین! دهنم آب افتاد

امشب از هُرم ِنفس‌های اهورایی تو
گرم در دفتر من این غزل ناب افتاد

مرتضی امیری اسفندقه - از چشم تو مگذار که الله بیفتد

مگذار که این قافله از راه بیفتد
این قافله از راه به ناگاه بیفتد

می‌ترسم از این زخم که بی‌بخیه بماند
آن‌قدر که یک مرتبه خون راه بیفتد

می‌ترسم از این مضحکۀ تفرقه، مگذار
ابلیس از این فتنه به قه‌قاه بیفتد

مگذار نگینی که منقّش به نقیب است
در چنبر انگشتر بدخواه بیفتد

مولایی و مردی کن و مگذار، پس از این
در بین رجال این همه اشباه بیفتد

تا ماهی از این آب گل‌آلود نگیرند
ای کاش که در برکۀ ما ماه بیفتد

ایران من! ای کشور آیین و نیایش
از چشم تو مگذار که الله بیفتد

بگذار عزیزی کند این منتخب فقر
یوسف نشد این مرد که در چاه بیفتد