دوستش دارم، غمش در سینه باشد یا نباشد
صورت ماهش در این آیینه باشد یا نباشد
یاد او در خاطر من هست اگر در خاطر او
یادی از این عاشق دیرینه باشد یا نباشد
شیشهی ایمان بهدست افتادهام در پای آن بت
جای من آغوش این سنگینه باشد یا نباشد
... لبهای من به خنده نشست
روی تنهاییام پرنده نشست
باز طوفان گرفت ابراهیم
بت من جان گرفت ابراهیم
بت من رنگ و بو نمیخواهد
شبنم است او، وضو نمیخواهد
برگ و بار جهان ز ریشهی اوست
خون پیغمبران به شیشهی اوست
هر طرف نقش آن پریرو هست
رو به هر سو که میکنم او هست
دلم از غصه مست اوست هنوز
چشمهایم به دست اوست هنوز
میزنم هرچه... در نمیشکند
بت من را تبر نمیشکند
تو بتت از گِل است ابراهیم
کار من مشکل است ابراهیم
تو بهارت به این قشنگی نیست
بت من چون بت تو سنگی نیست
گُل به گیسو نمیزند بت تو
چشم و ابرو نمیزند بت تو
تو صدای مرا نمیفهمی
حرفهای مرا نمیفهمی
امتحان کن جمال او دیدن
تا تو باشی و بتپرستیدن
تو دلت خون نبوده در هوسی
چشمهایت نمانده پیشکسی
تو نشستیکنار دلهرهات؟
شده اندیشهی کسی خورهات؟
شده از عمق سینه آه کنی؟
مثل دیوانهها نگاه کنی؟
خیمهی سروری مزن اینجا
لاف پیغمبری مزن اینجا
عرض و جدی بر این وجود آور
بت عشق است سر فرود آور
آب خواهد شد آهن تبرت
خون میافتد به عشوه در جگرت
از غمش سر به چاه خواهیبرد
به خدایت پناه خواهیبرد
غنچه را بنده میکند بت من
مثل گُل خنده میکند بت من
ماه در چاه تنگ پیرهنش
میخزد یوسفانه بر بدنش
آبی چشم آسمانی او
باغ لبهای زعفرانی او
شب زیبای گیسوان خمش
مژههای بلند روی همش
قطرهی ژاله بر رخ لاله
آه از این ماه چاردهساله
لبهای من به خنده نشست
روی تنهاییام پرنده نشست
باز طوفان گرفت ابراهیم
بت من جان گرفت ابراهیم
او در اندیشهی زمان جاریست
روی لبهای دیگران جاریست
امتحان کن جمال او دیدن
تا تو باشی و بتپرستیدن
من زبانریز آن پریرویم
هر چه دلخواه اوست میگویم
چه کنم رو به این حرم نکنم؟
سجده بر پای این صنم نکنم
من چه با این دل فگار کنم؟
تو که پیغمبری چهکار کنم؟
من، تاوان بیهوده زیستنم
تاوان آن عشقم که پیش از پگاه مرد
پیش از بوسهها
صدای گریه میآید ز دشت پشت سرم
دوباره داغ که خواهد نشست بر جگرم
نه دوستی زحد بِبَر، نه دشمنی زیاد کن
بکُن هر آنچه میکنی ولی به عدل و داد کن
چه فهم میکند بشر، به رزمگاه خیر و شر
نه حق به تهمتن بده، نه فتنه با شغاد کن
ز سستمایگی مَبَر، به هیچ قبله طاعتی
به سنگ و چوب سجده کن ولی به اعتقاد کن
نصیحتی کنم تو را که صرف حفظ دین کنی
چو شیخ شهر شد شبان، به گرگ اعتماد کن
ز رعیت این دعا ببَر، به حکمران خیرهسر
اگر به فکر مردمی، بمیر و شهر شاد کن
روز گرسنگی سرمان را فروختیم
نان خواستیم، خنجرمان را فروختیم
چون شمع نیممرده به سوسوی زیستن
پسمانده های پیکرمان را فروختیم
از ترس پیرکش شدن ریشهای کثیف
صد شاخه تناورمان را فروختیم
غیرت نبود تا بزند پشت دست حرص
ما کودکانه باورمان را فروختیم
در چشم گرگ خیره مشو ای پدر که ما
پیراهن برادرمان را فروختیم
دروازه باز و بسته چه توفیر میکند
وقتی نگاه بردرمان را فروختیم
چون باد داغ تن به تن نیل میدهم
سوز درون به یاد تو تقلیل میدهم
دیگر حریف ابرهه عشق نیستم
ای دل تو را به لطف ابابیل میدهم
آرامشی برای بشر نیست در زمین
خود را به چشمهای تو تحویل میدهم
وقتی جهان به قصد تفاهم بنا نشد
من نیز حق به حضرت قابیل میدهم
به رغم آتش آن چشمهای جذابه
ز عشق همنفسی خواستم نه همخوابه
عجب زمانه ظاهرپسند نامردیست
کشیده مردم روراست را به صلابه
سیاوشانه ز آتش گذشتهام اما
دو قطره اشک نیامد به چشم سودابه
صدا زدم دگر اسباب پاک بودن چیست؟
ز حجره سر به در آورد شیخ و گفت: آفتابه
چو روبهان به ریا رخنه در حرم کردند
برادران مرا خصم جان هم کردند
دوباره قوم قسمخوردۀ برادرکش
فریب پیرهن پاره را علم کردند
رواست مرگ کبوتر که خادمان سفیه
شغال را به حرمخانه محترم کردند
به هر که خامه تزویر زد بها دادند
به هر که لوده خوکان نشد ستم کردند
چه سروهای بلندی که پشت عزت خویش
به باد بندگی روزگار خم کردند
دلم پر است، پر از حرفهای ناگفته
قلم کجاست که دستان من ورم کردند