ماهرویان

ماهرویان

ای که از کوچه‌ی معشوقه‌ی ما می‌گذری
ماهرویان

ماهرویان

ای که از کوچه‌ی معشوقه‌ی ما می‌گذری

اصغر عظیمی‌مهر

وقتی که در شَهرت کسی چشم انتظارت نیست
دیگر دلت دلواپس شهر و ‌دیارت نیست

از روی ناکامی به هر در می‌زنی، چیزی
آرام‌بخش لحظه‌های بی‌قرارت نیست

حس می‌کنی نسبت به «او» یک‌ چیز کم داری
وقتی دچارش هستی اما او ‌دچارت نیست

حس می‌کنی دار و ‌ندارت رفته از دستت
اما کسی دلواپس دار و ‌ندارت نیست

یک دوست می‌گوید: «بر اعصابت مسلط باش»
وقتی که حتی گریه‌ات در اختیارت نیست

آن «مرد محکم»، «آدم سابق» نخواهی شد
در هیچ‌جا دیگر نشان از اعتبارت نیست

من «فوت و فن عشق‌ورزی» را بلد هستم
اما کسی دنبال کسب این مهارت نیست

خود را به کار دیگری سرگرم خواهی کرد
با آن‌که اصلا از اساس این کار، کارت نیست

مثل «سگ پاسوخته» یا «مرغ سرکنده»
مزد تقلای تو چیزی جز خسارت نیست

من سالیان سال دل دزدیده‌ام، اما
چندی‌ست این چنگیزخان در فکر غارت نیست

با چشم‌ خود، یک ماه بعد از مرگ می‌بینی
جز یک گل خشکیده چیزی بر مزارت نیست

فرقی ندارد این‌که در آغوش کی باشی
وقتی «کسی که دوستش داری» کنارت نیست

سیروس عبدی

تو شعر بودی از اوّل در آن زمان که نبود
به شکلِ ناله سرودم تو را، زبان که نبود

نگاه کردی و احساس بندگی کردم
خدا هنوز فراگیر، در جهان که نبود

نگاه کردی و در اشتیاق غرق شدم
هنوز شوق پریدن، در آسمان که نبود

کدام کندو از خود بزاق می‌زاید
عسل چشیدم و آبی در آن دهان که نبود

مرا که رد شده بودم، خدا دچار تو کرد
چه قصد داشت از این فتنه، امتحان که نبود

من آمدم که بمانم، طبیعتم این است
فقط به عشق تو ای دوست، می توان که نبود

به ماندگاری شوقت، ابد پدید آمد
و گر نه روح، از آغاز، جاودان که نبود

سیروس عبدی

عطر نفَس، شمیم مو، حالتِ حاد را ببین
عامل اغتشاش شهر! شورش باد را ببین
 
داده جلا لوندی‌اش، هیبت هگمتانه را
جلوه‌ی آریایی دختر ماد را ببین
 
آتش و آب و خاک و باد، دست به دست داده‌اند
تا نشود نصیب من، اوج عناد را ببین
 
چاره به جز فرو شدن، نیست به چال گونه‌اش
ای دل اگر تَهَمتَنی، چاه شغاد را ببین
 
بازوی آهنین مرد، نرم شده در این نبرد
جاذبه‌اش کشنده است، زور زیاد را ببین
 
بین خیال روی او، با نوسان نبض من
رابطه‌ای است مستقیم، قدرت یاد را ببین

سیروس عبدی

«بودن» حضور جبر است، مرگ «نمی‌شه‌ها» باش
هستی ولی چه «هست»ی، هست همیشه‌ها باش

سنگین نشسته‌ای سرد، بی‌جُنب و جوش و بی‌درد
غیرت نداری ای سنگ! کابوس شیشه‌ها باش

حتّی اگر نباشی یا زیر خاک باشی
اثبات کن خودت را مانند ریشه‌ها باش

در هر نهال کوچک، جریان بگیر چون خون
احیاگر درختان، بنیان بیشه‌ها باش

بی دام و دوری و درد، آسان نمی‌شود عشق
عشق است و کوه مشکل، فرهاد تیشه‌ها باش

مریم جعفری آذرمانی

تا نقشِ تو، بر اعتبارِ ماسک‌ها افزود
ای آینه! حق با تظاهر بود و خواهد بود

پس بی‌شرف‌ها باز هم تشریف آوردند
جز خون چه باید ریخت بر خاکِ غبارآلود؟

وقتی «کراهت» برج می‌سازد، به جز در خاک ـ
دیگر کجا پنهان شود زیباییِ محدود؟

تا تشنگی جریان گرفت از خشک‌سالی‌ها
اندیشه‌ای جز سنگ‌پنداری ندارد رود

فرزند من! شاید بپرسی: ـ ظلم یعنی چه؟
ـ طوفانِ بعد از گردباد... آوارِ بعد از دود

باور کنی یا نه، خبر را با تو می‌گویم:
دجّال، تنها می‌رسد در لحظه‌ی موعود

رضا احسان‌پور

خوبِ من! حیف است حال خوبمان را بد کنیم
راه رود جاری احساسمان را سد کنیم
.
عشق، در هر حالتی خوب است؛ خوبِ خوبِ خوب
پس نباید با «اگر» یا «شاید» آن را بد کنیم
.
دل به دریا می‌زنم من... دل به دریا می‌زنی؟
تا توکّل بر هر آنچه پیش می‌آید کنیم
.
جای حسرت خوردن و ماندن، بیا راهی شویم
پایمان را نذر راه و قسمتِ مقصد کنیم
.
می‌توانی، می‌توانم، می‌شود؛ نه! شک نکن
باورم کن تا «نباید» را «فقط باید» کنیم
.
زندگی جاریست؛ بسم الله... از آغاز راه
نقطه‌های مشترک را می‌شود ممتد کنیم
.
آخرش روزی بهار خنده‌هامان می‌رسد
پس بیا با عشق، فصل بغضمان را رد کنیم

رضا احسان‌پور

از من ربوده بودِ تو صبر و قرار را
اصلاً قرار پیشکش‌ات، اختیار را

از هر طرف که می‌روم آغشته‌ام به تو
سد کرده است عشق تو راه فرار را

روی سپید و موی سیاهت به دست باد
برهم زده‌ست نوبت لیل و نهار را

آه از لبت که ناب‌ترین بیت شعرهاست
آخر چگونه شرح بگویم انار را؟

از عطر خاک راه تو مست‌اند آهوان
گل کرده است پای تو گرد و غبار را

وصفت به هر دیار که رفته‌ست بُرده است
از آن دیار رونق هر چه نگار را

پیراهنم فدای زلیخایی‌ات شود
ننگا به من اگر ندرم این حصار را

از من نخواه زنده بمانم بدون تو
یک گل چگونه در چمن آرَد بهار را؟

می‌آیی و به پای تو سر می‌بُرم به شوق
این انتظار تلخ‌تر از انتظار را