ماهرویان

ماهرویان

ای که از کوچه‌ی معشوقه‌ی ما می‌گذری
ماهرویان

ماهرویان

ای که از کوچه‌ی معشوقه‌ی ما می‌گذری

مبین اردستانی

زیرِ گوش دلم هزاران بار، خواندم از عشق بر حذر باشد
خیره‎سر یک‎نفس مرا نشنید، حال بگذار خون‌جگر باشد

این لجوج، این صمیمی، این ساده، خون نمی‌شد اگر، نمی‌فهمید
زود جا باز می‌کند در دل، عشق هر قدر مختصر باشد

من و دل هر چه نابلد بودیم، عشق در کارِ خویش وارد بود
من و دل را نخوانده از بر داشت، تا نگاهش به دور و بر باشد

آمد و با خودش دلم را برد، در دل کوچه‌های حیرانی
مانده‌ام با خودم: چرا آمد او  که می‌خواست ره‌گذر باشد؟

با بهار آمدی به دیدارم، با بهار از کنارِ من رفتی
گل من! فرصت تماشایت کاش می‌شد که بیش‌تر باشد

قول دادی که سال آینده با بهاری دوباره، برگردی
سال آینده ما اگر باشیم، سال آینده‌ای اگر باشد

سفرت خوش گل همیشه بهار! با تو بودن معاصرِ من نیست
این خزانی، سرشتش این گونه‎ست: بی تو بایست در سفر باشد

شُکر او که همیشه در همه حال جای شکر عنایتش باقی‌ست
عین شُکرست این‌که ابر بهار چشم‌هایش همیشه تر باشد

ما که در کنج غربتی ابری هی خبرهای داغ می‌شنویم
روزیِ صبحِ آسمانِ شما قاصدک‌های خوش‌خبر باشد

کلمات مرا نمی‌شنوی؟ دوست داری که بی‌صدا باشم؟
با تو بی‌واژه حرف خواهم زد، باز گوشَت به من اگر باشد

تو زبان سکوت را بلدی، بلدی بشنوی سکوت مرا
من سکوتم، تو بشنو و بگذار گوش اهل زمانه کر باشد

نجیب بارور

نیست در موهای تو از من پریشان‌تر کسی
در دلت ای گنج افتاده‌ست ویران‌تر کسی

«دوستت دارم» که گفتی چشم‌هایم خیس شد
زیر چترش عاشقانه ریخت، باران‌تر کسی

در نفس‌هایم عجین و نبض احساس منی
در رگانت جای خون افتاده جریان‌تر کسی

بوی آغوش تو از مصر خیالاتم گذشت
روی خاک افتاد در من پیر کنعان‌تر کسی

طعم «نعنا ساجق»ی و مزّه‌ی «لیمو دوسیب»
مثل تو در هیچ کافه نیست، قلیان‌تر کسی

هم‌چو ایران بزرگم، تکه‌تکه از غمت
دور مانده از دل تهران، بدخشان‌تر کسی

روی لب‌هایت نشابور است و حرفت کابلی‌ست
نیست در کل جهان از تو خراسان‌تر کسی

زلف‌هایت را رها کن مثل دست دوستی
تا شود غرق تن هلمند، ایران‌تر کسی

داغ دندان دید روی گونه‌هایش صبح، گفت:
در دلش امشب مرا بوسیده پنهان‌تر کسی

جز تو معبودی ندارم، با چنین کافر دلی...
نیست در شهر شما از من مسلمان تر کسی

علی‌رضا بدیع

شبانه رد شدم از مرزهای تن‌پوشت
به من اقامت دائم بده در آغوشت

سیاه‌بخت‌تر از موی سر‌به‌زیر تو باد
هر‌ آن کسی که سرش را نهاد بر دوشت

شبی ببوس در آیینه طلعت خود را
که بیم روز مبادا شود فراموشت

زمان خلق تو آهو بریده نافت را
دو مرغ عشق اذان گفته‌اند در گوشت

دلی که می‌شکنی از کسان حلالت باد
به شیشه خون‌جگرها که می‌کنی، نوشت!

به خواب می‌روی و چشم عالمی نگران
غمی‌ست منتظران را چراغ خاموشت

شهید اول این بوسه‌ها منم، برخیز
نشان بزن به لب آخرین کفن‌پوشت

فاضل نظری

هر چه آیینه به توصیف تو جان کند نشد
آه، تصویر تو هرگز به تو مانند نشد

گفتم از قصه‌ی عشقت گرهی باز کنم
به پریشانی گیسوی تو سوگند نشد

خاطرات تو و دنیای مرا سوزاندند
تا فراموش شود یاد تو هر چند نشد

من دهان باز نکردم که نرنجی از من
مثل زخمی که لبش باز به لبخند نشد

دوستان عاقبت از چاه نجاتم دادند
بلکه چون برده مرا هم بفروشند نشد

اصغر معاذی

دلت گرفته... الهی که غم نداشته باشی
فدای چشمت اگر دوستم نداشته باشی

دم غروب مرا در خودت ببار که چیزی
در آن هوای غریبانه کم نداشته باشی

عجیب نیست... من آن‌قدر خرد و خسته‌ام از خود...
که حال و حوصله‌ام را تو هم نداشته باشی

«دچار آبی دریای بی‌کرانم و تنها»
اگر هوای مرا دم به دم نداشته باشی

به جرم کشتن این خنده‌ها در آینه... سخت است
کسی به غیر خودت متهم نداشته باشی

غمم تو هستی و شادم اگر به سر نمی‌آیی
منم غم تو… الهی که غم نداشته باشی..!

مریم جعفری آذرمانی

سخت بیدار بودم که دیدم عدّه‌ای پشت دیوار هستند
برگ‌ها را لگد می‌کنند و... چرک‌ها را ولی می‌پرستند

رنگشان نقره‌ای بوده قبلاً، این کلاغان که حالا سیاهند
گفته بودم مبادا بسوزید باز روی دکل‌ها نشستند

تا مبادا معطّل بمانیم مرگ مجبور شد زنده باشد
چون کسانی که از دارِ دنیا، رفته بودند در را نبستند

از پسِ پنجره، کوه مغرور، سعی می‌کرد چیزی نبینم
ساختارِ طبیعت عوض شد شیشه‌ها سنگ‌ها را شکستند

سیروس عبدی

پیکری پیرم که در هر دوره‌ای جان داشتم
معبدی متروکه‌ام، ادیان، فراوان داشتم

عشق‌هایی دیده‌ام مرموز و گوناگون و ژرف
روزهایی ملتهب، شب‌های نالان داشتم

رود اگر می‌بینی‌ام آرامشم هموار نیست
دشت می‌داند که چندین بار طغیان داشتم

هر کسی اندازه‌ی اندیشه‌اش عاشق شده
فرق من این بود اگر با هر چه حیوان داشتم

من کشاورزی اگر بودم تمام سال‌ها
از خدا در ذهن خود تصویر باران داشتم

قریه‌ای کوچک اگر بودم نمی‌گفتم که؛ کاش -
کوچه‌هایم تنگ هستند و  خیابان داشتم

خوب می‌دانم اگر پایم نلغزید از مسیر
در تمام طول راهم یک نگهبان داشتم

خوب می‌دانم جهان شعر من بی شور عشق
خالی از مردم‌ترین بود و بیابان داشتم

باز هم ای جان ناقابل فدای عشق شو
از همان اول به تقدیم تو ایمان داشتم

با من از برگشتن ناممکنت حرفی نزن
من خدایی خسته‌ام مثل تو انسان داشتم

روح من جریان نامیرایی از تنهایی است
کاش من هم مثل تو یک روز پایان داشتم

مژگان عباس‌لو

بهار آمده، تنها بهار می‌داند
که قدر یار سفرکرده یار می‌داند

رها شده‌ست و گرفتار قلب من، این را
کسی که شد به غم تو دچار می‌داند

چه‌ها به روز من آورد شب، شب چشمت
فقط  مدّبر لیل و نهار می‌داند

بهار غیر شقایق گلی نخواهم چید
که داغدار، غم ِ داغدار می‌داند

تو آمدی، غم شیرین و شادی تلخی ست 
چنان که عاشق چشم‌انتظار می‌داند

برای ماندنت اسفند دود خواهم کرد
بهار می‌رود اما بهار می‌داند

محمدکاظم کاظمی

اینک بهار از پل پیوند بگذرد
سالی دگر به لطف خداوند بگذرد

این‌بار در طلیعة نوروز فارسی
بر شرق یک بهار خوشایند بگذرد

یعنی که در جوار خراسانیان پاک
این آخرین دقایق اسفند بگذرد

شاعر شکار لعبت شعر دری شود
یک چند از غم زن و فرزند بگذرد

با کاروان حله بیاید ز سیستان
با کاروانی از گل و لبخند بگذرد

امسال در سواحل آمویه سر کند
امسال از سواحل هلمند بگذرد

منزل کند مقابل تندیس رودکی
تا از خیال کوه دماوند بگذرد

آری، در این زمانه که قند است هر طرف
آدم چگونه می‌شود از قند بگذرد؟

آن هم دمی که حنظله هم قند می‌شود
یک بار اگر به شهر سمرقند بگذرد

اینک رسیده موسم پیوند پارسی
اینک بهار از پل پیوند بگذرد