ماهرویان

ماهرویان

ای که از کوچه‌ی معشوقه‌ی ما می‌گذری
ماهرویان

ماهرویان

ای که از کوچه‌ی معشوقه‌ی ما می‌گذری

امیر برزگر خراسانی

قابل دیدن نباشم نقش و تصویرم مکن
زین شکسته بی‌بهاتر نیست تعمیرم مکن

آهنم! اما سپر از من بسازی بهتر است
در سرشت من بریدن نیست شمشیرم مکن

ساز را با چوب فرقی نیست گر پُر شد شکم
نغمه گر خواهی ز سیم ساز من، سیرم مکن

من که چون مومم میان پنجه‌های دست تو
هر چه می‌خواهی بکن محکوم تقدیرم مکن

در جوانی مردن از این زندگی شیرین‌تر است
گر تو را سودی ندارد پیش از این پیرم مکن

طاقت آتش ندارم بود شاید کیفری
جرم آهو بی‌گمان کمتر بود شیرم مکن

هر چه هستم خوب یا بد هیچ تغییرم مده
شرمسار منت احسان اکسیرم مکن

صحبت از بخشش نکردم من نمی‌ترسم ز مرگ
تیرباران کن، به دار آویز، تکفیرم مکن

سال‌ها خون جگر خوردم نپرسیدی چرا
آسمان این آخر عمری نمک‌گیرم مکن

غیر عنقا هر که را دیدم ز شهرت شاد نیست
در دیار خویشتن شادم جهانگیرم مکن

گر چه دل بستم به تار زلف دلبر چون «امیر»
در جنون هم نیستم کامل به زنجیرم مکن

علی‌محمد محمدی

و من چون زلف تو بر باد خواهم رفت می‌دانم
که از پیچ و خمش فردای خود را خوب می‌خوانم

چو روز روشن از چشم سیاه و مست تو پیداست
چه خوابی دیده مژگانت برای عقل و ایمانم

نگاهت بگسلد چون زلزله شهر قرارم را
ز خرمای بم لب‌هات حالا ارگ ویرانم

به راحت از ستاره‌های چشمت می‌توان فهمید
قمر در عقرب است اوضاع احوال پریشانم

بزن شخم این زمینِ - دیده و دل - را برای خویش
و من هم بشکند دستم درختی جز تو بنشانم

خیالت تخت چیزی بر نمی‌آید ز دست من
بیا فتحم بکن من شهر بی‌سرباز آسانم

امیر برزگر خراسانی

ما که با چرخ و فلک پنجه در انداخته‌ایم
پیش تیغ غم جانان سپر انداخته‌ایم

گر چه نُه بام فلک دایره‌ی گردش ماست
در حریم حرم یار پَر انداخته‌ایم

نقش کردیم بر آیینه‌ی دل عکس تو را
جز تو، خوبان همه را از نظر انداخته‌ایم

گوهر اشک که شایسته‌ی دامان تو بود
در فراق تو به هر رهگذر انداخته‌ایم

با جنونی که ز ما سر زده از جوشش عشق
فتنه‌ای تازه به دور قمر انداخته‌ایم

همه شب با غزلی تازه چو گل‌های بهار
شورشی در سر مرغ سحر انداخته‌ایم

دیر یا زود کند کار خود ای خسته‌دلان
تیر آهی که ز سوز جگر انداخته‌ایم

دامن‌افشان نظر از نعمت عالم بستیم
دست بر دامن صاحب‌نظر انداخته‌ایم

دو جهان را به یکی جلوه‌ی جانان «امیر»
چار تکبیر زده پشت سر انداخته‌ایم

محمدمهدی سیّار

بی تو منم و دقایقی پژمرده
نه زنده حساب می‌شوم نه مرده

تلخ است اوقات، تلخ و خالی مثلِ
فردای قرارهای بر هم خورده

امیر برزگر خراسانی

هم‌چو آیینه به عمر خود ندیدم خویش را
من به شوق دیدن او پروریدم خویش را

عاشقی را پیشه کردم سوختن آموختم
دیدم آن آیینه را، اما ندیدم خویش را

بردگی در بندگی مطلوب طبع من نبود
دین و دنیا هر دو را دادم خریدم خویش را

چند و چونش را نمی‌دانم ولی در کوه طور
در صدای حضرت موسی شنیدم خویش را

ادعای عاشقی سخت ست می‌دانم ولی
بارها در پای دلبر سر بریدم خویش را

میوه‌ی باغ بهشتم گر که شیرین نیستم
خام بودم زودتر از شاخه چیدم خویش را

گر نبود این پای خون‌آلود غرق آبله
تا بلندای حقیقت می‌کشیدم خویش را

روزگار! ای تیغت از چنگیز خون‌آشام‌تر
بارها کُشتی مرا باز آفریدم خویش را

کاش از این آتشکده آگاه می‌بودم «امیر»
آن زمانی کز نیستان، می‌بُریدم خویش را

رهی کاوه

زخم خوردیم و کسی جرأت فریاد نداشت
هیچ کس در دل خود خاطره‌ای شاد نداشت

همه درگیر غنی‌سازی غیرت بودیم
شهر از کاوه و آرش، جنمی یاد نداشت

عشق، سرکوب شد و پشت اساطیر شکست
کوه دیگر صنمی با دل فرهاد نداشت

سال‌ها در پی آن کس که دلم را بِبَرد
شهر را گشتم و افسوس پریزاد نداشت

حافظ از بوسه و معشوق نوشت و حق داشت
قرن او هر دو قدم یک ونِ ارشاد نداشت

مرگ آن گونه به دور سر ما می‌چرخید
که خدا مسخ شد و قدرت امداد نداشت

خواستم فاش کنم هر چه که در دل دارم
سر بیچاره دل دیدن جلّاد نداشت

علی صفری

هر کس که از چشمش خیانت دیده باشد
باید جزای عشق را فهمیده باشد

خوش‌حالم و غمگینم از این عشق، انگار
بچه‌یتیمی خواب مادر دیده باشد

چشمم به دنبال تو مانده مثل این‌که
کوری به بینایی عصا بخشیده باشد

خیری نمی‌بیند رقیب از تو شبیهِ
پولی که از دست گدا دزدیده باشد

حال مرا می‌فهمی آخر، دردناک است
این بیت‌ها وقتی به هم چسبیده باشد

کمیل ایزدجو

از دور می‌بینم دقیقاً خط و خالش را
یعنی خدا روکم‌کنی بخشیده مالش را

ما داغ ملی، طرح ماشینی که در یک شب
«او» اصل خلقت چون جهانی بُرده حالش را

انگار از شش روز خلقت پنج روزش او
یک روز دیگر یک جهانی تا جمالش را

من شاعرم، اما نه آن قدری که این تصویر
باید کمال‌الملک برخیزد کمالش را

یک شهر می‌فهمند بادافتاده در جانم
عمداً نمی‌بندد میان باد شالش را

چون روح اشکون•• روز تحویلم محرم شد
هی پوست می‌ترکاند او این گونه سالش را

آدم به پوچی می‌رسد یک یأس آوانگارد
وقتی بدزدد مرد دیگر ایده‌آلش را

حالا خیابان، من و او، مابین جمعیت
او می‌رود، من می‌روم، دنیا روالش را

• باد افتادن در جان: حالتی از بیماری روحی که با مراسم «زار» درمان می‌شود.
•• اشکون: نوعی از دمام با ریتمی متفاوت که اهمیت بالایی در سازهای عزاداری دارد.

علی صفری

مشکلی نیست بگویند طرف کم دارد
با تو آموخته‌ام عشق، جنون هم دارد

جبرئیلم اگر امروز، به من خرده نگیر
دکمه در دکمه تنت، حضرت مریم دارد

باز با ارتش زیبایی تو درگیرم
خط چشمت خبر از خط مقدم دارد

بعد هر حادثه امدادرسانی رسم است
لعنتی! لمس تنت زلزله‌ی بم دارد

وعده‌های سر خرمن همه ارزانی شیخ
با تو هر لحظه دلم میل جهنم دارد

من، تو را در همه‌ی ثانیه‌ها کم دارم
مشکلی نیست بگویند طرف کم دارد

تقی سیّدی

خدا کند که کسی حالتش چو ما نشود
سر تمام عزیزان‌تان جدا نشود

برادران شما را یکی‌یکی نکُشند
میان حرمله‌ها عمه‌ای رها نشود

کسی به چشم ترحم نگاه‌تان نکند
خطاب دختر سادات‌تان «گدا» نشود

مباد قسمت طفلان‌تان شود سیلی
ح‌س‌ی‌ن گفتن طفلی هجاهجا نشود

هوای دست حرامی به مَعجَری نرسد
لگد، جواب سوال «مرا کجا...» نشود

جوان روانه به میدان بی‌کسی نکنید
شب عروسی دامادتان عزا نشود

در آن میانه شنیدم که کودکی می‌گفت
عمو اگر که بیفتد، دوباره پا نشود؟

خدا کند که کسی حالتش چو ما نشود
سر تمام عزیزان‌تان جدا نشود

امید مهدی‌نژاد

به شب و پنجره بسپار که برمی‌گردم
عشق را زنده نگه دار که برمی‌گردم

بس کن این سرزنش «رفتی و بد کردی» را
دست از این خاطره بردار که برمی‌گردم

دو سه روزی هم - اگر چند - تحمل سخت است
تکیه کن بر تن دیوار که برمی‌گردم

بین ما پیشترک هر سخنی بود گذشت
عاشقت می‌شوم این بار که برمی‌گردم

گفته بودی دو سحر چشم به راهم بودی
به هم‌آن دیده‌ی بیدار که برمی‌گردم

پرده‌ی تیره‌ی آن پنجره‌ها را بردار
روی رف آیینه بگذار که برمی‌گردم

پشت در را اگر انداخته‌ای حرفی نیست
به شب و پنجره بسپار که برمی‌گردم

محمدحسین حسینی

مثل گل باشی بفهمی عاقبت خاری، بد است
اول راهت ببینی آخر کاری، بد است

هی نبرد و هی شکست و هی نبرد و هی شکست
نقل این‌ها نیست اما درد تکراری، بد است

دشمن است و جنگ‌هایش، آدم است و زخم‌ها
زخم خوردن از کسی که دوستش داری، بد است

خواب با خوب و بدی‌هایش به پایان می‌رسد
وحشت کابوس هنگامی که بیداری، بد است

گریه خوب و بهت خوب و بغض خوب و اخم خوب
این وسط تنها هم‌این لبخند اجباری، بد است

حال من بعد از تو پرسیدن ندارد، هیچ‌وقت
حال من هم مثل احوال خودت...آری... بد است

سمیه قبادی

تو مرد اجتماعی پیراهن‌آجری
من دختری خجالتی و سرد و چادری

من دختری خجالتی‌ام در حوالی‌ات
دارم کلافه می‌شوم از بی‌خیالی‌ات

ترسیده‌ام از این همه محبوب بودنت
با دختران دور و برم، خوب بودنت

با من شبیه خواهر خود حرف می‌زنی
من خسته‌ام از این همه داداش ناتنی

با گیره‌ای که روسری‌ام را گرفته است
دنیا مسیر دلبری‌ام را گرفته است


با من قدم بزن کمی از این مسیر را
با خود ببر حواس من سربه‌زیر را

صعب‌العبور قله‌ی خودخواه زندگیم
ای نام کوچکت غم دل‌خواه زندگیم

تبعید می‌شوم به تو در شب نخوابی‌ام
با تو درست مثل زنی انقلابی‌ام

آرام در مقابل من ایستاده‌ای
بر هم زده‌ست نظم مرا اخم ساده‌ای

بی‌رحمی است با تو زنی هم‌قدم شود
تا دختری خجالتی از جمع کم شود

باید که از حوالی قلبم بکاهمت
با حفظ حد فاصل شرعی بخواهمت

در من جهنمی‌ست که از سربه‌راهی است
دنیای من بدون تو یک حرف واهی است

علی حیات‌بخش

او دور ازین کرانه، من دور از آن کرانه
آه از مرام و رسمت... ای بی‌وفا زمانه!

عطری، گلی، لباسی، عکسی و تارمویی...
سخت است عشق‌بازی با کمترین نشانه

بی‌شانه‌های گرمش، سر بر کجا گذارم؟
بیچاره کفتری که گم کرده آشیانه

آتش گرفتم از عشق، آسیمه‌سر دویدم
غافل از این‌که در باد، بدتر کشد زبانه

آرام می‌شود یا، رم می‌کند سرانجام
در اسب تا چه باشد تأثیر تازیانه

سیروس عبدی

در تب عشق تو می‌سوخت بدن ساخته شد
قصد تسبیح تو را داشت دهن ساخته شد

خاک تسبیح تو را بر لب خود جاری کرد
باد و باران و درختان و چمن ساخته شد

عشق با صد بدل و جلوه به بازار آمد
جنگ دنیاطلبان، فتنه و ظن ساخته شد

آن‌چه در ذهن بشر بود به هم ریخت اجل
گور پیدا شده و کافور و کفن ساخته شد

قیمت مختلف زیستن آدمیان
نرخ وابستگی روح به تن ساخته شد

فاتحان با قلم فتح و شهیدان به خروش
صفحه در صفحه‌ی تاریخ کهن ساخته شد

نه به آرایش شاهان نه به پالایش نفت
خون ما ریخت در این خاک و وطن ساخته شد

پانته‌آ صفایی

هر تکه از دنیای من، از ماه تا ماهی
هر قدر، هر جا، هر زمان، هر طور می‌خواهی

حتی اگر مثل زلیخا آبرویم را...
از من نخواهی دید در این عشق، کوتاهی

حتّی اگر بی‌رحم باشی مثل ابراهیم
نفرین؟ زبانم لال، حتی اخم یا آهی

من، آخرین نسل از زنان عاشقی هستم
که اسمشان را راویان قصّه‌ها گاهی...

من، آخرین مرغ جهانم، آخرین گنجشک
که در پیِ افسانه‌ی سیمرغ شد راهی

حالا بگو در ظلمت جنگل چه خواهد کرد
شاهین چشمان تو با این کفتر چاهی؟

محمدمهدی سیّار

خبر رسید که پاییز رو به پایان است
چه دل‌خوشید؟ که این اول زمستان است

تو ای خزان‌زده جنگل، مخوان سرود سرور
صبور باش که فصل درخت‌سوزان است

نبود و نیست مرا همدمی که این جنگل
نه جنگل است، که انبوه تک‌درختان است

چه گریه‌ها که نکردند ابرها تا صبح
به پشت‌گرمی این غم که ماه، پنهان است

هوای هیچ دلیی پرس‌وجوی دریا نیست
مدار پرسه‌ی این جوی‌ها، خیابان است

اصغر معاذی

بهار آمده اما، هوا، هوای تو نیست
مرا ببخش اگر این غزل برای تو نیست

به شوق شال و کلاه تو برف می‌آمد
و سال‌هاست از این کوچه رد پای تو نیست

نسیم با هوس رخت‌های روی طناب
به رقص آمده و دامن رهای تو نیست

کنار این همه مهمان چه‌قدر تنهایم؟
میان این همه ناخوانده، کفش‌های تو نیست

به دل نگیر اگر این روزها کمی دودلم
دلی کلافه که جای تو هست و جای تو نیست

به شیشه می‌خورد انگشت‌های باران... آه
شبیه در زدن تو... ولی صدای تو نیست

تو نیستی دل این چتر، وا نخواهد شد
غمی‌ست باران... وقتی هوا، هوای تو نیست

اصغر معاذی

کجاها را به دنبالت بگردم شهر خالی را؟
دلم انگار باور کرده آن عشق خیالی را

نسیمی نیست ابری نیست یعنی: نیستی در شهر
تو در شهری اگر باران بگیرد این حوالی را

مرا در حسرت نارنجزارانت رها کردی
چراغان کن شب این عصرهای پرتقالی را

دل تنگ مرا با دکمه‌ی پیراهنت واکن
رها کن از غم سنجاق، موهای شلالی را

اناری از لب دیوار باغت سرخ می‌خندد
بگیر از من بگیر این دست‌های لاابالی را

شبی دست از سرم بردار و سر بر شانه‌ام بگذار
بکش بر سینه‌ی این دیوانه‌ی حالی به حالی را

نسیمی هست ابری هست اما نیستی در شهر
دلم بیهوده می‌گردد خیابان‌های خالی را

اصغر معاذی

صبحت به خیر آفتابم! دیشب نخوابیدی انگار
این شانه‌ها گرم و خیس‌اند... تا صبح باریدی انگار

دنیای تو یک نفر بود، دنیای من خالی از تو
من در هوای تو و... تو جز من نمی‌دیدی انگار

هر بار یک بغض کهنه، روی سرت خالی‌ام کرد
تو مهربان بودی آن‌قدر... طوری که نشنیدی انگار

گفتم که حال بدم را فردا به رویم نیاور
با خنده گفتی: تو خوبی... یعنی که فهمیدی انگار

تا زود خوابم بگیرد... آرام... آرام... آرام…
از «عشق» گفتی... دلم ریخت... اما تو ترسیدی انگار

گفتی: رها کن خودت را... پیشم که هستی خودت باش
گفتم: اگر من نباشم؟ با بغض خندیدی انگار

صبح است و تب دارم از تو، این گونه‌ها داغ و خیس‌اند
در خواب، پیشانی‌ام را با گریه بوسیدی انگار