ماهرویان

ماهرویان

ای که از کوچه‌ی معشوقه‌ی ما می‌گذری
ماهرویان

ماهرویان

ای که از کوچه‌ی معشوقه‌ی ما می‌گذری

محمّدعلی جوشایی

دوستش‌ دارم،‌ غمش ‌در‌ سینه ‌باشد‌ یا‌ نباشد
صورت ‌ماهش ‌در ‌این ‌آیینه ‌باشد ‌یا ‌نباشد

یاد ‌او‌ در ‌خاطر ‌من ‌هست ‌اگر ‌در‌ خاطر ‌او
یادی ‌از ‌این ‌عاشق ‌دیرینه ‌باشد یا‌ نباشد

شیشه‌ی ‌ایمان‌ به‌دست ‌افتاده‌ام‌ در‌ پای ‌آن ‌بت
جای‌ من‌ آغوش ‌این ‌سنگینه ‌باشد ‌یا‌ نباشد

... لب‌های ‌من ‌به‌ خنده ‌نشست
روی ‌تنهایی‌ام‌ پرنده ‌نشست

باز‌ طوفان ‌گرفت ‌ابراهیم
بت‌ من ‌جان ‌گرفت ‌ابراهیم

بت‌ من‌ رنگ‌ و ‌بو ‌نمی‌خواهد
شبنم ‌است ‌او، ‌وضو ‌نمی‌خواهد

برگ‌ و ‌بار‌ جهان ‌ز ‌ریشه‌ی ‌اوست
خون‌ پیغمبران ‌به‌ شیشه‌ی ‌اوست

هر ‌طرف ‌نقش ‌آن‌ پری‌رو‌ هست
رو ‌به ‌هر ‌سو‌ که ‌می‌کنم‌ او ‌هست

دلم ‌از ‌غصه ‌مست ‌اوست ‌هنوز
چشم‌هایم ‌به‌ دست ‌اوست ‌هنوز

می‌زنم‌ هر‌چه... ‌در ‌نمی‌شکند
بت ‌من ‌را ‌تبر ‌نمی‌شکند
 
تو‌ بتت ‌از ‌گِل ‌است ‌ابراهیم
کار ‌من ‌مشکل ‌است ‌ابراهیم

تو‌ بهارت ‌به‌ این ‌قشنگی ‌نیست
بت ‌من ‌چون ‌بت‌ تو‌ سنگی ‌نیست

گُل ‌به ‌گیسو ‌نمی‌زند ‌بت ‌تو
چشم ‌و ‌ابرو ‌نمی‌زند ‌بت ‌تو

تو ‌صدای ‌مرا‌ نمی‌فهمی
حرف‌های ‌مرا ‌نمی‌فهمی

امتحان ‌کن ‌جمال ‌او‌ دیدن
تا‌ تو‌ باشی ‌و ‌بت‌پرستیدن

تو ‌دلت ‌خون ‌نبوده ‌در‌ هوسی
چشم‌هایت ‌نمانده‌ پیش‌کسی

تو ‌نشستی‌کنار‌ دلهره‌ات؟
شده ‌اندیشه‌ی ‌کسی ‌خوره‌ات؟

شده ‌از ‌عمق‌ سینه‌ آه‌ کنی؟
مثل‌ دیوانه‌‌ها ‌نگاه ‌کنی؟

خیمه‌ی ‌سروری ‌مزن‌ اینجا
لاف‌ پیغمبری ‌مزن ‌اینجا

عرض ‌و جدی ‌بر ‌این ‌وجود‌ آور
بت ‌عشق ‌است‌ سر ‌فرود‌ آور

آب ‌خواهد‌ شد ‌آهن ‌تبرت
خون ‌می‌افتد ‌به‌ عشوه ‌در ‌جگرت

از‌ غمش‌ سر ‌به‌ چاه ‌خواهی‌برد
به‌ خدایت ‌پناه ‌خواهی‌برد

غنچه ‌را‌ بنده‌ می‌کند ‌بت‌ من
مثل‌ گُل‌ خنده ‌می‌کند ‌بت ‌من

ماه ‌در‌ چاه‌ تنگ‌ پیرهنش
می‌خزد‌ یوسفانه ‌بر‌ بدنش

آبی‌ چشم‌ آسمانی ‌او
باغ ‌لب‌های ‌زعفرانی ‌او

شب ‌زیبای ‌گیسوان ‌خمش
مژه‌های بلند‌ روی‌ همش

قطره‌ی ژاله ‌بر ‌رخ‌ ‌لاله
آه ‌از ‌این ‌ماه ‌چارده‌ساله

لب‌های ‌من‌ به‌ خنده‌ نشست
روی ‌تنهایی‌ام‌ پرنده ‌نشست

باز ‌طوفان ‌گرفت ‌ابراهیم
بت‌ من‌ جان ‌گرفت ‌ابراهیم

او‌ در ‌اندیشه‌ی ‌زمان‌ جاری‌ست
روی ‌لب‌های ‌دیگران ‌جاری‌ست

امتحان‌ کن‌ جمال ‌او‌ دیدن
تا ‌تو ‌باشی ‌و ‌بت‌پرستیدن

من‌ زبان‌ریز‌ آن ‌پری‌رویم
هر‌ چه ‌دل‌خواه ‌اوست‌ می‌گویم

چه‌ کنم‌ رو ‌به‌ این ‌حرم ‌نکنم؟
سجده‌ بر ‌پای ‌این ‌صنم‌ نکنم

من‌ چه ‌با ‌این ‌دل ‌فگار ‌کنم؟
تو‌ که ‌پیغمبری ‌چه‌کار‌ کنم؟

محمّدعلی جوشایی

از پشت یک دریچه‌ی چوبی نگام کرد
کم‌کم به چشم‌های بدش مبتلام کرد

ساکت نشست گوشه‌ی ایوان روبه‌رو
در نشئگی صورت ماهش، رهام کرد

من حرف حرف حرف زدم، حرف حرف حرف
آهسته زیر لب به گمانم سلام کرد

در وهم ناشناخته‌ی عقده‌ای بلند
این مرد مست، وسوسه‌ی پشت‌بام کرد

من پله پله پله... خدای من... ارتفاع
پایین نشسته بود... به من احترام کرد

خون بود، نه نبود، چرا بود، نه نبود
تردید در شقیقه‌ی من ازدحام کرد

انگار اشاره کرد، نکرد ها... اشاره کرد
قلبم تپید، سینه‌ی من دام‌دام کرد

آن وهم ناشناخته، ول کن... بپر... بپر
آه این که بود باز ملایم صدام کرد؟

من روی سنگ‌های کف کوچه له شدم
بعد آمبولانس آمد و کم‌کم جدام کرد

یک زن رسید... عطسه زد و فوش‌فوش و... بعد
نبض مرا گرفت... نمی‌زد... تمام کرد

از پشت یک دریچه‌ی چوبی، هم‌آن نگاه
با آن صدا... صدا... که ملایم صدام کرد

اکنون هزار و سیصد و هشتاد ساله‌ام
این مرده با خیال تو خیلی دوام کرد

محمّدعلی جوشایی

می‌رفتم و اشتیاقت در چهره‌ی لاغرم بود
عکس تو زیباتر از پیش در قاب چشم تَرَم بود

کاجی تبر خورده در باد، یک شانه‌ام آتش و شعر
بارانی از زخم و لبخند بر شانه‌ی دیگرم بود

وقتی دهان می‌گشودم چون فرق چاکیده‌ی کوه
فواره‌ی نعره می‌شد دردی که در پیکرم بود

از عقده‌های نهفته، از شعرهای نگفته
صد شعله‌ی ناشکفته در زیر خاکسترم بود

چون یال توفان، مشوّش، آشفته‌دستار و سرکش
اسپند جانم بر آتش، پیشانی‌ات مجمرم بود

ای اول و انتهایم، دوشیزه‌ی شعرهایم!
کاش این نفس‌های آخر دست تو زیر سرم بود

محمدعلی جوشایی - درخت پستۀ کوهی

من، تاوان بی‌هوده زیستنم
تاوان آن عشقم که پیش از پگاه مرد
پیش از بوسه‌ها

صدای گریه می‌آید ز دشت پشت سرم
دوباره داغ که خواهد نشست بر جگرم

ادامه مطلب ...

محمدعلی جوشایی - ایدون بادها

نه دوستی زحد بِبَر، نه دشمنی زیاد کن
بکُن هر آنچه می‌کنی ولی به عدل و داد کن

چه فهم می‌کند بشر، به رزم‌گاه خیر و شر
نه حق به تهمتن بده، نه فتنه با شغاد کن

ز سست‌مایگی مَبَر، به هیچ قبله طاعتی
به سنگ و چوب سجده کن ولی به اعتقاد کن

نصیحتی کنم تو را که صرف حفظ دین کنی
چو شیخ شهر شد شبان، به گرگ اعتماد کن

ز رعیت این دعا ببَر، به حکم‌ران خیره‌سر
اگر به فکر مردمی، بمیر و شهر شاد کن

محمدعلی جوشایی - فروختیم

روز گرسنگی سرمان را فروختیم
نان خواستیم، خنجرمان را فروختیم

چون شمع نیم‌مرده به سوسوی زیستن
پس‌مانده های پیکرمان را فروختیم

از ترس پیرکش شدن ریشه‌ای کثیف
صد شاخه تناورمان را فروختیم

غیرت نبود تا بزند پشت دست حرص
ما کودکانه باورمان را فروختیم

در چشم گرگ خیره مشو ای پدر که ما
پیراهن برادرمان را فروختیم

دروازه باز و بسته چه توفیر می‌کند
وقتی نگاه بردرمان را فروختیم

محمدعلی جوشایی - رفیق راه

رفیق راهی و از نیمه‌راه می‌گویی  
وداع با من بی‌تکیه‌گاه می‌گویی

میان این‌ همه آدم، میان این‌ همه اسم
همیشه اسم مرا اشتباه می‌گویی

به اعتبار چه آیینه‌ای عزیز دلم
به هر که می‌رسی از اشک و آه می‌گویی

دلم به نیم‌نگاهی خوش است اما تو
به این ملامت سنگین نگاه می‌گویی

هنوز حوصله‌ی عشق در رگم جاری‌ است
نمرده‌ام که غمت را به چاه می‌گویی

محمدعلی جوشایی - رستم نمی‌زایند

ما کیستیم؟ آوار صد آتش‌گه خاموش
اشکال معنی‌دار گور بی‌بی ‌آذرنوش

ما حلقه‌های حسرت اشکانیان در چشم
ما ناله‌های نفرت کلدانیان در گوش

ما نعره‌ی اسکندران در روح‌مان مدفون
ما بوی اسبان عرب از خاک‌مان در جوش

تکرار کن فرزند من... دارا... حشیش... آهن
تکرار کن با... با... فرو می‌ریزد این آغوش

تاریخ از یال دماوند آمده پایین
دارند می‌رقصند بر ویرانه‌های شوش

ای خون ساسانیِ سرد از ما چه می‌خواهی؟
رستم نمی‌زایند مامان‌های پانکی‌پوش

محمدعلی جوشایی - حق به حضرت قابیل می‌دهم

چون باد داغ تن به تن نیل می‌دهم
سوز درون به یاد تو تقلیل می‌دهم

دیگر حریف ابرهه عشق نیستم
ای دل تو را به لطف ابابیل می‌دهم

آرامشی برای بشر نیست در زمین
خود را به چشم‌های تو تحویل می‌دهم

وقتی جهان به قصد تفاهم بنا نشد
 من نیز حق به حضرت قابیل می‌دهم

محمدعلی جوشایی - هم‌نفسی خواستم نه هم‌خوابه

به رغم آتش آن چشم‌های جذابه
ز عشق هم‌نفسی خواستم نه هم‌خوابه

عجب زمانه ظاهرپسند نامردی‌ست
کشیده مردم روراست را به صلابه

سیاوشانه ز آتش گذشته‌ام اما
دو قطره اشک نیامد به چشم سودابه

صدا زدم دگر اسباب پاک بودن چیست؟
ز حجره سر به در آورد شیخ و گفت: آفتابه

محمدعلی جوشایی - رواست مرگ کبوتر

چو روبهان به ریا رخنه در حرم کردند
برادران مرا خصم جان هم کردند

دوباره قوم قسم‌خوردۀ برادرکش
فریب پیرهن پاره را علم کردند

رواست مرگ کبوتر که خادمان سفیه
شغال را به حرم‌خانه محترم کردند

به هر که خامه تزویر زد بها دادند
به هر که لوده خوکان نشد ستم کردند

چه سروهای بلندی که پشت عزت خویش
به باد بندگی روزگار خم کردند

دلم پر است، پر از حرف‌های ناگفته
قلم کجاست که دستان من ورم کردند

محمدعلی جوشایی - دهانم پر از دوستت دارم است

اگر دل ببندی به بال نسیم
به یک چشم بستن به هم می‌رسیم

مخور حسرت آن‌چه نابردنی ا‌ست
دریغا جوانی که پژمردنی ا‌ست
ادامه مطلب ...

محمدعلی جوشایی - ننو

ننو صدام کن عاشق صداتم
پلنگ رشته‌کوه شونه‌هاتم

ننو کجایی؟ حوض خونه یخ زد
تو رفتی باغ‌چه‌هامونو ملخ زد
ادامه مطلب ...

محمدعلی جوشایی - عشق جگرخوار

عشقی که گذارش به تو در خواب نمی‌خورد
از ما جگری خورد که قصاب نمی‌خورد

یک عمر دل‌آسوده به سر کردم و ای کاش
چشمم به تو در آن شب مهتاب نمی‌خورد

از برکه‌ی خشکیده مرا مرده گرفتی
این صید، فریب تو به قلاب نمی‌خورد

گر دور زمان این‌ همه نامرد نمی‌شد
در جمجمه‌ی شیر، شغال آب نمی‌خورد

از تیغ نهان در کف درمانده حذر کن
هر دشنه که بر گرده سهراب نمی‌خورد