ماهرویان

ماهرویان

ای که از کوچه‌ی معشوقه‌ی ما می‌گذری
ماهرویان

ماهرویان

ای که از کوچه‌ی معشوقه‌ی ما می‌گذری

حسین جنّتی

من در تو خویش را به تماشا نشسته‌ام؟
یا پیش روی آینه تنها نشسته‌ام

در حال سایش است وجودم ز هیبتت
سنگم که پیش حضرت دریا نشسته‌ام

نازل نمی‌شوی تو، مگر بر مدار درد
آنک منم که خسته و از پا نشسته‌ام

پُر کن پیاله را که نگاهم به دست توست
پُر کن که در تو غرق تمنّا نشسته‌ام

گردن نهاده‌ام سر زانوی حکم تو
تیغ از کمر بکش که مهیّا نشسته‌ام

حسین جنّتی

خالق؛ چنار و سرو و صنوبر درست کرد
هم میوه هم گیاهِ معطّر درست کرد

با یک اشاره هر چه دلش خواست آفرید
هر چیز را به قدر مقدّر درست کرد
از خاک و سنگ، قصر بلندی بنا نهاد
وآن را به هفت چشمه  شناور درست کرد

هر چشمه را به شانه‌ی یک آسمان گذاشت
خورشید و ماه، باز و کبوتر درست کرد

وقتی که کارخلقت این‌‌ها تمام شد
از گِل، دو پا، دو دست و یک سر درست کرد

مخلوق تازه را، به ظرافت به چیرگی
نیمی ز خیر و قسمتی از شر درست کرد

آن گاه آفرین به خودش گفت و بی‌درنگ
از ناز و عشوه یک تن دیگر درست کرد

مخلوق تازه گفت: که تنها و بی‌کسیم
فرزند و خاندان و برادر درست کرد

زین دست آفریده که خوب آفریده بود
بی‌وقفه،تند و زود و مکرّر درست کرد

آدم گرسنه بود و شکار از سرش گذشت
با این بهانه نیزه وخنجر درست کرد

از بس که تیر و نیزه و خنجر زیاد شد
ناچار هی قبیله و لشکر درست کرد

خالق که دید راه بشر بی‌ستاره است
از نور خویش، معدن گوهر درست کرد

او را سرشت از گِل لبخند و دوستی
از هرچه هست به‌تر و به‌تر درست کرد

غار حرا، فرشته، صدا، نور، هلهله
از نور خود، دمید و پیمبر درست کرد

آن گاه تا به جان پیمبر جلا دهد
آیینه‌ای به هیأت حیدر درست کرد

حسین جنّتی

باید چراغ‌ها همگی روشنت کنند
تا یک دقیقه قابل فهمیدنت کنند

نه! یک دقیقه نه! که تمام چراغ‌ها
کی قادرند؟ قدّ شعورِ مَنَ‌ت کنند

آن قدر از ستاره پُری ای ستاره‌پوش
مبهوت مانده‌ام که چه باید تَنَ‌ت کنند؟

هفت آسمان و هر چه در آن هست، می‌شود
منجوق‌دوزی لبه‌ی دامنت کنند

باید تمام عالم هستی ورق شود
با سوزنی ضمیمه‌ی پیراهنت کنند

آری سزاست تا ابد ای داغ آتشین
تا شام واپسین همه جا شیونت کنند

حسین جنّتی

آوردگاه تهمت و انگ است کشورم
مثل دلم گرفته و تنگ است کشورم

«من» اعتراف می‌کنم «او» دزد بوده است
موضوع خنده‌های فرنگ است کشورم

«این» می‌کشد که: سهم من و «آن» که: سهم من
حس می‌کنم غنیمت جنگ است کشورم

دشمن کدام؟ دوست کدام است؟ چاره چیست؟
دیگر نپرس خسته و منگ است کشورم

بیش از صدای دلکش گنجشک و جوی آب
در خاطرش غریو تفنگ است کشورم

پیرایه‌های ململ و «مخمل» نیاز نیست
بی‌مخمل و ملیله قشنگ است کشورم

شمشیر شیشه‌ای‌ت حریفش نمی‌شود
بگذر از این معامله، سنگ است کشورم

گفتند: مثل گربه نشسته است! ساکت است
دیدند ناگهان که پلنگ است کشورم

حسین جنّتی

حدود پَر زدنم را به من نشان داده ست
هم‌آن که بال نداده است و آسمان داده است!

هم‌آن که در شب یلدا به رسم دل‌سوزی
چراغ خانه‌ی ما را به دیگران داده است

به چیست؟ دل‌خوشی مردمی که در همه عمر
به هر معامله‌ای هر دو سر زیان داده است

کدام طالع نحس است غیر بی‌عاری؟
که رنج کِشت به من، ماحصل به خان داده است

به خان! که مرگ عزیزان و گریه‌های مرا
شنیده است و مکرّر سری تکان داده است

هم‌آن که غیرت‌مان را گرفته و جای‌اش
به قدر آن که نمیریم آب و نان داده است

به ناله‌ای و به خطّی بگوی دردت را
بسا هنر که طبیعت به خیزران داده است

ز خون پای من و توست  در سراسر دشت
که هر چه بوته‌ی خار است زعفران داده است

اگر بناست نمیریم، جان برای چه بود؟
و گر بناست ببندم، چرا دهان داده است؟

«بکوش خواجه و از عشق بی‌نصیب نباش»
که این صفا به غزل‌های من هم‌آن داده است

حسین جنّتی

مترسک ساختم  تا پاسبان خرمنم باشد
نه این که شانه‌هایش، تکیه‌گاه دشمنم باشد

لباسم را تنش کردم، کلاهم را به او دادم
که شاید قدردان زحمت گاوآهنم باشد

گمان حتا نکردم شاید آن اهریمن بدخو
به من نزدیک‌تر از دکمه‌ی پیراهنم باشد

خودم کردم که بر دوشش کلاغی دیدم و رفتم
که ترسیدم گناهش تا ابد بر گردنم باشد

ندانستم که بار این گناه آسان‌تر است از آن
که عمری لکه‌ی این ننگ، نقشِ دامنم باشد

مترسک ساختم در دردسر افتاده‌ام امّا
گمانم چاره‌اش دست اجاق روشنم باشد!

حسین جنّتی

هرچه مردم ساده‌تر، حکّام‌شان سفّاک‌تر
گرگ کم‌تر می‌درد از گلّه‌ی چالاک‌تر

سادگی‌ها مانع آزادگی‌هامان شده است
هر چه کوه و درّه کم‌تر، نعره بی‌پژواک‌تر

شستن مغز بشر یا خوردن آن بدتر است
کیست اکنون عاقلان، در چشم‌تان ضحّاک‌تر؟

ترس زاهد حاصل بالا نشستن‌های اوست
از سر منبر خدا را دیده وحشت‌ناک‌تر!

گر چه عریانی به چشم زاهدان بی‌قیدی است
هر چه طول جامه کم‌تر، باصفاتر، پاک‌تر!

دامنت را رنگ کن از باده زاهد، می‌شود
باغ پرگل‌تر، یقیناً بی خس و خاشاک‌تر

های یوسف! روز محشر با گریبانت مناز
نیست از قلب پریشان زلیخا، چاک‌تر

حسین جنّتی

گرفتم خالق یکتای ما غفّار هم باشد
سزاوار است سلطان فکر استغفار هم باشد!

سزاوار است سلطان اندکی تقوا کند پیشه
خصوصاً این که منظور نظر، جبّار هم باشد!

بکوشد بعد وی نام نکویی هم به جا ماند
به فکر یادگار گنبد دوّار هم باشد

ز آه بینوایان بام قصرش را سبک سازد
کمی اندیش‌ناکِ سختی آوار هم باشد

که آوار است و هیچ از شوکت و حرمت نمی‌داند
به روی تاج اگر چه بر سرش دستار هم باشد

اگر بر کاروانی ره ببندد لاجرم باید
دگر چشم‌انتظار لشکر مختار هم باشد

کمی تاریخ خواندن لازم آید شیخ و سلطان را
که غیر از قصه‌ی عبرت، در او تکرار هم باشد

حسین جنّتی

طاعون‌زده‌ایم، نسخه‌ای، تجویزی!
یارب بفرست رعد و برقی، چیزی!

امید به کاوه‌ای نداریم، بگو
تا حمله کند سکندری، چنگیزی!

حسین جنّتی

امان ندیده کسی از گزند حیله‌ی خویش
که حبس کرده خودش را قفس به میله‌ی خویش

مباد فتنه چو فانوس در دلت باشد
که نیست راه رهایی هم از فتیله‌ی خویش!

به فکر فتح جهان آن قبیل می‌افتند
که بر نیامده‌اند از پس قبیله‌ی خویش!

به فکر فتح جهان‌اند و می‌توانی دید
هزار مساله دارند در طویله‌ی خویش!

فغان که این دله‌دزدان به وهم گرد زمین
چنان خوش‌اند که فرزند من به تیله‌ی خویش!

کدام می‌کشدم، عنکبوت یا نسّاج؟
چه‌ها که دیده‌ام از روزنان پیله‌ی خویش

حسین جنّتی

دیر فهمیدیم پس دیوار بالا رفته بود
با همان خشت نخستین تا ثریّا رفته بود

دیر فهمیدیم و معماران مرموز از قدیم
چیده بودند آن چه بر پیشانی ما رفته بود

گاه می‌گویم به خود: اصلا کلاه جدّ من
جای مسجد کاشکی سمت کلیسا رفته بود!

رسم پرهیز از جهان ای کاش بر می‌داشتند
کاش یوسف روز اول با زلیخا رفته بود

من نمی‌دانم چه چیزی پایبندم کرده است
کوه اگر پا داشت تا حالا از این جا رفته بود!

دور تا دورش همه خشکی است ای تنها خزر
راه اگر می‌داشت از این چاله، دریا رفته بود!

حسین جنّتی

دوستانت را شمردم، دشمنانت بیش‌تر!
شاعر از فکرت حذر کن، از زبانت بیش‌تر!

لقمه‌ی معنی چنان بردار تا وقت سخن
از حدود عقل نگشاید، دهانت بیش‌تر!

گر نفهمی معنی زنهار یاران، دور نیست
پوستت می‌فهمد این را، استخوانت بیش‌تر!

سنگ می‌اندازی و «بازی نه این است» ای رفیق
چون که بار شیشه داری در دکانت بیش‌تر!

من نمی‌گویم رهاکن! من نمی‌گویم نگو!
فکر شعرت باش، اما فکر نانت بیش‌تر!

جان نکردی چاشنی، تیرت هم‌این‌جا اوفتاد!
جز همین حد را نمی‌داند کمانت بیش‌تر!

حال می‌باید به پاهایت بیاموزی که نیست
از گلیم پاره‌ای طول جهانت بیش‌تر!

مریم جعفری آذرمانی

جهان ویران نخواهد شد امیدی نیست
اگر ویران ببینی آن‌چه دیدی نیست

که مثل روز، روشن بود تاریکی
فریبش را نخور شعرِ سپیدی نیست

تحمّل کن محالِ احتمالش را
که در تشدیدِ غم، دردِ شدیدی نیست

همان مرگی که ما را می‌کُشد هر روز
شهادت می‌دهد: دیگر شهیدی نیست

درون قفلِ غفلت، هرز می‌چرخد
بخوابید آی بیداران، کلیدی نیست

صالح دُروند

به این کنیز که صد شاه زیر سر دارد
بگو مرا به غلامی خویش بردارد

ترانه‌خوان و بزک‌کرده می‌رسد از راه
چه فکر تازه‌ای امروز زیر سر دارد؟

شبیه شعر کهن نیست، کلاً اندامی
از آن که وصف نمودند، ساده‌تر دارد

مدیترانه به تقلید مویش آرام است
فقط یکی دو سه تا موج مختصر دارد

خزان نمی‌وزد از خیس بودن مویش
ولی بر آب و هوای ذره‌ای اثر دارد

صالح دُروند

از این مسیر دو فرسنگ مانده تا مویت
هزار و چند قدم بیش‌تر به ابرویت

دلِ من است که پوشیده چکمه‌ی باد و
وزیده است به سوی شلالِ گیسویت

دل من است که از دستِ آسمان شمال
دلش گرفته و جاری شده است در جویت

دل من آه دلِ بی‌پناه و غمگینی
که سربه‌زیر و  پشیمان نشسته پهلویت

اگرچه هیچ‌یک از تپه های این اطراف
نمانده بی که گذر کرده باشد آهویت...

لبت تمامی خاورمیانه را امروز
گشوده است به تحسینِ خال هندویت

بدونِ این‌که تلاشی کنی توجهِ ماه
به چشم‌هم‌زدنی جلب می‌شود سویت

هم‌این که از پسِ یک جفت قلّه یک خورشید
هم‌این که بر تن یک کوه‌پایه سوسویت

هم‌این که دستِ کسی بی‌دلیل چادری از
ستاره را وسطِ دشت می‌کشد رویت

کجاست ماهِ هلالی که سرنوشت مرا
نظاره می‌کند از چشم‌های ترسویت؟
کمی به صورت ماهِ تو خیره می‌مانم...

صالح دُروند

گذشت از من و تصویر مُستندّش را
همین که پاک‌کنِ موج، خطّ ردّش را

کسی نبود به یادش به غیر از اقیانوس
که البته نگران بود جزر و مدّش را

حدودِ پاشنه‌ی کفش ماه یادم نیست
که حول و حوش 165 قدّش را...

حدیث عشقی‌مان بوده نسل اندر نسل
پدربزرگِ من آن روزگار جدّش را

غرورِ سنگیِ مردانه‌ام که یادت هست؟
دو قطره بغض، ترَک داده‌اند سدّش را

کجاست امر به معروف و نهی از منکر؟
شراب‌خورده کجا می‌زنند حدّش را؟

هنوز منتظر لحظه‌ی مجازاتم
که دست دادستان چوبه‌ی اَشدّش را

صالح دُروند

گشودی از دو سرِ شانه‌هات، شط‌ها را
گذاشتی وسطِ رودخانه، بَط‌ها را

هزار کاتب و خطّاط کوفی آمده‌اند
که از رباعیِ موهات، نوعِ خط‌ها را

هم‌این که متفق‌القول در تمامِ کتب
نوشته‌اند به نام تو، سلطنت‌ها را

بلند شو! که زمین، تب بریزد از هیجان
برقص حاشیه‌پردازیِ نمط‌ها را

رسیده قبله‌نما وقتِ آن که در طوفان
کنارِ روسری‌ات گم کند جهت‌ها را...

بعید نیست اگر ماه‌های دیگر هم
به نامِ تو متلاطم کنند شط‌ها را

یکی دو بیت به یادِ گذشته... یک دفعه
به خود می‌آیم و خط می‌زنم لغت‌ها را

هنوز جای تو خالی است توی دانشگاه
اگرچه یادِ تو پُر کرده نیمکت‌ها را

در این سروده که موهات در ممیّزی‌اند
به طرح روسری‌ات پُر کن این وسط‌ها را

تو را نیافته‌ام در حقیقت، از این رو
به جست‌وجوی تو دارم اتاقِ چت‌ها را...

صالح دُروند

موی تو لشگری است برای ستم‌گریت
پیداست موی مشکی‌ات از زیر روسریت

محصول قرن چندم هجری است قامتت
شاعر شده است رودکی از لهجه‌ی دَریت

می‌داد طعمِ چند تمشکِ رسیده را
لب‌هام در برابرِ انگورِ عسکریت

وقتِ تنت در آب، نمی‌شد تمیز داد
نوعِ تو را از آن بدنِ آدمی- پریت

دریا پُر است از آبزیانی شکسته‌دل
که معترض شدند به طرزِ شناگریت

در کوچه راه می‌روی و باد می‌وزد
این نکته کافی است در اثبات دلبریت

هر تارِ موی تو غزلی عاشقانه است
دیگر رسیده تا کمر این شعرِ آخریت

صالح دُروند

گونه‌هایت دو راهِ بی‌برگشت، چشم‌هایت دو برکه‌ی دورند
وسط چشم‌هایت انگاری، مردمک‌ها دو حبّه انگورند

طرح موهای قهوه‌ای رنگت، کشف یک فرش‌باف تبریزی است
نقش برجسته‌های گیسویت چند سوغاتی از نشابورند

چشمی و دیدنت نمی‌آید، لب و خندیدنت نمی‌آید
شاخه‌ام، چیدنت نمی‌آید... لحظه‌هایت چه‌قدر مغرورند

دائم‌الخمرهای بی‌چاره، به شکرخنده‌هات معتادند
بت‌پرستانِ بخت‌برگشته، به پرستیدن تو مجبورند

قصدم از ماه، روی ماهت نیست، شب که خطِّ لب سیاهت نیست
شعرهایم بدون تقصیرند، حرف‌هایم بدون منظورند

به هوا پرت کن قبایت را، باز کن بالِ دکمه‌هایت را
سیب‌های سفیدِ لبنانی در سبدهای میوه محصورند

زیر باران که راه می‌افتی، شاعران شعرِ تر می‌انگیزند
عده‌ای بی تو سخت «منزوی» و عده‌ای «قیصر امین‌پور»ند

صالح دُروند

این روسری، آشفته‌ی یک موی بلند است
آشفتگی موی تو دیوانه‌کننده است

بالقوّه سپید است زن امّا زن این شعر
موزون و مخیّل شده و قافیه‌مند است

در فوج مدل‌های مدرنیته هنوز او
ابروش، کمان دارد و گیسوش کمند است

پرواز تماشایی موهای رهایش
تصویرِ رها کردن یک دسته پرنده است

دل، غرق نگاهی است که مابینِ دو پلکش
یک قهوه‌ای سوخته‌ی خیره‌کننده است

با اخم به تشخیصِ پزشکان سرطان‌زاست
خندیدن او عامل بیماری قند است

تصویر دلش با کمک چشمِ مسلّح
انگار که سنگی تهِ شیئی شکننده است

شاید به صنوبر نرسد قامتش امّا
نسبت به میانگین هم‌این دوره بلند است

ماه است و بعید است که خورشید نداند
میزان حضور و حذرش چند به چند است