ماهرویان

ماهرویان

ای که از کوچه‌ی معشوقه‌ی ما می‌گذری
ماهرویان

ماهرویان

ای که از کوچه‌ی معشوقه‌ی ما می‌گذری

مهدی نژادهاشمی

از دست تو امشب شده فکرم متلاشی
آرام نگیرم، مگر از من شده باشی
 
چشمان تو معمار غزل‌های بدیل است
بد نیست مرا جنس نگاهت بتراشی
 
جنجال به پا کرده‌ای و متن خبرها
محتاج نباشند از این پس به حواشی
 
نفرین نکن از دور مرا جان عزیزت
درد است نمک بر جگر پاره بپاشی
 
یک نیمه پر از دردم و یک نیمه پر از غم
سخت است تو هم روح و تنم را بخراشی
 
مجموعه‌ای از درد و غم و رنج و عذابم
مجموعه‌ای از این‌که تو باشی و نباشی

ناصر حامدی

یک نامه‌ام، بدون شروع و بدون نام
امروز هم مطابق معمول ناتمام
 
خوش کرده‌ام کنار تو دل وا کنم کمی
همسایه‌ی همیشه‌ی ناآشنا؛ سلام
 
از حال و روز خود که بگویم، حکایتی‌ست
یک صفحه زندگانی بی‌روح و کم‌دوام
 
جویای حال ازقلم‌افتاده‌ها مباش
ایام خوش‌خیالی و بی‌حالی‌ات، به کام!
 
دردی دوا نمی‌کند از متن تشنه‌ام
چیزی شبیه یک دل در حال انهدام
 
در پیشگاه روشن آیینه می‌زنم
جامی به افتخار تو با باد روی بام
 
باشد برای بعد اگر حرف دیگری است
تا قصه‌ای دوباره از این دست، والسلام!

محمدکاظم کاظمی - نذر خدیجه‌ی کبرا

تن و جان و سر و مالم به فدای قدمت
ای شریک دو جهانم! کم ما و کَرمت

از تماشای چه گلزار فراز آمده‌ای؟
بوی گُل می‌دهد امروز، دم و بازدمت

دست تنهای بشر! دست مرا هم بپذیر
و از این دست، مبادا برسد هیچ غمت

شعب دلخواه! من و رنج مرا در بر گیر
شهر گمراه! تو خوش باش به سنگ و صنمت

کفنی نیست اگر، پیرهن دوست که هست
مرگ محتوم! بیا، با دل و جان می‌خرمت

دخترم! بخت تو خوش باد که تا دامن حشر
عالَمی سینه‌زنان‌اند به گِرد علمت

من میان دل مردان و زنان گم شده‌ام
از تو گم گشته اگر سنگ مزار و حرمت

نسیم پریشان

من حال و هوایت به سرم بود، تو هم سربه‌هواتر
آمد به سرم هر چه بلا بود و تو هر دفعه بلاتر!

صیاد ِتو صیدت شده این قصه عجیب است مگر نه؟
در بند تو چندی است اسیرم، و تو هر لحظه رهاتر

بی‌دلهره در معبد دل‌بستگی من بنشین که
تا حکم تبر دست ِپریشان ِتو باشد، تو خداتر

این حاتم اگر سفره به سفره دلش از مهر تو پر بود
خالی شده از هر چه به غیرِ تو و در عشق گداتر

افسوس که گفتم نشنیدی و نگفتی و شنیدم
احساس من از فلسفه و فن بیان تو رساتر

تقدیر اگر این بود که زخم دل من جوش نگیرد
در باغ خیالات زمستان‌زده پیوند جداتر

آتش‌زده بر خیمه‌ی اندیشه‌ی من بی‌خبری‌هات
این تلخ‌ترین غربت دنیاست، مگر کرب‌وبلاتر!

غلام‌رضا طریقی

در دفترِ شعر من ــ این دیوان معمولی ــ
محبوب من ماهی است با چشمان معمولی
 
برعکس آهوهای حیران در هزاران شعر
او نیز چیزی نیست جز انسان معمولی
 
با پای خود دور از «پری‌دُم»های دریایی
عمری شنا کرده‌ست در یک وان معمولی
 
محبوب من جای قدح نوشیدن از ساغر
یک عمر چایی خورده در فنجان معمولی
 
او جوجه‌تیغی روی پلک خود نچسبانده
تا نیزه‌ای سازد از آن مژگان معمولی
 
محبوب من این است و من با سادگی‌هایش
سر می‌کنم در خانه‌ی ارزان معمولی
 
جای گلستان می‌توان با بوسه‌ای خوش بود
در یک اتاق ساده با گلدان معمولی
 
با عقد دل فرقی ندارد شاهد عقدت
قرآن زرکوب است یا قرآن معمولی
 
عاشق اگر باشی برای بردن معشوق
اسب سفیدت می‌شود پیکان معمولی
 
معشوق من پاک است و عشقم پاک اما من...
من کیستم در متن این دوران معمولی؟
 
من هم بدون سیم و زر یک شاعر پاکم
یک شاعر از نسل بدهکاران معمولی

نسیم پریشان

یک زاویه‌ی بسته‌ی آغوش بنا کن
با قاعده‌ی بازیِ بی‌قاعده تا کن

یک عمر تماشاچی فوتبال تو بودم
یک بار نگاهی به گل ِ دامن ما کن

در کرنر چشمت زده یک چشمه‌ی تکنیک
دروازه‌ی قلب من و شلیک تو... وا کن

این وقت‌کشی‌هات مرا می‌کُشد آخر
بیرون برو از بازی و تجدید قوا کن

می‌خواهم از این خط دفاعی که کشیدی
هر طور شده بگذرم این دفعه خطا کن

تعویض که بد نیست، بیا یوسفم این بار
از پشت بکش پیرهنم را... و رها کن

من می‌گذرم از خط دروازه، ولی تو
فکر گذر از پیچ و خم حاشیه‌ها کن  

شیرینی دل باختن ِ من به تو کم نیست
هر بیت غزل‌واره گواه است نگا کن

یک چند قدم مانده به دیدار نهایی
گل‌بوسه‌ی آخر بزن و جشن به پا کن 

امیر سهرابی

آخرش درد دلت، دربه‌درت خواهد کرد
مهره‌ی مار کسی، کور و کَرت خواهد کرد

عشق؛ یک شیشه‌ی انگور کنار افتاده‌ست
که اگر کهنه شود مست‌ترت خواهد کرد

از هم‌آن دست که دادی به تو بر خواهد گشت
جگر خون شده‌ام خون‌جگرت خواهد کرد

ناگهان چشم کسی سربه‌سرت می‌ذارد
بی‌محلّی‌ش ولی جان به سرت خواهد کرد

جرم من خواستن دختر اربابِ دِه است
مادر! این جرم شبی، بی‌پسرت خواهد کرد

همه‌ی شهر به آواز من عادت کردند
وقت مرگم گذری با خبرت خواهد کرد

مهرداد بابایی

تو هم به فکر منی حاضرم قسم بخورم
هم‌این زمان علنی حاضرم قسم بخورم

به شوق وصل تو هر روز روزه می‌گیرم
و با چون‌این دهنی حاضرم قسم بخورم

که مثل من تو هم از این فراق دل‌تنگی
به فکر آمدنی حاضرم قسم بخورم

تو در میان کسانی که بین‌شان هستی
طلای در لجنی، حاضرم قسم بخورم

سکوت می‌کنی اما در انتهای سکوت
لبالب از سخنی حاضرم قسم بخورم

دلت بهانه و جمعی به فکر صید تواند
برای این که زنی، حاضرم قسم بخورم

از این غزل خوشت آمد و مانده‌ای که از آن
چه‌گونه دل بکَنی، حاضرم قسم بخورم

اصغر عظیمی‌مهر

منتظر هستم مسلح کن تفنگ دیگری
سمت من شلیک کن حالا فشنگ دیگری

پشت هر لبخندت اخمی تلخ پنهان گشته است
غالباً خفته‌ست در هر صلح؛ جنگ دیگری

مثل یک دیوانه دنبالت به راه افتاده‌ام
سمت من پرتاب کن -از لطف- سنگ دیگری

من بمانم یا که نه؟! تکلیف را معلوم کن
نیست دیگر بیش از این وقت درنگ دیگری

عاقبت بر پایه‌ی قانون جنگل می‌شویم –
تو غزال دیگری و من پلنگ دیگری

من که دنبال شکارت نیستم آهوی من
آمدم بلکه نیفتی توی چنگ دیگری

علی‌رضا قزوه

پیداتری ز خورشید، ای ماه بی‌نشانم
تا از تو می‌سرایم، گُل می شود دهانم

معنای آدمیّت، فهم شکفتن توست
اردیبهشت محزون! حوّای مهربانم

فوّاره‌ی خروشی، ای آه سرمه‌ای رنگ
با روزه‌ی سکوتت، آتش مزن به جانم

با ابرها بگویید، دستِ مرا بگیرند
از دودمانِ آهم، ماندن نمی‌توانم

بیرون شو ای همایون، از پشت پرده‌ی غیب
تا در سه‌گاهِ مستی، شوریده‌تر بخوانم

جواد مزنگی

با تو می‌مانم که از نام تو دل آذین شود
تا که شرح عشق‌مان یک قصه‌ی دیرین شود
 
آن قَدَر شور از دلم صَرفِ نگاهت می‌کنم
تا تمام تلخی چشمان تو شیرین شود
 
آن چون‌آن پرشور می‌رقصم که از تأثیر آن
موجِ موهایِ تو هم یک جور آهنگین شود
 
مطمئنم هم‌زمان با دیدنِ لبخندِ تو
چشم‌هایم روبه‌روی هر غمی، رویین شود
 
جالب است این که: فقط کافی‌ست تا نام تو را
بر زبان آرم که از آن خانه عطرآگین شود
 
«دوستَت دارم» اگر جزوِ گناهان من است
دوست دارم تا گناهم باز هم سنگین شود!

جواد مزنگی

یک دقیقه زل زدن در چشم زیبایِ تو چند؟
افتخارِ دیدن روی فریبایِ تو چند؟

حال چون آرامشت سهم کسی غیرِ من است
هم‌نشینی با فراق وحشت‌افزای تو چند؟

در شمال شهر عشقت زندگی رویایی است
گوشه‌یِ پرتِ جنوبِ شهرِ دنیای تو چند؟

بهره‌برداری ز مهرت حق ازمابهتران
حسرتِ آغوش گرم و ماهِ سیمای تو چند؟

ذوق شعر آن‌چنانی نیست در فهرست من
عشق‌بازی در خیالت با تمنای تو چند؟

مِهر در کانون گرم خانواده سهم تو
شب‌نشینی در تگرگِ سختِ سرمای تو چند؟

خنده در مهتاب و نور ماه ارزانی تو
گریه در یک گوشه با حس تماشای تو چند؟

زیرکی در عاشقی را من نخواهم خواستن
کندذهنی در جواب یک معمای تو چند؟

نازنین، خوش قد و بالا، مهربانی مال تو
یک نگاهِ مهربان بر قد و بالای تو چند؟

قدرت من در خرید «دوستت دارم» کم است
طعنه‌های سرد و نفرین‌های دعوای تو چند؟

جشن در ویلایِ ساحل آن‌قدر جذاب نیست
مرگ در دلتنگیِ غمگین دریایِ تو چند؟

لیلا اکرامی

دارم از تلخیِ این فاصله کمبودت را
ریختم اشک که جاری بشوم رودت را
سوختم، توی هوا پخش کنم دودت را
که فقط خواسته‌ام آمدن زودت را

توی دنیای ِ خدا چیز غم‌انگیزی نیست
خواب بد دیده‌ای انگار گلم! چیزی نیست

شهر خالی شده از بودن تو مخصوصاً
اجتماع همه‌ی غربت دنیا در من
چادر لخت که چسبیده به تنهایی زن
راه باریک تو را رفتن و دل‌تنگ شدن

یادمان رفت که از بوسه به بستر برسیم
یادمان رفت به یک آخر بهتر برسیم

کَندم از خنده خودم را و به غم چسبیدم
به هوای شب تو چند قدم چسبیدم
تکه‌تکه شدم و باز به هم چسبیدم
عکس برگشتگی‌ات را به خودم چسبیدم 

هیچ‌کس فکر نمی‌کرد تو یارم باشی
مرد خوبی شو و برگرد، کنارم باشی 

خبری نیست درون من ِ بیرون از تو
مثل سابق شده لیلای ِ تو مجنون از تو
اشک می‌ریزم و می‌ترسم از این خون از تو
نامه‌ی آخری ات آمده، ممنون از تو 

گفته‌ای زود نمی‌آیی و مجبوری که...
و دلت تنگ شده راستکی... جوری که...

دارم از هوش / نمی‌رفتی و در آغوشم
خواب می‌دیدی و آهسته کسی در گوشم
شعر می‌خواندی و می‌فهمیدم بی‌هوشم
دست‌های تو و گرمای تو را می‌پوشم

جیغ زد در بغل ساکت من پیرهنت
پا شدم باز هم از خواب تو و آمدنت

فکر می‌کرد به تنهایی ِ در این کابوس
بخت برگشته‌ی من در تن یک تازه‌عروس
خسته از رفتن و از آمدن ِ تو مأیوس
منتظر بود ببیند که تو... اما افسوس

توی دنیای خدا چیز غم‌انگیزی نیست
خواب بد دیده‌ای انگار گلم! چیزی نیست

اصغر عظیمی‌مهر

انتهای شک اگر انکار باشد بهتر است
هر خطای فاحشی یک بار باشد بهتر است
 
مِهر کس را بی‌گدار از قلب خود بیرون نکن
قبل هر اخراج اگر اخطار باشد بهتر است
 
هر که می‌خواهد به دست آرد دلی از سنگ را
در کنار صدق اگر مکّار باشد بهتر است
 
بیم خواب‌آلودگی دارد مسیر مستقیم
راه اگر پرپیچ و ناهموار باشد بهتر است
 
روبه‌روی خانه وقتی هرزه‌چشمی خانه کرد
جای چشم پنجره، دیوار باشد بهتر است
 
بوسه با اکراه، شیرین‌تر ز آغوش رضاست
گاه جای اختیار، اجبار باشد بهتر است
 
بوسه‌های مخفیانه غالباً شیرین‌ترند
پشت‌پرده دست اگر در کار باشد بهتر است
 
در کنارم در امانی از گزند روزگار
گل میان بازوان خار باشد بهتر است

 
گیسوانت را بپیچ این بار دور گردنم
گاه اگر اعدام در انظار باشد بهتر است
 
تا بگیری پاسخت را خیره در چشمم شدی
گاه پرسش هر قَدَر دشوار باشد بهتر است
 
چشم عاشق چون نداند قدر روز وصل را
دائماً در حسرت دیدار باشد بهتر است
 
شکوه‌های کهنه اما چون لحافی چرک‌مُرد
بعد از این هم گوشه‌ی انبار باشد بهتر است
 
قیمت دنیای جاویدان بهای مرگ نیست
زندگی تنها همین یک بار باشد بهتر است

فاضل نظری

مرگ در قاموس ما از بی‌وفایی بهتر است
در قفس با دوست مردن از رهایی بهتر است

قصه‌ی فرهاد دنیا را گرفت ای پادشاه
دل به دست آوردن از کشورگشایی بهتر است

تشنگانِ مِهر، محتاج ترحم نیستند
کوشش بیهوده در عشق از گدایی بهتر است

باشد ای عقل معاش‌اندیش، با معنای عشق -
آشنایم کن ولی ناآشنایی بهتر است

فهم این رندی برای اهل معنا سخت نیست
دل‌بری خوب است، اما دل‌ربایی بهتر است

هر کسی را تاب دیدار سر زلف تو نیست
این که در آیینه گیسو می‌گشایی بهتر است

کاش دست دوستی هرگز نمی‌دادی به من
«آرزوی وصل» از «بیم جدایی» بهتر است

قاسم صرافان

گوشه‌ی ابرو که با چشمت تبانی می‌کند
این دل خاموش را آتش‌فشانی می‌کند

عاشقت نصف جهان هستند، اما آخرش
لهجه‌ات آن نصفه را هم اصفهانی می‌کند

چای را بی پولکی خوردن صفا دارد، اگر
حبه قندی مثل تو شیرین‌زبانی می‌کند

گاه می‌خواهد قلم در شعر تصویرت کند
عفو کن او را اگر گاهی جوانی می‌کند

روی زردی دارم اما کس نمی‌داند درست
آن چه با من عطر شالی ارغوانی می‌کند

عاشق چشمت شدم، فرقی ندارد بعد از این
مهربانی می‌کند، نامهربانی می‌کند

ماه من! شعرم زمینی بود اما آخرش
عشق تو یک روز ما را آسمانی می‌کند

حسین زحمت‌کش

چه فرقی می‌کند دنیا تو را پر داده یا من را
جدایی حاصلش مرگ است اگر از لاله لادن را...

کسی از دام چشم و موی تو بیرون نخواهد رفت
که من عمری‌ست سرگردانم این تاریک روشن را

تو را این قطره‌های اشک، روزی نرم خواهد کرد
که آب، آهسته و آرام می‌پوساند آهن را

منم آن ایستگاهِ پیر و تنهایی که می‌داند
نباید دل سپُرد این عابرانِ گرمِ رفتن را

تو را بخشیدم آن روزی که از من رد شدی، آری
که پل‌ها خوب می‌فهمند معنای گذشتن را

غلام‌رضا طریقی

ای که هوای منی، بی تو نفس ادعاست
ذکر کمالات تو تذکره الاولیاست
 
مثنوی معنوی‌ست قصه‌ی ما که در آن
آخر هر ماجرا اول یک ماجراست
 
در صف قند و شکر زندگی‌ام تلخ شد
قند من افتاده است پس صف بوسه کجاست؟
 
بوسه‌ی گرمی بده تا لبم اذعان کند
بین دو قطب رُخت خط لبت استواست
 
باز هم افتاده در پیچ و خم قامتت
شکر خدا که دلم گم‌شده در راه راست
 
ای نه چون‌این نه چون‌آن در دل من هم‌چون‌آن
عشق زمینی بمان عشق هوایی هواست

سیف‌الدین فرغانی

هم مرگ بر جهان شما نیز بگذرد                                      
هم رونق زمان شما نیز بگذرد

وین بوم محنت از پی آن تا کند خراب                             
بر دولت‌آشیان شما نیز بگذرد

باد خزان نکبت ایام ناگهان                                               
بر باغ و بوستان شما نیز بگذرد

آب اجل که هست گلوگیر خاص و عام                        
بر حلق و بر دهان شما نیز بگذرد

ای تیغ‌تان چو نیزه برای ستم، دراز                                        
این تیزی سنان شما نیز بگذرد

چون داد عادلان به جهان در بقا نکرد                                    
بی‌داد ظالمان شما نیز بگذرد

در مملکت چو غرّش شیران گذشت و رفت                    
این عوعو سگان شما نیز بگذرد

آن کس که اسب داشت غبارش فرو نشست                       
گَرد سُم خَران شما نیز بگذرد

بادی که در زمانه بسی شمع‌ها بکشت                                 
هم بر چراغ‌دان شما نیز بگذرد

زین کاروان‌سرای بسی کاروان گذشت                                 
ناچار، کاروان شما نیز بگذرد

ای مفتخر به طالع مسعود خویش‌تن                                          
تأثیر اختران شما نیز بگذرد

این نوبت از کسان به شما ناکسان رسید                             
نوبت ز ناکسان شما نیز بگذرد

بیش از دو روز بود از آن دگر کسان                          
بعد از دو روز از آن شما نیز بگذرد

بر تیر جورتان ز تحمل سپر کنیم                                       
تا سختی کمان شما نیز بگذرد

در باغ دولت دگران بود مدتی                                     
این گل، ز گلستان شما نیز بگذرد

آبی ا‌ست ایستاده در این خانه، مال و جاه                                
این آب نارَوان شما نیز بگذرد

ای تو رمه، سپرده به چوپان گرگ‌طبع                             
این گرگی شبان شما نیز بگذرد

پیل فنا که شاه بقا مات حکم اوست                                    
هم بر پیادگان شما نیز بگذرد

ای دوستان خواهم که به نیکی دعای سیف                       
یک روز بر زبان شما نیز بگذرد

مهدی فرجی

خوب و بد هر چه نوشتند به پای خودمان
انتخابی‌ست که کردیم برای خودمان

این و آن هیچ مهم نیست چه فکری بکنند
غم نداریم، بزرگ است خدای خودمان

بگذاریم که با فلسفه‌شان خوش باشند
خودمان آینه هستیم برای خودمان

ما دو رودیم که حالا سر دریا داریم
دو مسافر یله در آب و هوای خودمان

احتیاجی به در و دشت نداریم اگر
رو به هم باز شود پنجره‌های خودمان

من و تو با همه‌ی شهر تفاوت داریم
دیگران را نگذاریم به جای خودمان

دیگران هر چه که گفتند بگویند، بیا
خودمان شعر بخوانیم برای خودمان