ماهرویان

ماهرویان

ای که از کوچه‌ی معشوقه‌ی ما می‌گذری
ماهرویان

ماهرویان

ای که از کوچه‌ی معشوقه‌ی ما می‌گذری

صباحی بیگدلی

مگذار که دور از رُخت ای یار بمیرم
یک ره بگُذر بر من و بگذار بمیرم

میرم به قفس بهتر از آن‌ست که در باغ
از طعنه‌ی مرغان گرفتار بمیرم

گفتی به تو گر بگذرم، از شوق بمیری
قربان سرت، بگذر و بگذار بمیرم

دیوار و در کوی تو باشد به نظر، کاش
بی روی تو چون روی به دیوار بمیرم

می‌میرم و از مردن من آگهی‌اش نیست
یا رب که دعا کرد چون‌این زار بمیرم؟

هر مشکلی آسان شود از مستی و ترسم
ساغر شودم خالی و هُشیار بمیرم

با این همه حسرت به قفس زیستم اما
آید چو گل از باغ به بازار بمیرم

خارم مَشَکن در جگر از بوی گل ای باد
بگذار که از حسرت گلزار بمیرم

بر سر ز هما سایه‌ام افتاد، «صباحی»
باشد که در آن سایه‌ی دیوار بمیرم

حسین زحمت‌کش

از بس که رفتی زیر دین روسری‌ها
در وصف تو ماندند، حامد عسکری‌ها!

محجوبی‌ات رفته به دخترهای حوزه
ناز و ادایت هم به دختر بندری‌ها!

تا دختر اردیبهشت روستایی...
بیچاره شهری‌ها و ما شهریوری‌ها

می‌بردی ام تا فصل گل‌چینی قمصر
با دامن گل‌دارتان این آخری‌ها

بهمن صباغ‌زاده

امشب به حکم چشم تو چشمان من، تَر است
من عاشق تو هستم و این غم، مقدّر است

هر چند خنده‌های تو دل می‌بَرَد ولی
این‌گونه اخم‌کردنت ای ماه، محشر است

حرفی بزن که باز دلم را تکان دهی
چیزی بگو، گلم، دل من زودباور است

یک عمر گِرد خانه‌ات این دل طواف کرد
انگار این پرنده‌ی وحشی، کبوتر است

اردیبهشت پُرگل شیراز سینه‌ات
باری، غزل بخوان که دهانت معطّر است

قدقامتی به سرو ِتو در باغ ناز نیست
باغ مرا چه حاجت سرو و صنوبر است

مریم جعفری آذرمانی

نقاب‌های ستم بی‌شمار خواهد شد
تمام آینه‌ها استتار خواهد شد

فقط به کوریِ چشم ستاره هم که شده‌ست
نگاهِ سوخته قانون‌گزار خواهد شد

شبِ محاسبه، معیار، سال نوری نیست
چرا که غلظتِ ظلمت عیار خواهد شد

گمان نکن که طبیعت به دادمان برسد
همین درخت زمین‌گیر، دار خواهد شد

اگرچه او که بریده‌ست نای دریا را
به تنگنای نفس هم دچار خواهد شد،

ولی دلم به موازاتِ ابر می‌سوزد
که هرچه گریه کند شوره‌زار خواهد شد

ناصر حامدی

پنهان شده در جانی و از جان و جهان دور
جان تو مباد از من بی نام و نشان دور

ای چشم و دهان تو سزاوار ستایش
هر چیز به جز بوسه از آن چشم و دهان دور

شیرینی اگر هست از اعجاز لب توست
تلخی شود از آن لب شیرین و جوان دور

انگار که هر گونه‌ی تو باغ اناری‌ست
حیف است اگر باشد از آن گونه دهان دور

پیراهنی از بوسه خدا بر تن‌مان کرد
جز بوی خوش بوسه ز پیراهن‌مان دور

چشمت نگران دم و دام دگران است
چشم نگرانت ز نگاه دگران دور

آغوش تو آرام‌ترین خانه‌ی دنیاست
آرام‌ترین خانه ز دستان خزان دور

انسیه سادات هاشمی

گر عشق قرار است فرنگی باشد
بهتر که نصیبت دل سنگی باشد

من عاشقِ عاشق شدنِ فرهادم
حتی اگر این عشق، کلنگی باشد

مهدی افضلی‌گروه

پس بزن روسری‌ات را، غم پنهانی را،
رو کن آن جنگل بارانی طوفانی را

مو پریشان کن و بگذار پریشان باشد
لحظه‌ای درک کنی حس پریشانی را

لب تو شعر قشنگی‌ست که من می‌دانم
دو سه بیتی بگو آن سبک خراسانی را

روی تو سکه‌ی ماه‌ست، نگاهی، گاهی
درهمی خرج کن آن سکه‌ی کرمانی را

لب می‌گون قشنگت صلواتی‌ست به عشق
خنده‌ای ختم کن این حسرت طولانی را

توی چشمان تو صد بیت غزل خوابیده
پخش کن توی سرم حال غزل‌خوانی را

ریتم را کند کن آن عشق به جایی نرسید
جرعه‌ای آب بده بره‌ی قربانی را

رفتنت خانه‌ی ویران مرا ویران کرد
بم مگر درک کند این همه ویرانی را

مریم جعفری آذرمانی

دارد می‌آید! پس کلاهت را، محکم‌ترش کن تا نیفتاده‌ست
حافظ! چه می‌دانی؟ مواظب باش! کارت به ناشرها نیفتاده‌ست

سعدی! بگردم! بعدِ چندین قرن، ساده‌نویسان دوره‌ات کردند
افسوس برعکسِ گلستانت، تصویرهاشان جا نیفتاده‌ست

در شعرها نظم و نظامی نیست؛ الیاس خان! گنجِ تو رنجت شد
یا در سرِ مجنون محبت نیست، یا در دلِ لیلا نیفتاده‌ست

هر انتقادی، شمس قیس! اینجا، معیارهای دیگری دارد
از اتفاقاتی که بعد از تو، چیزی به آن معنا نیفتاده‌ست

مهدی ذوالقدر

از هم‌آن روزی که در باران سوارم کرده‌ای
با نگاهت هیچ می‌دانی چه کارم کرده‌ای؟
 
با تو تنها یک خیابان هم‌سفر بودم ولی
با هم‌آن یک لحظه عمری بی‌قرارم کرده‌ای
 
جرعه‌ای لبخند گیرا – از شراب جامدت
بر دلم پاشیده‌ای - دانم-  خمارم کرده‌ای
 
موج مویت بُرده و غرق خیالم کرده است
روسری روی سرت بود و دچارم کرده‌ای!
 
تازه فهمیدم که حافظ در چه دامی شد اسیر
با نگاهت، خنده‌ات، مویت، شکارم کرده‌ای
 
در خیابان اولین عابر منم هر صبح زود
در هم‌آن جایی که روزی غصه دارم کرده‌ای
 
رأس ساعت می‌رسی، می‌بینمت، رد می‌شوی...
کم‌محلی می‌کنی بی‌اعتبارم کرده‌ای
 
من مهندس بوده‌ام دل‌دادگی شأنم نبود
تازگی‌ها گل‌فروشی تازه‌کارم کرده‌ای
 
در نگاه دیگران پیش از تو عاقل بوده‌ام
خوب کردی آمدی... مجنون‌تبارم کرده‌ای
 
در ولضالین حمدم خدشه‌ای وارد نبود
وای من، محتاج یک رکعت‌شمارم کرده‌ای

مریم جعفری آذرمانی

یقیناً هر آن‌جا که حاضر شمایید
عیارِ صداقت ـ به ظاهرـ شمایید

که جای ریا هست و هستید در آن
که تزویر، کفر است و کافر شمایید

اگر خوب اگر بد، جوابِ شما بو ـ
ـ دُ من هر چه کردم مقصّر شمایید

بمانید سرگرمِ نو کردنِ خود
من آینده هستم معاصر شمایید

فقط مانده‌ام بار و بندیل‌تان را
چرا من ببندم؟ مسافر شمایید

علی‌محمّد محمّدی

جز هم‌این سرزنشِ خویش، چه از دست دلم می‌آید؟
وقتی از دست من، این گونه دو ابروت، به هم می‌آید!

آسمانم به زمین می‌رسد از بستن پلک ترِ تو
و به تاراج خوشی‌های دلم، لشگر غم می‌آید

بعد از آن حادثه‌ی تلخ که آن گونه تو را رنجانید
دیگر از عشق گریزانم و از خویش، بدم می‌آید

«الف»ی بودم و از غصّه‌ی نادیدن تو، «دال» شدم
نوبت ماست، بپرسیم: به ابروی تو خم می‌آید؟

اندکی حوصله! تا شرح دهم، آن‌چه گذشت این دو سه سال
گیر ما، آدم پر‌حوصله‌ای – مثل تو – کم می‌آید

چند وقت است هوای دل من یک‌سره ابرآلود است
پی پاییز زمین‌سوز، زمستانِ ستم می‌آید

حس بدبینی‌ام آن قدر فزون گشته که بد پندارم
بر سر شانه‌ی مجروحم، اگر دست کَرم می‌آید

موجم و قسمتم آشفتگی و دربه‌دری شد ز ازل
تازه این گونه نباشم ز تنم بوی عدم می‌آید

بخت‌برگشته و بی‌روح و زمین‌گیرم و ... اما، دل‌خوش:
کان پری‌وارِ مسیحانفَسِ نیک‌قدم می‌آید

اصغر عظیمی‌مهر

ارتباطی ساده و بی‌دردسر می‌خواستی
رازداری مطمئن از هر نظر می‌خواستی
 
عاشقی با چشم و گوش بسته منظور تو بود؟
یا غلامی گیج و لال و کور و کر می‌خواستی؟
 
بوسه نه! هم‌خوابه نه! حتی قراری ساده نه!
دفتری از خاطرات بی‌خطر می‌خواستی!
 
سنِّ من از این ادا اطوارها دیگر گذشت
مردِ کامل بودم اما تو پسر می‌خواستی

 
گفته بودم کار من عمری شبیخون بوده است
از من اما جنگ‌جویی بی‌جگر می‌خواستی
 
عذر می‌خواهم! بلانسبت! ولی با این حساب –
احتمالاً جای خاطرخواه، خر می‌خواستی!

صالح سجادی

از خوب‌ها بریده و بد جمع می‌کند
مردی که از زمانه، حسد جمع می‌کند

در صفر ضرب کرده خودش را و سال‌هاست
هی بر سر نتیجه، عدد جمع می‌کند

تا از زمین پلی بزند بر ستاره‌ها
از چشم‌های بسته، رصد جمع می‌کند

او یک روانی‌ست که در کوچه‌های شهر
هر توپ را که می‌ترکد جمع می‌کند

او  اعتقاد دارد انسان نمرده است
با این‌که کوچه‌کوچه جسد جمع می‌کند

جای قلم نشسته و با سوزن سرنگ
جوهر ز رگ گرفته، عدد جمع می‌کند

فریادهای خسته‌ی خود را ز کوچه‌ها
وقتی کسی نمی‌شنود جمع می‌کند:

ای مردمان خوب که شیطان ز جمع‌تان
هی دسته‌دسته آدم بد جمع می‌کند

از من به زندگی برسانید این که مرگ
دارد علیه عشق، سند جمع می‌کند

مژگان عباس‌لو

سفر، بهانه‌ی عاشق‌هاست برای دور شدن گاهی
همیشه فاصله هم بد نیست، کمی صبور شدن گاهی…

میان بیشه‌ی این نزدیک، اگرچه ببر فراوان است
برای آهوی دور از جفت ولی جسور شدن گاهی…

چه بوی پیرهنی وقتی تو را دوباره نخواهم دید
چه اتفاق خوشایندی‌ست، ببین که کور شدن گاهی

خیال کن که من آن ماهی، خیال کن که من آن ماهم
که دل زده‌ست به دریایت به شوق تور شدن گاهی

چه جور با تو شدم عاشق، چه جور از تو شدم سرشار
دلم به هر چه اگر خوش نیست، به این چه‌ جور شدن گاهی

محمدکاظم کاظمی

مریز آبروی سرازیرِ ما را
به ما بازده، نان و انجیر ما را

خدایا! اگر دستبند تجمّل
نمی‌بست دست کمانگیر ما را

کسی تا قیامت نمی‌کرد پیدا
از آن گوشه‌ی کهکشان تیرِ ما را

ولی خسته بودیم و یاران هم‌دل
به نانی گرفتند شمشیر ما را

ولی خسته بودیم و می‌برد طوفان
تمام شکوه اساطیر ما را

طلا را که مس کرد، دیگر ندانم
چه خاصیّتی بود اکسیر ما را

محسن رضوانی

خاطرش جمع و دلش قرص و خیالش تخت است
هرکه تسخیر کُنَد قلب تو را خوش‌بخت است

بس که پُر کرده شمیم نفَست «شمران» را
بین آزادی و دربند، گزینش سخت است

مهدی نقبایی

فرض کن یک غروب بارانی‌ست و تو تنها نشسته‌ای مثلاً
بعدش احساس می‌کنی انگار، سخت دل‌تنگ و خسته‌ای مثلاً

در هم‌آن لحظه‌ای که این احساس مثل یک ابر بی‌دلیل آن‌جاست
شده یک لحظه احتمال دهی که دلی را شکسته‌ای مثلاً؟

که دلی را شکسته‌ای و سپس، ابرهای ملامت آمده‌اند
پلک خود را هم از پشیمانی روی هم سخت بسته‌ای مثلاً

مثلاًهای مثل این هر شب، دل‌خوشی‌های کوچکم شده‌اند
در تمام ردیف‌های جهان، تو کنارم نشسته‌ای مثلاً

و دلی را که این همه تنهاست، ژاپنی ها قشنگ می‌فهمند
مثل ویرانی هیروشیماست بعد آن جنگ هسته‌ای مثلاً

فرض کن یک غروب بارانی‌ست و تو تنها نشسته‌ای اما
من نباید زیاد شکوه کنم من نباید... تو خسته‌ای مثلاً

مریم جعفری آذرمانی

گریه به صف شد خط دریادلان
وردِ زبان مرثیه‌ی «کاروان»
خونِ دلش پُر شده در استکان
گم شده در خاطره‌ی پادگان
چکمه‌ی سرباز و کمی استخوان

هق هقِ این هَروَله را گوش کن

باز درختان ثمر آورده‌اند
خنجری از شاخه برآورده‌اند
فصل شهید است سر آورده‌اند
آی پسرها! پدر آورده‌اند
جان پدر را که درآورده‌اند

جسمی اگر هست کفن‌پوش کن

خون که نخورده‌ست سرِ بی‌گلو!
شبنمِ خون ریخته بر روی او
لاله ندارد به جز این، آب رو
آه از این جنگل بی‌گفتگو
یوزپلنگانه در این جستجو

گوش به آوازه‌ی خرگوش کن

آتش سوزنده‌ی زیبا و زشت
جنگ، همان دیوِ جهنّمْ‌‌سرشت
تن به تن آوار کند، خشتْ خشت
مرگ، بُنَکدارِ همین کار و کشت
ذایقه‌اش بسته به بوی بهشت

بزمِ مرا سوگِ سیاووش کن

نامه‌ای از مادر... جا مانده بود
آن شب چشمی تر... جا مانده بود
رازش در دفتر... جا مانده بود
پایی در سنگر... جا مانده بود
پشت سرش یک سر... جا مانده بود

خاطره‌ای نیست فراموش کن

عباس احمدی

نذر کردم بروم خوب گم و گور شوم
یک دهه از جلوی چشم خودم دور شوم

بروم جانب تفتیده‌ترین تاکستان
مست از جذبه‌ی هفتاد و دو انگور شوم

جام حیرت بزنم مست علی مست شوم
چای هیئت بخورم نور علی نور شوم

اشک می‌ریزم و امید که این فن شریف
اگر از روی ریا باب شود، کور شوم

سببی ساز که از روضه به آن‌جا برسم
که خریدار سرِ دار چو منصور شوم

من اگر سمت شهادت نروم از سر ترس
مددی حضرت ارباب که مجبور شوم

در رثای تو شدم شاعر و دارم امید
با تو محشور شوم من نه که مشهور شوم!