ماهرویان

ماهرویان

ای که از کوچه‌ی معشوقه‌ی ما می‌گذری
ماهرویان

ماهرویان

ای که از کوچه‌ی معشوقه‌ی ما می‌گذری

جواد مزنگی

بدم می‌آید از افسانه‌بافی
و یا هر جمله‌ی سخت اضافی

فقط یک جمله: شادی قسمت تو
غمت در خانه‌ی من هست کافی!

مهدی افضلی‌گروه

اول تو را شبیه خودش، خوشگل آفرید
بعداً درون کالبد من، دل آفرید

شمشیر ابروان تو خون‌ریز و منحنی
از ابتدا، نگاه تو را قاتل آفرید

چشمت نگین خوشگل انگشتر خداست
آخر چه‌گونه چشم تو را از گِل آفرید؟!

لب‌های سرخ و موی سیاه و رخ سپید

ناز تو را مکمل این پازل آفرید


عاشق نبوده‌ای که بدانی چه می‌کِشم...

مجتبی سپید

از کنارم رد شدی بی‌اعتنا، نشناختی
چشم در چشمم شدی اما مرا نشناختی
 
در تمام خاله‌بازی‌های عهد کودکی
همسرت بودم همیشه بی‌وفا نشناختی؟
 
لی‌له‌باز کوچه‌ی مجنون‌صفت‌ها فکر کن
جنب مسجد، خانه‌ی آجرنما، نشناختی؟
 
دختر همسایه!  یاد جرزنی‌هایت به‌خیر
این منم تک‌تاز گرگم‌برهوا، نشناختی؟
 
اسم من آقاست اما سال‌ها پیش این نبود
ماه‌بانو یادت آمد؟ مشتبا! نشناختی؟
 
کیست این مرد نگهبانت که چشمش بر من است
آه! آری تازه فهمیدم چرا نشناختی

علی‌محمّد محمّدی

دو سه ماهی‌ست که بدجور دلم چشم به راهت دارد
چه کند این دل بیچاره که عادت به نگاهت دارد

نکند باز غروری ـ که نداری، گُل من!  گُل بکند
دلِ عقرب‌زده‌ام، چشم به اعجازِ گیاهت دارد

رمضان است و دلم لک زده تا کَی رسی از راه، عزیز
عید من بسته به باز آمدنِ چهره‌ی ماهت دارد

بعدِ تو لایه‌ای از غم، به دلِ آینه‌ام جا خوش کرد
حال این آینه، چشمی به تو و پاکیِ «آهت» دارد

در خورِ شأن تو یک‌دندگی و سنگ‌دلی، نیست گُلم
لحظه‌ای خوب بیاندیش، گناه است، کراهت دارد

نه سلامی، نه علیکی!‌‌‌ اقلاً بدرقه‌ی راهش کن
این مسافر که نگاهی به «خدا پشت و پناهت» دارد

تو هم‌آن ابری و من تشنه‌ترین دانه‌ی پابسته‌ی خاک
رویشم بسته به بارندگیِ گاه‌به‌گاهت دارد 

سورنا جوکار

بی‌قرار چشم‌هایت، دسته‌دسته سارها
طعم لب‌هایت شفای عاجل بیمارها

چشم‌هایت را نبند این بی‌محلی کافی است
تا بگیری قدرت پرواز را از سارها

تازه از عطر نفس‌های تو فهمیدم چرا
کارشان رو به کسادی می‌رود عطارها

جای رسم دایره، گاهی مربع می‌کشند
عقل را پر داده عشقت از سر پرگارها

تا بماند یادگاری، چهره‌ات را می‌کشم
مثل انسان نخستین بر تن دیوارها

هوشنگ ابتهاج

موج رقص‌انگیزِ  پیراهن چو لغزد بر تنش
جان به رقص آید مرا از لغزشِ پیراهنش

حلقه‌ی گیسو به گِردِ گردنش حسرت‌نماست
ای دریغا گر رسیدی دست من در گردنش

هر دمم پیش آید و با صد زبان خوانَد به چشم
وین چون‌این بگریزد و پرهیز باشد از مَنَش

می‌تراود بوی جان امروز از طرفِ چمن
بوسه‌ای دادی مگر ای بادِ گل‌بو بر تنش

هم‌رهِ دل در پی‌اش افتان و خیزان می‌روم
وه که گر روزی به چنگِ من در افتد دامنش

در سراپای وجودش هیچ نقصانی نبود
گر نبودی این همه نامهربانی کردنش

اصغر عظیمی‌مهر

تا که چشمت مثل موجی مسخ از من می‌گذشت
جای خون انگار از رگ‌هایم آهن می‌گذشت
 
می‌گذشتی از سرم گویی که از روی کویر
با غروری سر به مهر، ابری سترون می‌گذشت

 
یا که عزراییل با مردان خود با ساز و برگ
از میان نقب رازآلود معدن می‌گذشت
 
قطعه‌قطعه می‌شدم هر لحظه مثل جمله‌ای
که مردّد از لبان مردی الکن می‌گذشت
 
ساحران ایمان می‌آوردند موسی را اگر
ماه نو از کوچه‌ها در روز روشن می‌گذشت

شوق انگشتان من در لای گیسوهای تو
باد آتش بود و از گیسوی خرمن می‌گذشت
 
کلبه‌ای در سینه‌ی کوهم کسی باور نکرد
حجم آواری که بر من وقت بهمن می‌گذشت

احسان اکابری

لبخندها هرگز ملاک شاد بودن نیست
یا تیشه‌ای بر دوش از فرهاد بودن نیست
 
هرجا که باشی منطق آیینه‌ها این است
در چشم بودن معنی در یاد بودن نیست
 
ای در قفس افتاده، افسوس چه را داری؟
بیرون از این‌جا درد ما آزاد بودن نیست
 
از عشق دیگر هرچه می‌گویند افسون است
آوارگی جز طالع بر باد بودن نیست
 
هرکس نداند لطفعلی‌خان خوب می داند
در جنگ پیروزی به پرتعداد بودن نیست
 
ای سرنوشت شوم، جام شوکرانت کو؟
این خانه دیگر در خور آباد بودن نیست

لاادری

در آن شهری که مردانش عصا از کور می‌دزدند
هم‌آن شهری که اشک از چشم، کفن از گور می‌دزدند

در آن شهری که خنجر دسته‌ی خود نیز می‌بُرّد
هم‌آن جایی که پشت از دشنه‌ی خون ریز می‌دزدند

در آن شهری که مردانش همه لال و زنان کورند
هم‌آن شهری که از بلبل، دَم آواز می‌دزدند

در آن شهری که نفرت را به جای عشق می‌خواهند
هم‌آن‌جایی که نور از چشم و عقل از مغز می‌دزدند

در آن شهری که پروانه به جای شمع می‌سوزد
هم‌آن شهری که آتش را ز اشک شمع می‌دزدند

در آن شهری که زنده، مرده و مرده بُوَد زنده
هم‌آن جایی که روح از تن و تن از روح می‌دزدند

در آن شهری که کافر، مؤمن و مؤمن شود کافر
هم‌آن جایی که مُهر از جانماز باز می‌دزدند

در آن شهری که سگ‌ها معرفت از گربه آموزند
هم‌آن شهری که سگ‌ها، برّه ‌را از گرگ می‌دزدند

در آن شهری که چشم خفته از بیدار، بیناتر
هم‌آن جایی که غم از سینه‌ی غم‌ساز می‌دزدند

من از خوش‌‌باوری آن‌جا محبت جست‌وجو کردم
در آن شهری که فریاد از دهان باز می‌دزدند

مژگان عباس‌لو

چشم‌ها – پنجره‌های تو – تأمل دارند
فصل پاییز هم آن منظره‌‌‌ها گل دارند
 
ابر و باد و مه و خورشید و فلک مطمئنم
همه در گردش چشم تو تعادل دارند!
 
تا غمت خار گلو هست، گلوبند چرا؟
کشته‌‌هایت چه نیازی به تجمل دارند؟!
 
همه‌ جا مرتع گرگ است، به امید که‌اند
میش‌هایم که ته چشم تو آغل دارند؟
 
برگ با ریزش بی‌وقفه به من می‌گوید:
در زمین خوردن عشاق تسلسل دارند
 
هر که در عشق سر از قله برآرد هنر است
همه تا دامنه‌‌ی کوه تحمل دارند

علی‌رضا قزوه

ایمان ما دو نیمه شد و نان ما دو نیم
دست من و نگاه تو یا سیّدالکریم
 
روحم تمام‌زخمی و جانم تمام‌درد
یک امشبم ببخش به آرامش نسیم
 
از شعله‌های روز قیامت رها شدیم
افتاده‌ایم باز در این ورطه‌ی جحیم
 
چیزی بگو شبیه سخن گفتن شبان
حکمی بده به سادگیِ حکمت حکیم
 
ما راهیان کوی چپ و راست نیستیم
ما راست آمدیم سر راه مستقیم
 
ما عاشقان شهید توهستیم تا ابد
ما سالکان مرید تو بودیم از قدیم
 
برقی بگو وزان شود از سمت یا لطیف
اشکی بگو فرو چکد از ابر یا کریم
 
ما را ببر به رؤیت لبخند عید فطر
ما را بخوان به خلوت یا رب و یا عظیم

ناصر حامدی

خواستم تا در شب کوتاه من، ماهی شوی
خواستی شیرینی خواب شبانگاهی شوی

از شب آغوش تا صبح جدایی راه نیست
کاش یک شب میزبان صبح دلخواهی شوی

ای دل غافل! چه آسان روزها را باختی
کاش روزی لایق دیدار کوتاهی شوی

عشق با خود فتنه‌ها دارد، زلیخا را بگو
می‌توانستی شبی زندانی چاهی شوی؟

ای تنت ابری‌تر از شب‌های غمگین زمین!
کاش گاهی بر تنم باران ناگاهی شوی

گفت: بویت موی دریا را پریشان می‌کند
زود راهی شو که باید رود گمراهی شوی

مریم جعفری آذرمانی

مفتخرم عرض کنم با سلام خدمت آنان که در این خانه‌اند
مسئله‌ای نیست که من حل کنم شُکر که این‌جا همه فرزانه‌اند

خواهشم این است که همشیره‌ها، از خودشان درد بسازند و بعد
شعر بگویند کمی مثل من، گاهی از اوقات که دیوانه‌اند

آه بمیرم پدر مهربان! بار سلامت کمرت را شکست
کار نکن بیشتر از روزی‌ات، اهل و عیالت به همین قانعند

مادر من! گریه ندارد، اگر دختر همسایه خودش را فروخت
قصه‌ی خوش‌بختیِ خود را بخوان، فقر و فلاکت فقط افسانه‌اند

خانه‌ی همسایه سیاه است اگر، یک‌سره از آتش خود سوخته
مثل جهنم که ـ از این‌جا به دورـ مردم آن ساکن ویرانه‌اند

مجید آژ

یک قدم پیش یک قدم به عقب، حال من وقت دیدنت این است
حال سرباز بی‌نوایی که رو به هر سمت و سو کُند، مین است

از بساط منِ شکسته‌فروش، نگذر این قدر بی‌تفاوت و سرد
چیزی از من بخر، خیالت جمع، قیمت دل شکسته پایین است

ﺣﺎﻝ ﻣﺎ ﺭﺍ نپرﺱ، ﺑﯽ ﺗو، ﺧﺮﺍﺏ؛ ﻣﺜﻞ ﭼﺸﻤﺎﻥ ﺩﺍﺋﻢ‌ﺍلخمرت
ﺗﻮ ﮐﻪ ﺍﺻﻠﯽ ﻏﻤﯽ ﻧﺪﺍﺭﯼ، ﺣیف، ﺟﻨﺲ ﺍﺣﻮﺍﻝ ﻣﺎ ﮐﻪ ﺍﺯ ﭼین ﺍﺳﺖ

دست‌گرمی چشم سگ‌دارت استخوان‌استخوان جویده شدم
روز بازی چه بر سرم آید، اگر امروز روز تمرین است

تا که تعبیر خواب‌هایم را مو به مو بشنوم شبی بر دار
روسری را ، که در پریشانی، گیسوان تو ابن‌سیرین است

باز کن بال‌های پنجره را، بس که زل زد به آسمان دق کرد
زنگ در ناله می‌کند، بشتاب،گوش دیوار خانه سنگین است

باز در انتظار دیدارت کوچه را جرعه جرعه نوشیدم
ﺗﻮ ﺍﮔﺮ ته‌نشین آن باشی تلخی انتظار شیرین است

هوشنگ ابتهاج

بگذر شبی به خلوت این هم‌نشین درد
تا شرح آن دهم که غمت با دلم چه کرد

خون می‌رود نهفته از این زخم اندرون
ماندم خموش و آه، که فریاد داشت، درد

این طرفه بین که با همه سیل بلا که ریخت
داغ محبت تو به دل‌ها نگشت سرد

من برنخیزم از سر راه وفای تو
از هستی‌ام اگر چه برانگیختند، گرد

روزی که جان فدا کنمت، باورت شود
دردا که جز به مرگ، نسنجند قدر مرد

ساقی بیار جام صبوحی که شب نماند
وان لعل فام، خنده زد از جام لاجورد

باز آید آن بهار و گل سرخ بشکفد
چندین مثال از نفس سرد و روی زرد

در کوی او که جز دل بیدار، ره نیافت
کی می‌رسند خانه‌پرستان خواب‌گرد

خونی که ریخت از دل ما، «سایه» حیف نیست
گر زین میانه، آب خورد تیغ هم‌نبرد

آرش پورعلی‌زاده

وقتی سکوتِ دهکده فریاد می‌شود
تاریخ، از انحصارِ تو آزاد می‌شود

تاریخ، یک کتاب ِقدیمی‌ست که در آن
از زخم‌های کهنه‌ی من یاد می‌شود

از من گرفت دخترِ خان هر چه داشتم
تا کی به اهلِ دهکده بی‌داد می‌شود؟

خاتون! به رودخانه‌ی قصرت سری بزن
موسی، دل ِمن است که نوزاد می‌شود

با این غزل، به مُلک ِسلیمان رسیده‌ام
این مرد ِخسته، هم‌سفر باد می‌شود

ای ابروان ِوحشی ِتو لشکر ِمغول!‏
پس کی دل ِخراب ِمن، آباد می‌شود؟

در تو هزار مزرعه، خشخاش ِتازه است
آدم به چشم‌های تو معتاد می‌شود

مهدی افضلی‌گروه

آخرش عشق تو فرمان «برو» خواهد داد
هر چه انکار کنی چشم تو لو خواهد داد

به بیابان زده این دل به امیدی که شبی
رهزن چشم تو دستور چپو خواهد داد

عید فطر است و امسال دلم می‌گوید
دلبرم باز به من بوسه‌ی نو خواهد داد

عشق؛ فرمانده‌ی خوبی‌ست ولی آخر کی
به من آزادی یورش به جلو خواهد داد؟!

عاقبت ظلم تو دامان تو را می‌گیرد
حاصل کِشت تو را وقت درو خواهد داد

امیر سیاه‌پوش

حق می‌شود انکار و من انگار نه انگار
منصور سر دار و من انگار نه انگار

چون زلزله بر گُرده‌ی ادراک جوانان
باطل شده آوار و من انگار نه انگار

در چنگ هوس‌های خیابانی اشباح
عشق است گرفتار و من انگار نه انگار

در قدس و هرات و حلب و موصل و کشمیر
اردو زده تاتار و من انگار نه انگار

کُشتند و دریدند شکم‌های زنان را
سگ‌های میانمار و من انگار نه انگار

فریاد از این عصر تماشاگری مرگ
خورشید سر دار و من انگار نه انگار

غلام‌رضا سازگار

از گنهِ دم به دمم آتش طوفنده شدم
هم شدم از توبه خجل، هم ز تو شرمنده شدم

صاحب من! خالق من! داور من! یاور من!
حیف تو را داشتم و غیر تو را بنده شدم

شعله‌ای از نار بُدم شاخه‌ای از خار بُدم
با نظر رحمت تو باغ گل از خنده شدم

قطره بُدم بحر شدم ذره بُدم مهر شدم
بل‌که درخشنده‌تر از مِهر درخشنده شدم

وصل تو شد عزت من هجر تو شد ذلت من
با تو سرافراز ولی بی تو سرافکنده شدم

وای بر این بندگی‌ام مرگ بر این زندگی‌ام
مرده‌ی یک عمرم و در خاک لحد زنده شدم

بار خدایا کرمی از یم اخلاص نمی
کز شرر عُجب و ریا آتش سوزنده شدم

سیل گنه برد مرا بحر بلا خورد مرا
وای که من غرق در این بحر خروشنده شدم

مهدی فرجی

می‌توانی بروی قصه و رویا بشوی
راهی دورترین نقطه‌ی دنیا بشوی

ساده نگذشتم از این عشق، خودت می‌دانی
من زمین‌گیر شدم تا تو، مبادا بشوی

آی! مثل خوره این فکر عذابم می‌داد؛
چوب ما را بخوری، ورد زبان‌ها بشوی

من و تو مثل دو تا رود موازی بودیم
من که مرداب شدم، کاش تو دریا بشوی


دانه‌ی برفی و آن قدر ظریفی که فقط
باید از این طرف شیشه تماشا بشوی

گره‌ی عشق تو را هیچ کسی باز نکرد
تو خودت خواسته بودی که معما بشوی

در جهانی که پر از وامق و مجنون شده است
می‌توانی عذرا باشی، لیلا بشوی

می‌توانی فقط از زاویه‌ی یک لبخند
در دل سنگ‌ترین آدم‌ها جا بشوی

بعد از این مرگ، نفس‌های مرا می‌شمرَد
فقط از این نگرانم که تو تنها بشوی