ای که از کوچهی معشوقهی ما میگذری
ای که از کوچهی معشوقهی ما میگذری
از پشتِ بیقراریِ چشمانِ تو
ـ تنها نه آن نگاهِ درخشانِ تو ـ
معلوم میشود همهی جانِ تو
هر قدر هم بپوشی و پنهان کنی
غمگینِ با وجود و عدم آشنا
از ناکجای فلسفه بیرون بیا
وقتش رسیده است که آیینه را
در خانهی مغازله مهمان کنی
میخواستم نگاه کنم پشتِ هم
اما به رسمِ شعر و شعورم قسم
در مکتبِ وقوعِ دلِ وحشیام
عقلی نداشتم که مسلمان کنی
دیگر گل و درخت ندارد بهار
خشک است و خالی است تنِ روزگار
با شیوهی دو چشمِ دقیقت ببار
تا خاک را دوباره چراغان کنی
قدری نگاه کن دلِ پژمرده را
تا متنِ داستانِ قلمخورده را
این بیستاره صحنهی افسرده را
با نقشهای تازه درخشان کنی
از بازیِ قضا و قدر شاد باش
لبخند سهمِ توست پسر! شاد باش
معشوقِ صاحبانِ نظر! شاد باش
تا خطّ خشم را لبِ خندان کنی
زیرا که صاحبانِ نظر شاکیاند
از روزگارِ قحطِ هنر شاکیاند
هر لحظه را نباشی اگر شاکیاند
شعرِ دقیق! باش که میزان کنی
مریم ـ زن شکسته ـ به دنبال توست
در کافههای خسته به دنبال توست
هر جا اگر نشسته به دنبال توست
تا مبحثی بیاری و عنوان کنی
مصداقِ بیمشابهِ ـ تنها شدن ـ
ـ در این سیاهچاله شکوفا شدن ـ
یوسفترین دلیلِ زلیخا شدن
تن را محال بوده که عریان کنی
حالا به قولِ ناصرِ خسرو ـ عزیز!
تصویرِ بیقرارِ جماعتگریز
آیینهی نشسته در آن سوی میز ـ
«شاید که حال و کار دگرسان کنی»
سطر آخر برگرفته از قصیده معروف ناصر خسرو است.
مجتبا
سهشنبه 27 فروردینماه سال 1398 ساعت 13:53