ماهرویان

ماهرویان

ای که از کوچه‌ی معشوقه‌ی ما می‌گذری
ماهرویان

ماهرویان

ای که از کوچه‌ی معشوقه‌ی ما می‌گذری

حمید ضیایی

حالا که خداوند چنین داد و چنانت
خیرات بکن بوسه‌ای از کنج دهانت

اصلاً دل‌مان هیچ، فقیران غریبیم
محتاجِ زکاتیم ز خرمای لبانت

آزرده‌ی راهیم، تو شیخِ خرقانی
ایمان که نداریم، چه شد وعده‌ی نانت؟

با عشقِ مَجازی، دل ما، کهنه‌رفیق است
جز جسم تو، کو پنجره‌ای باز به جانت؟

امید مهدی‌نژاد

پاره‌پاره می‌کوچد آسمان از این وادی
تا مگر بیاساید در هوای آبادی

کوچه‌ها چراغان است شهر نورباران است
پس کجاست آزادی؟ کو، کجاست پس شادی؟

فال نحس می‌بارد از بروج خورشیدی
لهجه‌ی عزا دارد ماه‌های میلادی

قوطی معماها مثل طبل توخالی
جملگی پریزادان گرم آدمیزادی

آن مچاله، مجنون بود کنج کوچه کز کرده
این سلیطه، شیرین است پشت دخل قنادی

جفت و جور خواهد شد کار کوهکن‌ها نیز
این هم عاقبت فرهاد در لباس دامادی

آی مادر تاریخ! دست‌خوش، خدا قوت
جامه‌ی عمل پوشید وعده‌ای که می‌دادی:

راز و رمز و زشت و خوب مثل واقعیت پوچ
معجزات عقل‌آشوب مثل روز و شب عادی

ناامید، شیطان است من ز پا نمی‌افتم
واحه‌واحه می‌گردم در حصار این وادی

عقده بر زبان، در دل، مثل موج بی‌ساحل
سر به سنگ می‌کوبم سنگ‌های فولادی

با امید می‌گردم شاید از قضا وا شد
از هم‌این خیابان‌ها کوچه‌ای به آزادی

حسن دلبری

می‌شود مثل چشم خود باشی؟ وا کنی هر سحر درِ خُم را
روی سطح سپیده بنشانی روزگار سیاه مردم را؟

دور «آمد نیامدن»‌هایت «می خورم... نه نمی‌خورم» دارم
راستی من زمین زدم امروز، استکان هزار و چندم را؟

ما بیا بی‌خیال آدم‌ها میوه‌ی باغ بوسه را بخوریم
رو به پایان بهتری ببریم داستان بهشت و گندم را

داستان‌های عاشقانه‌ی شهر، همه را گل به گل ورق زده‌ام
به محبت قسم اگر یک جا، دیده‌ام این همه تفاهم را

هستی مرده‌وار این مردم، حالتی مثل نیستن دارد
نیستی تا به هم بریزی باز، خواب این شهر بی‌تلاطم را

خنده‌های بهارپرور تو، نو به نو زندگی می‌افشانند
ای خدا از لبت جدا نکند تازگی‌های این تبسم را

عبدالجبار کاکایی

ساده از دست ندادم دل پر مشغله را
تا تو پرسیدی و مجبور شدم مساله را...

من «برادر» شده بودم و «برادر» باید
وقت دیدار، رعایت بکند  «فاصله» را

دهه‌ی شصتی دیوانه‌ی یک‌بار عاشق
خواست تا خرج کند این کوپن باطله را

عشق! آن هم وسط نفرت و باروت و تفنگ
دانه انداخت و از شرم ندیدم تله را

و تو خندیدی و از خاطره‌ها جا ماندم
با تو برگشتم و مجبور شدم قافله را...
 
عشق گاهی سبب گم شدن خاطره‌هاست
خواستم باز کنم با تو سر این گله را

حسن دلبری

شاید امشب مثل هر شب باز، سازم بشکند
من که می‌سازم ولی تا کی بسازم بشکند؟

ذوق من در گریه‌ی دیوانگی گل می‌کند
می‌شود گاهی دل زنجیربازم بشکند؟

آسمانی کن چراغ جادوی خورشید را
تا طلسم شوم شب‌های درازم بشکند

آن قدر خشک است دین من که هنگام رکوع
شاید از ده جا تَن تُرد نمازم بشکند

روز مرگم می‌رود خط سیاهی تا خدا
در میان راه اگر صندوق رازم بشکند

در هم‌این تَنگ‌آشیان خود بمیرم بهتر است
من که می‌ترسم سر پَرهای نازم بشکند

اصغر عظیمی‌مهر

ای خدای من چه دنیای قشنگی ساختی
واقعاً سیاره‌ی خوش آب و رنگی ساختی

آدمی را آفریدی سرکش و ناسازگار
هر کجا دیدی که صلحی بود، جنگی ساختی

هر کجا دیدی دو آهو در کنار هم خوش‌اند
زود در آن منطقه جفت پلنگی ساختی

زود پایینش کشیدی هر که بالا رفته بود
پشت این چرخ و فلک، الاکلنگی ساختی

کوهکن با تیشه‌ای از سنگ، آدم ساخته
تو ولی از هر کس آدم بود سنگی ساختی

با وجود وسعت دنیا برایم وقت مرگ
جای تنگی، جای تنگی، جای تنگی ساختی

حسن دلبری

تو کجایی و زمان دور خودش می‌چرخد
چیست نامت که زبان دور خودش می‌چرخد

چیست در گردش جادویی چشمت که هنوز
قلم «فرشچیان» دور خودش می‌چرخد

تا به موسیقی پیچیده‌ی نامت برسد
روزگاری‌ست «بنان» دور خودش می‌چرخد

جشن زایندگی رود لب توست که باز
اصفهان با هیجان دور خودش می‌چرخد

حضرت شمس تو منظومه سروده‌ست اگر
مولوی رقص‌کنان دور خودش می‌چرخد

سعدی این‌جا به غزل‌های خودش می‌خندد
حافظ آن‌جا نگران دور خودش می‌چرخد

همه زیر سر چشمان غزل‌پرور توست
هر که هر جای جهان دور خودش می‌چرخد

جواد مزنگی

در جان من نباشی اگر، بی‌نفس شوم
شاید مقیم خلوت هر خار و خس شوم

ویران شدم به دست هجوم خیال تو
هرگز مباد غیر تو ویران کس شوم

یک جوی کوچکم، بغل یک مکان پرت
از آبروی نام تو هم‌چون ارس شوم

شاهین آسمان وجودم کنار تو
دور از تو بی‌وجود و کم از یک مگس شوم

بی‌حس آسمانی و شور هوای تو
چون مرغکی بدون نفس در قفس شوم

 شاید نباشی ای همه چیزم چو یک گیاه
آشفته‌روز و زرد و بدون هرس شوم

با من جهان اگر بدهد دست دوستی
در جان من نباشی اگر... بی‌نفس شوم

علی‌اکبر یاغی‌تبار

ماییم و خزانی و دل بی بر و باری
گور پدر باغ و بهاری که تو داری!

ای بغض هزاران شبه! ای ابر سخن‌ریز
یک وقت بر این خاک ترک‌خورده نباری

جوبار لهیب است غزل‌مرثیه‌ی اشک
نگذار بسوزیم در این دوزخ جاری

گاهی قلمی هرزه‌قدم شو که دمادم
بیهودگی روز و شبم را بنگاری

بردار و ببر جای دگر هر چه قرار است
در خاک خیانت‌زده‌ی عشق، بکاری

از عرعر و عوعو بنویسید برایم
ما را چه به زیبایی آواز قناری

هرگز کسی از شاعر بن‌بست نپرسید:
غیر از غزلی تیره چه داری که بباری؟

بگذار تو را نیز به دشنام بگیریم
حالا که به کار دل ما کار نداری

محمد رمضانی فرخانی

ایا حُسنِ ظهوری، ایا قیمتِ نوری
ایا کُشته‌ی مهتاب: چه ابراز ِغیوری

چون‌این شد که ـ نگارا ـ لبِ منظره‌ی پلک
به یغمای تو رفتیم اگر محضِ عبوری

بسا عشق چون‌این است، بسا معجزه این است
که: دل پُخت و نچسبید به دیوار ِتنوری

از آن تلخ‌وَشانیم که در معرکه پاییم
و آورده اشکیم به مهمانیِ شوری

چه دلواپس و جمع است لبت سُرمه‌ی انگور
چه نقاشیِ پَرتی‌ست... چه خطّاطِ جسوری

صحابیِّ خداوند! زیارت‌گری‌ات کو؟
ولی‌نعمتِ خوبان! ملاقاتِ حضوری

هم‌این پیرهنت را حواریِّ تنم کن
ـ تهی خرقه! چه طوری؟ زهی عشق! چه جوری؟

برو، ای خَلَجانی! ملامت کِش و هُش دار
مرا قیمتِ کبری‌ست، تو کمبودِ وفوری

... ولی حضرتِ معشوق، به عاشق نظری کرد:
ـ بیا عاشقِ نزدیک! چرا این همه دوری؟!

حسنا محمدزاده

ابرهای بغض در رؤیای بارانی شدن
سینه‌ها؛ دریاچه‌ای در حال طوفانی شدن

پنجه‌ی خونین بالش‌ها پُر از پَرهای قو
خواب‌ها دنبال هم در حال طولانی شدن

زندگی آن مردِ نابینای تنهایی‌ست که –
چشم‌ها را شسته در رؤیای نورانی شدن

قطره‌ای پلک مرا بدجور سنگین کرده است
مثل اشک بره‌ها در شام قربانی شدن

خوب می‌فهمم چه حالی دارد از بی‌همدمی
پابه‌پای گرگ‌ها سرگرم چوپانی شدن

برکه‌های تشنه می‌بینند با چشمان خیس
نیمه‌شب‌ها خواب گرمِ ماه‌پیشانی شدن

خالی‌ام از اشتیاق بودن و تلخ است تلخ
جای هر حسی پر از حس پشیمانی شدن

چاره‌ی لیلای بی مجنون این افسانه چیست؟
یا به دریا دل سپردن... یا بیابانی شدن

علی‌محمد محمدی

می‌شود ساده از این عالم و ما فیهِ بُرید 
ولی از عشق تو هرگز، نتوان دست کشید 

چه کنم، دست خودم نیست، دلم می‌گوید   
ابرم و مقصد من: باد به هر سو که وزید 

با تو ای نقطه‌ی اوج همه‌ی رویاهام
می‌توان ساده به آن گمشده‌ی خویش، رسید 

زلف تو مثنوی و چشم تو مانند غزل
نگه‌ات: نثر روان و تن تو: شعر سپید 

نسبتش داد به خیام و به باباطاهر
چار مصراعی مژگان تو را هر که شنید   

شاه‌بیت غزل روی تو: ابروهایت 
دهن کوچکت : «ایجاز» در اشعار سپید 

با نسیم نَفَست این دل من می‌لرزد
عشق طوفانی تو، می‌شکند شاخه‌ی بید 

بی‌تو در یأس زمستانی خود می‌پوسم
آه ای فصل شکوفایی گل‌های امید

آخرش قفل طلسم دل تو می‌شکنم
می‌روم بشکنم آن شاخ سر دیو سفید 

زخمی و خسته ولی فاتح و سرمست غرور
باز می‌گردم و در دست من آن «شاه‌کلید»

مریم جعفری آذرمانی

شاملوترین زنم، جهان! شغل من «در آستانه»گی
شاه‌کار آفرینشم؛ آفرین به این زنانگی

مرگ را قشنگ شسته‌ام گوشه‌گوشه دفن کرده‌ام
ایستاده سجده می‌کنم در نمازهای خانگی

غیر گریه هیچ پرده‌ای، روی پوستم نمی‌کشم
ای نقاب‌دارِ بی‌شمار! دور شو از این یگانگی

با منِ بریده از عوام، ادعای دوستی نکن
تک‌تکِ خواص شاهدند شهره‌ام به بی‌نشانگی

هر چه‌قدر موریانه‌ها، موذیانه دفنِ‌شان کنند
سرنوشتِ شعرهای من، ختم شد به جاودانگی

مهدی جهان‌دار

اگر موضوع سبک زندگی عشق است حرفی نیست
و گر نه زندگی بی‌عشق مضمون شگرفی نیست
 
کسی که تشنه‌لب برگشته باشد خوب می‌داند
که دریا بی‌حضور تشنگان معنای ژرفی نیست
 
امان از قیل و قال عقل؛ بسم‌اللهِ مجراها
به دریا زن، کتاب عاشقی را نحو و صرفی نیست
 
می‌آید ساقی و خم‌خانه‌ها دارد ولی افسوس
همه ظرفیّت ما یک کف دست است و ظرفی نیست
 
صدای شیهه‌ی اسب کسی در باد پیچیده‌ست
سواری هست اما ردّ پایی روی برفی نیست

عبدالحسین انصاری

دو چندان می‌شود با خنده‌ات گیلاس و ابریشم
ولی اخم تو یعنی جنگ بین داس و ابریشم
 
تکاندی دامنت را دست و پای عابران گم شد
در آن رنگین‌کمان پونه و ریواس و ابریشم
 
خرامان می‌رسی و با رضایت می‌زند لبخند
خداوندی که خلق‌ات کرده با وسواس و ابریشم
 
تو ممکن نیستی و بعد از این در خواب هم حتی
نمی‌سازد کسی تندیس با الماس و ابریشم
 
نگاهت ضرب خوشبختی‌ست در زیبایی مطلق
چون‌آن که شانه‌هایت جمع بین یاس و ابریشم
 
تفاوت داشتی با حوریان شهر از اول
که ربطی نیست بین طاقه‌ی کرباس و ابریشم
 
بگو تعبیر این رویای روشن چیست؟ دیشب هم –
به خوابم آمدی با یک بغل احساس و ابریشم

محمدکاظم کاظمی

این‌جا در این تلاقی خون‌ها و شیشه‌ها
شب‌های بد بلندترند از همیشه‌ها

شب‌های بد بلندترند از همیشه‌ها
تا آب این درخت بخشکد به ریشه‌ها

امشب بدون جامه بخوابی بلندتر
بر روی روزنامه بخوابی بلندتر

دار و صلیب و قبر ببینی زیادتر
خواب پلنگ و ببر ببینی زیادتر

وقتی شب از همیشه شود جانگدازتر
خون شما به شیشه شود جانگدازتر

یلدا حریف این‌ همه سختی شود مگر
سیبی که می‌خورید درختی شود مگر

مستوجب عطای بخیلان شوی شبی‌
منظور وعده‌های وکیلان شوی شبی‌:

«من آمدم ترانه بیارم برایتان‌
آجیل و هندوانه بیارم برایتان

روزان‌تان همیشه به جوزا بدل شود
شب‌های‌تان همیشه به یلدا بدل شود

آن قصر زرنگار، پس از کوه و جنگل است‌
سختی همیشه در صد و سی سال اول است

دیگر کلید بخت به جیب تو می‌شود
یعنی خوراک برّه نصیب تو می‌شود

ما هندوانه هر شب دی پوست می‌کُنیم‌
آن را نثار خوب‌ترین دوست می‌کنیم»

کوچک زیاد بوده‌ای‌، اینک بزرگ شو
این پوست را رها کن و ای برّه‌! گرگ شو

سال دگر به سیب‌زمینی بسنده کن‌
با هر چه نزد خویش ببینی بسنده کن

امسال اگر بریده‌ی نان می‌خوریم ما
سال دگر خوراک شبان می‌خوریم ما

مرتضی لطفی

مباد آن که عزیزت دم از سفر بزند
اگر که رفت مبادا دوباره در بزند!

چه‌گونه‌اش بپذیرم به جان اگر که شبی
بدون قهوه بجوشد دم از قجر بزند

به جای بارش رحمت ببارد از او شر
به جای سود رساندن فقط ضرر بزند

چرا رقیب بیاید؟ که را فریب دهد؟
چرا حسود بسوزد؟ که را نظر بزند؟

برو برس به هوس‌بازی‌ات، بگو به غمت
که نیشتر بزند، نیش بیشتر بزند

قسم نخور سر قرآن، برو که پیش از این
همیشه خواسته بودی که در کمر بزند

صفای سایه و آسایه را کُند بدرود
اگر به ریشه‌ی جنگل کسی تبر بزند