ماهرویان

ماهرویان

ای که از کوچه‌ی معشوقه‌ی ما می‌گذری
ماهرویان

ماهرویان

ای که از کوچه‌ی معشوقه‌ی ما می‌گذری

رضا کرمی

نیستم... چون سایه بی‌نقش و نگار افتاده‌ام
دیدنی هستم ولی از چشم یار افتاده‌ام

کوه را بیهوده دست هم‌نوایی می‌دهم
سنگم و از شانه‌های اعتبار افتاده‌ام

سرنوشت عشق من روشن‌تر از پروانه نیست
شمعم و با گریه بر سنگ مزار افتاده‌ام

کوه ها از ناله ی من شانه خالی می کنند
رود اشکم... از دهان کوه‌سار افتاده‌ام

آسمان آیینه‌دار بی‌کسی‌هایم نشد
طفل توفانم که از دوش غبار افتاده‌ام

ایستگاه خالی‌ای هستم که بعد از سال‌ها
تازه می‌فهمم که از چشم قطار افتاده‌ام

رضا طبیب‌زاده

فکر کن زلزله افتاده به کوهی که تویی
سیل و طوفان شده در کشتی نوحی که تویی

فکر کن بعدِ کتک خوردن و افتادن، باز
«ره نبردیم به مقصود خود اندر شیراز»

دست در دست تو سر را به خیابان زده‌ایم
دل نبستیم به شیراز و به تهران زده‌ایم

خوابِ من رفت و هم‌آغوش شدم با اتوبوس
مثل خوابی که گره خورده به نافش کابوس:

چشم تمساح پر از اشک شد و زاری کرد
عاشق روی زمین بود و زمین‌خواری کرد!

راه افتادم و هر جاده زمین را طی کرد
آن قدَر دور زد آخر همه‌شان را قی کرد

تف شدم توی زمین‌های کشاورزی‌شان
وسط برف زمستانی و سگ‌لرزی‌شان

پخش بودم کف بی‌خوابیِ شب در جاده
در سرم حال و هوای هذیان افتاده

اتوبوس از سر شب تا دل شب یک‌سره رفت
خواب من آمد و از راه هم‌این پنجره رفت

کوه بالای سرم مانده، معلق شده است
فکر کن معجزه‌ای باز محقق شده است

فکر کن گیر شدم در بغل صندلی‌ات
گیر در چون و چرا و اگر، اما، ولی‌ات...

باز سرگرم شدم توی مسکّن‌هایم
دل‌خوش صوت پر از حزن مؤذن‌هایم:

«اشهد انّ علی» ساکن این شهر شده است
«اشهد انّ علی» با همه‌تان قهر شده است

چاه فهمیده که اندوه تو را کم دارد
نخل فهمیده که دستان تو زمزم دارد

«اشهد انّ» که از خواب پریدم با درد
پرِ دردم... پرِ دردم... پرِ دردم... برگرد...

فکر کن دست به دامان نگاهی شده‌ام...
فکر کن یونسِ افتاده به ماهی شده‌ام

«شام آخر» شده و خواب‌نمایت شده‌ام
مثل «هفتاد و دو تن» سر به هوایت شده‌ام...

می‌رود «خون خدا» روی زمین دست به دست
بین این قوم خدا‌دیده‌ی گوساله‌پرست!

چشم وا کردم و از صندلی‌ام دور شدم
راه افتادم و در تاک تو انگور شدم

راه افتادم و حالا وسط تهرانم
مثل یک یوسفِ جامانده ته زندانم

دست در دست تو و خسته از این چرخ کبود
بعدِ یک عمر رسیدیم به شهری که نبود!

شهر درگیر زمین‌گیریِ در تب شده بود
ما سرِ ظهر رسیدیم ولی شب شده بود!

فکر کن از نفس افتاده کسی در تهران
تا نفس‌هام نیفتاده مرا برگردان

کوچه در کوچه، خیابان به خیابان رفتیم
فصل‌ها پشت سر هم به زمستان رفتیم

دست در دست شدیم و سفری شد آغاز
بعدِ یک عمر نخوابیدن و رفتن هم باز،

«ره نبردیم به مقصود خود اندر» تهران
«خرّم آن روز که» در شهر ببارد باران

رضا سیرجانی

گفته بودم که خاطرَت را این، مردِ تنهای ایل می‌خواهد
گفتی: «آخر چرا؟!» و پرسیدم: «عاشقی هم دلیل می‌خواهد؟!»

قلبِ تو، جنس سنگ هم باشد، قبله‌ی آرزوی من آن‌جاست
فتحِ این کعبه‌ای که می‌بینم... آه! اصحاب فیل می‌خواهد!

گفته‌اند امتحان چشمانت، کار یک عاقلِ مسلمان است
کوفه‌ی چشم‌های تو شاید «مسلم بن عقیل» می‌خواهد

بین دریای مشکیِ مویت، باز هم فرق از وسط وا کن
تا دوباره کسی نگوید که معجزه، رود نیل می‌خواهد


پی‌نوشت: این غزل، بیت آخری هم دارد که در این‌جا بدون اجازه از شاعر حذف شد.

حسین منزوی

از روز دست‌برد به باغ و بهار تو
دارم غنیمت از تو گلی یادگار تو

تقویم را معطل پاییز کرده است
در من، مرور باغ همیشه‌بهار تو

از باغ رد شدی که کِشد سرمه تا ابد
بر چشم‌های میشی نرگس غبار تو

فرهاد کو که کوه به شیرین رها کند
با یک نگاه کردن شوریده‌وار تو

کم‌کم به سنگ سرد سیه می‌شود بدل
خورشید هم اگر نچرخد بر مدار تو

چشمی به تخت و بخت ندارم مرا بس است
یک صندلی برای نشستن کنار تو

فاطمه سالاروند

گر چه توفان شد و بی‌واهمه پَر کند مرا
و در این غربت دور از همه افکند مرا

آفرین بر نفسش! دست مریزاد به عشق!
که چون‌این کرد به چشمان تو پا‌بند مرا

بی‌خبر آمد و کرد از همه جا بی‌خبرم
از تو و نام تو و یاد تو آکند مرا

تن سرمازده‌ام باغ شد و فروردین
تا به لبخند تو پیوند زد اسفند مرا

جاده‌ها در شب تاریک به راه افتادند
تا به روزی که تو باشی برسانند مرا

تا به روزی که... شب و جاده و آواز چه‌قدر؟
می‌کشد عشق به دنبال تو تا چند مرا؟

یغمای نیشابوری

کی گفتمت که خشت سرا از طلا مکن؟
گفتم سرای خلق چو ویرانه‌ها مکن

کی گفتمت که کار مکن بر مراد دل؟
گفتم تو هم مراد کس زیر پا مکن

کی گفتمت که دور ز عیش و سرور باش؟
گفتم سرور و عیش کسی را عزا مکن

کی گفتمت که لذت دنیا بنه ز دست؟
گفتم ثبات نیست بر او اتکا مکن

کی گفتمت نام خدا بر زبان مبر؟
گفتم جفا به خلق خدا به نام خدا مکن

کی گفتمت عهد به‌جا آر یا میار؟
گفتم اگر وفا ننمودی جفا مکن

کی گفتمت که دل ندهی بر جهان دون؟
گفتم تو داده‌ای به‌ جهان دل، ریا مکن

کی گفتمت که بهر کسان رازدار باش؟
گفتم ز خلق عیب نهان برملا مکن

کی گفتمت که پند یغما گوش گیر؟
گفتم که گوش بر سخن ناروا مکن

ناصر حامدی

جاری شدی شبیه عسل بر زبان من
پیچیده است بوی خوشت در جهان من

محبوب من! به ذکر تو مشغول مانده‌اند
چشم و دل و سر و لب و دست و دهان من

زیبایی‌ات ادامه‌ی زیبایی خداست
افتاده روی ماه تو در آسمان من

لب‌های تو دو حبه‌ی انگور آب‌دار
کی می‌شود شراب شوی بر لبان من؟

شاید لبت ادامه‌ی نهری بهشتی است
سر رفته سرخی لبت از استکان من

تفسیر باغ سیب جهان گونه‌های توست
کی گونه را حواله دهی بر دهان من؟

باید تو را نشاند و نشست و نگاه کرد
بنشین دمی مقابل من، مهربان من!

وا کن به ناز خمره‌ی شیر و شراب را
چیزی بگو که مست شود روح و جان من

دستان من به دست تو وابسته مانده‌اند
تن می‌دهد به بازی تو بازوان من