ماهرویان

ماهرویان

ای که از کوچه‌ی معشوقه‌ی ما می‌گذری
ماهرویان

ماهرویان

ای که از کوچه‌ی معشوقه‌ی ما می‌گذری

آرش فرزام‌صفت

مثل مسیر قصّه‌ی یک رود ممتدی
این قصّه واقعی‌ست، تو شخصیت بدی

من آدمم، گناه برایم طبیعی است
اما تو بی‌دلیل به نقشت مقیدی

ظاهر شدی به نقش پرنده به نقش باد
طوری که با وجود قفس نیز پر زدی
 
اصلاً تو نقش نیستی و متن قصه‌ای
یک متن گریه‌دار که چندین مجلدی

کف می‌زدند خیل تماشاچیان هنوز
وقتی بدون من به روی صحنه آمدی

بستند پرده را، بله ! بازی تمام شد
بیهوده بین ماندن و رفتن مرددی

بی‌تو ادامه می‌دهم این نقش کهنه را
آری برای من، تو شروعی مجددی

«بود و نبود من به کسی برنمی‌خورد
من احتمال و شایدم اما تو بایدی»

دارم به خانه می‌رسم این آخرین دَرَست
گیرم تو چند پنجره آن‌سوی مقصدی

این قصه واقعی‌ست به فکر توام هنوز
هر چند هیچ وقت سراغم نیامدی

اصغر عظیمی‌مهر

سرِ بریده‌ی یک مرد... در اتاق افتاد
و «عشق» بود...که یک‌باره اتفاق افتاد

روایتی‌ست در این شعرِ غیرمعمولم
شبیه سرفه‌زدن‌هایِ شهرِ مسلولم

چه‌قدر شهر به چشمان من درنده شده
چه‌قدر زندگی من کسل‌کننده شده

کنار تو می‌خواهم کمی خودم باشم
ولو به چشم همه «نیمه‌محترم» باشم

شمال شرقی این شهر، شهرکی خسته‌ست
همیشه حومه به بازار شهر وابسته‌ست

شمال شرقی این شهر، نیمه‌آباد است
شمال شرقی این شهر، شهر اجساد است

کسی که دل به کسی داده نیستم، اما...
هنوز کاملاً آماده نیستم، اما –

برای «بی تو شدن» مرگ، بهترین راه است
تمام رابطه یک «داستان کوتاه» است

حقیقتی که به یک‌باره «راز» شد بودم
من آن کتاب که از نیمه، باز شد بودم

عصاره‌های جنون توی تار و پود من است
همیشه یک «زنِ بی‌چهره» در وجود من است

بدون آن‌که دهان وا کنی، صدایم کن
اگر که گم‌شده‌ات نیستم، رهایم کن

مرا صدا کن تا سمت آن صدا بروم
قبول می‌روم اما بگو «کجا بروم»؟

تمام قصه هم‌این حسّ «این همانی» ماست
و راز عشق در این «حسّ ناگهانی» ماست

شنیدی از شریانم صدای خونم را
و دیدی آن نفر دوّم درونم را

تمام زندگی‌ام جنگ تن‌به‌تن بوده‌ست
و شغل رسمی من «دوست داشتن» بوده‌ست

به محض این‌که تنت می‌خورد به پیرهنم
در اختلال می‌افتد توازن بدنم

چروک خورده لبانم بیا اطویم کن
و در سونامی این عشق زیر و رویم کن

بدون بوسه لبانم عقیم خواهد شد
اگر نباشی شعرم یتیم خواهد شد

اگر نباشی من آدم گُمی هستم
نه مَردم و نه زنم جنس سوّمی هستم

اگر که بی‌نامم، نام از تو می‌گیرم
برای شاعری الهام از تو می‌گیرم

به عاشق تو شدن اهل شهر محکوم‌اند
دو چشم‌هات دو شیطان نیمه‌معصوم‌اند

در این میان من بی‌روح نیمه‌مجنونم 
-اگر چه کفش تو قرمز شده‌ست با خونم-

اگر چه آبی و آشفته نیست روسری‌ات
«به روز» اگر چه نگشته‌ست طرز دلبری‌ات

شبیه هیچ کسی نیست شکل ابرویت
جهان گم است در آن نظم نسبی مویت

صدات وقتی کردم، فقط بگو: «جانم»
به کفش‌های تو وابسته شد خیابانم

قدم زدن همه جا را بدون برنامه
سفر به حاشیه‌ی شهر بی‌گذرنامه

-بدون قصد جدایی- وداع می‌کردیم
و بوسه‌های جدید اختراع می‌کردیم

تو آمدی که مرا بشنوی در این ناله
ولی تمام نشد انزوای ده ساله

نخواستی که بمانی اگر چه دیگر تو...
چه زود شعر شدی لعنت خدا بر تو

و فصل بعد به شکل بدی رقم می‌خورد
پس از تو حال من از عاشقی به هم می‌خورد

تمام شهر پر از مرد کاملاً عوضی‌ست
که هدیه‌اش به تو تنها «کتاب آشپزی»‌ست

کسی که «زن» را مخصوص خانه می‌داند
کسی که «فلسفه» را احمقانه می‌داند

به جای «همسر بودن» تو را اجیر کند
تو را بگیرد و در خانه‌ای اسیر کند

هم‌این که شکل جدید شکنجه‌ای باشی
هم‌این که خانم خوش‌دست و پنجه‌ای باشی

-ظروف خانه خریدن به شکل اقساطی-
نماد پخت و پز و رفت و روب و خیاطی

شَوی تو گارسونش در زمان مهمانی
تفاوتی نکنی با روبات انسانی

به عکس نیچه بخندد کنار فامیلش
به جای فلسفه دقت کند به سیبیلش

صدای روح تو را از قرار نشنیده
و هیچ چیز از «ژان لوک گدار» نشنیده

کسی که می‌کند از هر طریق سرکوبت
اگر «عقاید یک دلقک» است محبوبت

به زعم او دنیای تو سرسری باشد
و شعرهای سپیدت دری‌وری باشد

هم‌این که خوب برقصی، به موقع داغ شوی
زمان سردی و تاریکی‌اش چراغ شوی

به خنده دست بیندازدت به کم‌هوشی
کنار از تو بگیرد پس از هم‌آغوشی

نه «خانه‌داری»، شکل مدرن بیگاری
صدا کند اسمت را که: «زیرسیگاری»

و دم به ثانیه چایی تازه می‌خواهد
نفس کشیدنت از او «اجازه» می‌خواهد

سفر که رفت به همراه خود تو را نَبَرد
و هدیه گاه‌گداری فقط طلا بخرد

تو را شبیه به یک برده زرخرید کند
به حشر و نشر تو با این و آن کلید کند

تو را جدا کند از روح خویش با فلشی
به چشم او باشی دستگاه جوجه‌کشی

توقع تو از او «حرف بچگانه» شود
تمام دنیای تو تراسِ خانه شود

بس است «منزوی» و صحبت از «فروغ» نکن
ببند پنجره را کوچه را شلوغ نکن

هزار تکه شود روح تو –هم‌اندازه-
و بعد محو شوی در علایقی تازه:

کتاب طالع‌بینی هندی و چینی
و بوفه‌ای که پر است از ظروف تزیینی

کتاب‌ات از «دُن آرام» می‌شود کم‌کم -
«چه‌گونه من زن محبوب مرد خود باشم»؟

«اصول شوهرداری» ، «رموز آشپزی»
و گیسویت بشود کارگاه رنگرزی

به فکر سِت شدن مبلمان و میز عسلی
به گردن‌آویز و گوشواره‌ی بدلی

شبیه یک پل ویران رو به فرسایش
تو را نبیند - با هفت جور آرایش-

از این فلاکت روحی نمی‌شود بدتر:
لباس زیر محرّک برای جلب نظر

و سایه نیز نمی‌ماند از تنی که تویی
و هیچ چیز نمی‌ماند از زنی که تویی

غبار ثانیه‌های همیشه تکراری
نشسته بر چمدان‌های توی انباری

زمان تنهایی از هراس می‌میری
و توی شهر خودت نانشناس می‌میری

همیشه شعر به قصد نجات می‌آید
و روح دوم من پا به پات می‌آید

که مانده دستانم توی جیب بارانی‌ت
و جای بوسه‌ی من روی دست و پیشانی‌ت

نخواه بی تو بمانم نخواه، ممکن نیست
که زندگی کردن -بی‌گناه- ممکن نیست

آرش فرزام‌صفت

دل بماند، از تو حتی ذهن مغشوشم پر است
بار عشقت سخت سنگین است و من دوشم پر است

عشق زهری تلخ و تکراری‌ست در جانم که من
هرچه از این جام زهرآلود می‌نوشم پر است

مرگ چون معشوقی از اول مرا در برگرفت
زندگی هر وقت آمد دید آغوشم پر است

ماه با دریا سخن می‌گوید و من روز و شب
چون صدف از قیل و قال موج‌ها گوشم پر است

قصه پایان یافت، دفتر بسته شد، پروانه رفت...
صورتش از اشک اما-شمع خاموشم- پر است

آرش فرزام‌صفت

وصل است ریسمان زمان و زمین به تو
رگ‌های تنگ یک دل اندوهگین به تو

خورشید روز واقعه لبخند می‌زند
بر روی پرتگاه شب واپسین به تو

تو خود تمام طول جهانی-درست نیست
تشبیه ناتمامی دیوار چین به تو

شب نامساعد است و سحر خیره می‌شود
از پشت تپه‌های سیاه کمین به تو

تقسیم دردهای جهان عادلانه نیست
افتاده است شک به من، اما یقین به تو

شرک از درخت ایمان تزریق می‌کند
وابسته است شاخه‌ای از کفر و دین به تو

آه ای امام شعر! تو بیت‌المقدسی
برگشته است قبله‌ی ما مؤمنین به تو

لب واکن و برای زمین آیه‌ای بخوان
از آن‌چه گفت حضرت روح‌الامین به تو

خود را نزول می‌دهی آن‌قدر که درخت
در موقع نماز بساید جبین به تو

ساعات ثابتی‌ست برایم شبانه‌روز
وقتی دقیقه‌ها شده باشد عجین به تو

تبعید شد فرشته‌ی بی‌سرزمین به تو
از آسمان رسید به سطح زمین - به تو

مردیم و مرگ قسمت‌مان کرد باز هم
دوزخ به من رسید بهشت برین به تو

جز من در این جهنم در حال انقراض
عادت نکرده کسی این چون‌این به تو

عادت نمی‌کنی که ببینی چه می‌کشم
از یک دقیقه زل زدن آن و این به تو

تقصیر چشم‌های خودم بود – هر چه بود
ربطی نداشت تر شدن آستین به تو

نفرین به چشم‌های من - این چشم‌های خیس
کاین گونه کرد روز و شبم را قرین به تو

من مرد جنگ نیستم اما نمی‌رسم
پیش از مهار کردن میدان مین به تو

خودکار حرف‌های دلش را به من نزد
تنها نوشت لشگری از نقطه‌چین به تو

وقتی زبان مشترکی نیست بین ما
باید چه گفت ای پری نازنین به تو

زهرا باقری شاد

دیگر عزیزم با شما کاری ندارم
حال و هوای مردم‌آزاری ندارم

حال و هوای بچگی و تاب‌بازی
دنبال بازی، تیله‌بازی، آب‌بازی

حال و هوای در خیابان‌ها دویدن
با کفش کهنه دور میدان‌ها دویدن

با کفش کهنه، توپ پاره شوت کردن
روز تولد شمع‌ها را فوت کردن

پوشیدن پیراهن گل‌دار آبی
شب‌های روشن روزهای آفتابی

دل‌ضعفه رفتن‌ها برای یک عروسک
خیره شدن به مجری برنامه کودک

شب‌ها فقط خواب پری و نور دیدن
حتی خیال عشق را از دور دیدن

دیگر عزیزم چشم‌هایم سو ندارد
نقاشی‌ام هم ماهی و جوجو ندارد

نقاشی‌ام یک جور کار اضطراری‌ست
یعنی شبیه آگهی‌های تجاری‌ست

یک جور تبلیغ است تبلیغ زرنگی
تبلیغ خوش‌تیپی، خوش‌اندامی، قشنگی

دیگر عزیزم خواب‌هایم هم دروغ‌اند
هم خنده‌ها هم گریه‌هایم هم دروغ‌اند

البته تقصیر خودم هم نیست شاید...
یعنی که لازم نیست، یعنی که نباید

آن قدرها هم سخت می‌گیری عزیزم
آخر شما از غصه می‌میری عزیزم

عیبی ندارد قد کشیدیم و شکستیم
طعم جدایی را چشیدیم و شکستیم

طعم چه را؟ طعم جدید زندگی را
طعم گس سگ‌دو زدن را خستگی را

طعم فقط از صبح تا شب کم‌شدن‌ها
طعم به قانون‌های بد ملزم شدن‌ها

طعم قوانین کثیف و ابتدایی
طعم سقوط و انتقال و جابه‌جایی

از هر چه بودم هر چه بودی هر چه بودیم
این گریه دارد گریه دارد، ما چه بودیم!

عیبی ندارد گریه کن، درمان درد است
عیبی ندارد دست‌هایت هم که سرد است

عیبی ندارد قلّکی، تابی نداری
پیراهن گل‌دار سرخابی نداری

عیبی ندارد با کسی کاری نداری
حال و هوای مردم‌آزاری نداری

حال و هوای در خیابان‌ها دویدن
با کفش کهنه دور میدان‌ها دویدن

پیراهنت را کفش‌هایت را درآور
آن‌جا کنار حوض: چایی و سماور

آن‌جا کنار حوض: ماهی‌های کوچک
مادر، پدر، خواهر، خدا: رویای کوچک

عیبی ندارد مادرت مویش سفید است
عیبی ندارد رنگ بابایت پریده است

عیبی ندارد خواهرت یک چند سالی‌ست
دیگر زن یک مرد خوش‌تیپ شمالی‌ست

عیبی ندارد حوض‌تان ماهی ندارد
دنیا همیشه هر چه می‌خواهی ندارد

عیبی ندارد قد کشیدی و شکستی
طعم جدایی را چشیدی و شکستی

حالا ببین حتی شکستت هم قشنگ است
حتی هم‌این سرمای دستت هم قشنگ است

مریم جعفری آذرمانی

دنیا پر از سگ است جهان سربه‌سر سگی‌ست
غیر از وفا تمام صفات بشر سگی‌ست
 
لبخند و نان به سفره‌ی امشب نمی‌رسد
پایان ماه آمد و خلق پدر سگی‌ست
 
از بوی دود و آهن و گِل مست می‌شود
در سرزمین من عَرق کارگر سگی‌ست
 
جنگ و جنون و زلزله؛ مرگ و گرسنگی
اخبار یک، سه، چار، دو ، تهران، خبر سگی‌ست
 
آهنگ سگ ترانه‌ی سگ گوش‌های سگ
این روزها سلیقه‌ی اهل هنر سگی‌ست
 
بار کج نگاه شما بر دلم بس است
باور کنید زندگی باربر سگی‌ست
 
آدم بیا و از سر خط آفریده شو
دیگر لباس تو به تن هر پدرسگی‌ست

حسین جنّتی

باری! اگر خدای جهان‌دار در دل است
آن کعبه‌ی سیاه به فتوای من گِل است

زین پس به اجتهاد من از هر قبیله‌ای
هر کس که عزمِ کعبه کند سخت غافل است

زین پیش اگر که خانه‌ی حق بود از قضا
دانم همین قَدَر که کنون عینِ باطل است

سنگ است کعبه، هیچ در او نیست غیر سنگ
این حرف راستْ کج مشنو! گر چه مشکل است

از روح خویش در تو دمیده‌ست ذوالجلال
پس جان آدمی‌ست که کالای قابل است

خواهی بیا به سوی من و خواه غرقه شو
فانوس بسته‌ام که: در این سوی، ساحل است

حِصنِ خدا، ولایت مولای من علی‌ست
هر کس که این شنید در این حِصنْ داخل است

زاهد! مرا به کفر مبندی که این قلم
زان نی گرفته‌ام که سرِ خاک دعبل است

غلام‌رضا طریقی

ای که هوای منی، بی تو نفس ادعاست
ذکر کمالات تو تذکرۃ الاولیاست

مثنوی معنوی‌ست قصه‌ی ما، که در آن
آخر هر ماجرا، اول یک ماجراست

در صف قند و شکر، زندگی‌ام تلخ شد
قند من افتاده است، پس صف بوسه کجاست؟

بوسه‌ی گرمی بده تا لبم اذعان کند
بین دو قطب رخ‌ات، خط لبت استواست

باز هم افتاده در پیچ و خم قامت‌ات
شکر خدا که دلم، گم‌شده در راه راست

ای نه چون‌این نه چون‌آن، در دل من هم‌چون‌آن
عشق زمینی بمان، عشق هوایی هواست