ای که از کوچهی معشوقهی ما میگذری
ای که از کوچهی معشوقهی ما میگذری
جز هماین سرزنشِ خویش، چه از دست دلم میآید؟
وقتی از دست من، این گونه دو ابروت، به هم میآید!
آسمانم به زمین میرسد از بستن پلک ترِ تو
و به تاراج خوشیهای دلم، لشگر غم میآید
بعد از آن حادثهی تلخ که آن گونه تو را رنجانید
دیگر از عشق گریزانم و از خویش، بدم میآید
«الف»ی بودم و از غصّهی نادیدن تو، «دال» شدم
نوبت ماست، بپرسیم: به ابروی تو خم میآید؟
اندکی حوصله! تا شرح دهم، آنچه گذشت این دو سه سال
گیر ما، آدم پرحوصلهای – مثل تو – کم میآید
چند وقت است هوای دل من یکسره ابرآلود است
پی پاییز زمینسوز، زمستانِ ستم میآید
حس بدبینیام آن قدر فزون گشته که بد پندارم
بر سر شانهی مجروحم، اگر دست کَرم میآید
موجم و قسمتم آشفتگی و دربهدری شد ز ازل
تازه این گونه نباشم ز تنم بوی عدم میآید
بختبرگشته و بیروح و زمینگیرم و ... اما، دلخوش:
کان پریوارِ مسیحانفَسِ نیکقدم میآید