ماهرویان

ماهرویان

ای که از کوچه‌ی معشوقه‌ی ما می‌گذری
ماهرویان

ماهرویان

ای که از کوچه‌ی معشوقه‌ی ما می‌گذری

نجمه زارع

می‌رسم، اما سلام انگار یادم می‌رود
شاعری آشفته‌ام هنجار یادم می‌رود

با دلم این گونه عادت کن بیا بر دل مگیر
بعد از این هر چیز یا هر کار یادم می‌رود

من پر از دردم پر از دردم پر از دردم ولی
تا نگاهت می‌کنم انگار یادم می‌رود

راستی چندی است می‌خواهم بگویم بی‌شمار
دوستت دارم، ولی هر بار یادم می‌رود

مست و سرشاری ز عطر صبح تا می‌بینمت
وحشب شب‌های تلخ و تار یادم می‌رود

شب تو را در خواب می‌بینم هم‌این را یادم است
قصه را تا می‌شوم بیدار یادم می‌رود

من پر از شور غزل‌های توام اما چرا
تا به دستم می‌دهی خودکار، یادم می‌رود؟!

محمدعلی بهمنی

دل‌خوشم با غزلی تازه هم‌اینم کافی است
تو مرا باز رساندی به یقینم کافی است

قانعم بیش‌تر از این چه بخواهم از تو؟
گاه‌گاهی که کنارت بنشینم کافی است

گله‌ای نیست من و فاصله‌ها هم‌زادیم
گاهی از دور تو را خوب ببینم کافی است

آسمانی تو! در آن گستره خورشیدی کن
من هم‌این قدر که گرم است زمینم کافی است

من هم‌این قدر که با حال و هوایت گه‌گاه
برگی از باغچه‌ی شعر بچینم کافی است

فکر کردن به تو یعنی غزلی شورانگیز
که هم‌این شوق، مرا خوب‌ترینم! کافی است

حامد عسکری

ای لب تو قبله‌ی زنبورهای سومنات
خنده‌ات اعجاز شهناز است در کرد بیات

مطلع یک مثنویِ هفت مَن، زیبایی‌ات
ابروانت، فاعلاتن، فاعلاتن، فاعلات

من انار و حافظ آوردم، تو هم چایی بریز
آی می‌چسبد شب یلدا هل و چایی نبات

جنگل آشوب من، آهوی کوهستان شعر
این گوزن پیر را بی‌چاره کرده خنده‌هات

می‌رود، بو می‌کشد، شلیک، مرغی می‌پرد
گردنش خم می‌شود، آرام می‌افتد به پات

گرده‌اش می‌سوزد و پلکش که سنگین می‌شود
می‌کشد آهی، که آهو... جان جنگل به فدات

سروها قد می‌کشند از داغی خون گوزن
عشق قل‌قل می‌زند از چشمه‌ها و بعد، کات:

پوستش را پوستین کرده زنی در نخجوان
شاخ‌هایش دسته‌ی چاقوی مردی در هرات

شاه نعمت‌الله ولی

خوش درددلی دارم، درمان به چه کار آید؟
با کفر سر زلفش، ایمان به چه کار آید؟
 
دل‌زنده بود جانم، چون کشته‌ی عشق اوست
بی‌خدمت آن جانان، این جان به چه کار آید؟
 
عقل از سر مخموری سامان طلبد از ما
ما عاشق سرمستیم، سامان به چه کار آید؟
 
عشق آمد و مُلک دل، بگرفت به سلطانی
جز حضرت این سلطان، سلطان به چه کار آید؟
 
در خلوت می‌خانه، بزمی است ملوکانه
روضه چه بود این‌جا، رضوان به چه کار آید؟

پانته‌آ صفایی

هر چه‌قدر این روزها دستان من تنهاترند
چشم‌هایت شب به شب زیباتر و زیباترند

رازداری‌های من بیهوده است، این چشم‌ها
از تمام تابلوهای جهان گویاترند

این چه تقدیری است که عشقِ من و انکارِ تو
هر دو از افسانه‌ی آشیل نامیراترند؟

من پَر کاهی به دست باد پاییزم ولی
چشم‌های روشنت از که‌ربا گیراترند

یک قدم بردار و از طوفان آذر پس بگیر
برگ‌هایی را که از شلاّق باران‌ها تَرَند

باد می‌آید، درخت نارون خم می‌شود
شاخه‌های لُخت از دستانِ من تنهاترند

صالح سجادی

کنار من که قدم می‌زنی هوا خوب است
پر از پریدنم و جای زخم‌ها خوب است

برای حک شدن عشق در خیابان‌ها
به جا گذاشتن چند ردّ پا خوب است

قدم بزن پُرم از حس «درکنار تویی»
قدم بزن پُرم از حس این‌که «ما» خوب است

نخند حرف دلم را نمی‌شود بزنم
خیال می‌کنم این‌جور جمله‌ها خوب است

بگیر دست مرا بشکن‌ام بپیچان‌ام
دو تکه‌ام کن و آتش بزن، بلا خوب است

به هر کجا که مرا می‌بری نمی‌گویم
کجا بد است کجا دور یا کجا خوب است

به من بگو تو، بگو هی، به من بگو صالح
نگو: «تو» بی‌ادبی می‌شود «شما» خوب است!

تو تکیه کلام منی و شاعر تو
همیشه نام تو را ثبت کرده با خوب است

و بیت بیت سفر کرده از هر آن‌چه بد است
به اتفاق تو او هم رسیده تا خوب است

قدم بزن صحرا فکر می‌کند باران
دوباره یاد زمین کرده و خدا خوب است

نجمه زارع

لکنت شعر و پریشانی و جنجال دلم
چه بگویم که کمی خوب شود حال دلم؟
 
کاش می‌شد که شما نیز خبردار شوید
لحظه‌ای از من و از دردِ کهن‌سال دلم
 
از سرم آب گذشته است مهم نیست اگر
غم دنیای شما نیز شود مالِ دلم
 
عاشق ِ نان و زمین نیستم این را حتماً
بنویسید به دفترچه‌ی اعمال دلم
 
آه! یک عالمه حرف است که باید بزنم
ولی انگار زبانم شده پامال دلم
 
مردم شهر! خدا حافظ‌تان من رفتم
کسی از کوچه‌ی غم آمده دنبال دلم

امیرحسین رحیمی

هم‌این که شعر بخواهد بیاید از دهنم
امان نمی‌دهی و می‌پری «تو» در سخنم
 
«تو»یی که شعر به من وحی می‌کنی فلذا
چه‌گونه غیر «تو» من حرف دیگری بزنم؟
 
تمام شعر پر است از «تو»، از «تو»، از «تو»، «تو»، «تو»...
به نام «تو»ست تمام قباله‌ی دهنم
 
«تو»یی که گرمی شعری؛ «تو» شمس لبریزی
برای مولوی نابه‌شاعری که منم
 
بنابراین من اگر، از «تو» شعر ننویسم
سفیدی تن این صفحه می‌شود کفنم
 
مخواه بی«تو» بمانم، مخواه بی«تو» مرا
که ساده، دل نسپردم که ساده، دل بکنم

... چه‌قدر حرف زدم! به‌تر است برخیزم
دوباره چای بریزم که خشک شد دهنم

حسین منزوی

نام من عشق است آیا می‌شناسیدم؟
زخمی‌ام – زخمی سراپا می‌شناسیدم؟

با شما طی کرده‌ام راه درازی را
خسته هستم خسته، آیا می‌شناسیدم؟

راه ششصد ساله‌ای از دفتر حافظ
تا غزل‌های شماها، می‌شناسیدم؟

این زمانم گرچه ابر تیره پوشیده است
من همان خورشیدم اما، می‌شناسیدم؟

پای رهوارش شکسته، سنگلاخ دهر
اینک این افتاده از پا، می‌شناسیدم؟

می‌شناسد چشم‌هایم چهره‌تان را
هم‌چنانی که شماها می‌شناسیدم
 
این‌چنین بیگانه از من رو مگردانید
در مبندیدم به حاشا، می‌شناسیدم!

من همان دریایتان ای رهروان عشق!
رودهای رو به دریا! می‌شناسیدم

اصل من بودم، بهانه بود و فرعی بود
عشق «قیس» و حُسن «لیلا» می‌شناسیدم؟

در کف «فرهاد» تیشه من نهادم، من!
من بریدم، بیستون را می‌شناسیدم؟

مسخ کرده چهره‌ام را گر چه این ایام
با همین دیوار، حتی می‌شناسیدم

من همانم، مهربان سال‌های دور
رفته‌ام از یادتان؟ یا می‌شناسیدم؟

ناصر حامدی

من پیر شدم، دیر رسیدی، خبری نیست
مانند من آسیمه‌سر و دربه‌دری نیست

بسیار برای تو نوشتم غم خود را
بسیار مرا نامه، ولی نامه‌بری نیست

یک عمر قفس بست مسیر نفسم را
حالا که دری هست مرا بال و پری نیست

حالا که مقدّر شده آرام بگیرم
سیلاب مرا برده و از من اثری نیست

بگذار که درها همگی بسته بمانند
وقتی که نگاهی نگران، پشت دری نیست

بگذار تبر بر کمر شاخه بکوبد
وقتی که بهار آمد و او را ثمری نیست

تلخ است مرا بودن و تلخ است مرا عمر
در شهر به جز مرگ متاع دگری نیست

حامد عسکری

عشق بعضی وقت‌ها از درد دوری بهتر است
بی‌قرارم کرده و گفته صبوری بهتر است

توی قرآن خوانده‌ام... یعقوب یادم داده است:
دل‌برت وقتی کنارت نیست کوری بهتر است

نامه‌هایم چشم‌هایت را اذیت می‌کند
درددل کردن برای تو حضوری به‌تر است

چای دم کن... خسته‌ام از تلخی نسکافه‌ها
چای با عطر هل و گل‌های قوری بهتر است

من سرم بر شانه‌ات؟.. یا تو سرت بر شانه‌ام؟..
فکر کن خانم اگر باشم چه جوری به‌تر است؟

مژگان عباس‌لو

با مرگ من شاید علف‌ها جان بگیرند
شب‌بادهای هرزه‌ای میدان بگیرند

سرما بریزد در خطوط استوایی
صبح زمین را عصر یخبندان بگیرند

تندیسی از عشق و جنونم تا دم مرگ
ای کاش دستانت مرا سیمان بگیرند

تو تکه‌ای از آسمان روی زمینی
باید تو باشی ابرها باران بگیرند

من سخت گشتم تا تو را فهمیدم ای خوب!
حیف است این مردم تو را آسان بگیرند

مردم چه می‌فهمند این عشق اتفاقی‌ست؟
باید بیفتد قصه‌ها جریان بگیرند

در چشم‌های میش‌ها هم ماده‌گرگی‌ست
... تا استخوان عشق را دندان بگیرند

آقای اشعار عبوسم! زند‌گی کن
نگذار آغاز تو را پایان بگیرند

حیف‌ است عشق از دست‌هایت جان نگیرد
زود است دستان تو بوی نان بگیرند

مریم جعفری آذرمانی

هر چه افتاده گلی هست که پرپر شده است
اتفاقی‌ است که از پیش مقدّر شده است

کینه از بس که دلم را زده، دیگر دل نیست
شرحه‌شرحه شده انگار که دفتر شده است

تبرم باش که این سرو قیامت‌کرده
هی تن از خاک در آورده تناور شده است

در علف‌زار چه تنهاست درختی که منم
این که از این‌همه سرها، سر من، سر شده است

کرکسی در قفسم بود به سهراب بگو
کرکسی در قفسم نیست کبوتر شده است

فاضل نظری

هیچ دلی عاشق و دچار مبادا
عاقبت چشم، انتظار مبادا
 
می‏روی و ابرها به گریه که برگرد!
چشم خداوند، اشک‌بار مبادا
 
تشنه‌لبی مست رفته است به میدان
این خبر سرخ ناگوار مبادا!
 
تشنه‌لبی مست رفته است به میدان
آینه با سنگ در کنار مبادا
 
تشنه‌لبی مست رفته است به میدان
وعده‌ی دیدار بر مزار مبادا
 
تشنه‌لبی مست رفته است به میدان
تشنه‌لب مست بی‌قرار مبادا
 
شیهه اسبی شنیده می‌شود از دور
شیهه اسبی که بی‌سوار مبادا
 
این طرف آهو دوید، آن طرف آهو
دشت در اندیشه‌ی شکار مبادا
 
وسعت دشت است و وحشت رم اسبان
غنچه‌ی سرخی به رهگذار مبادا

زندگی سبز و مرگ سرخ مبارک
دشت پر از لاله بی بهار مبادا

عالم کثرت گشود راه به وحدت
هیچ به جز آفریدگار مبادا!

حسین جنّتی

روی دستش، پسرش رفت، ولی قولش نه!
نیزه‌ها تا جگرش رفت، ولی قولش نه!

این چه خورشیدِ غریبی است که با حالِ نزار
پای نعشِ قمرش رفت، ولی قولش نه!

باغبانی است عجب، آن که در آن دشتِ بلا
به خزانی ثمرش رفت، ولی قولش نه!

شیرمردی که در آن واقعه هفتاد و دو بار
دستِ غم بر کمرش رفت، ولی قولش نه!

جان من برخیِ «آن مرد» که در شط فرات
تیر در چشمِ ترش رفت، ولی قولش نه!
.
هر طرف می‌نگری نامِ حسین است و حسین
ای دمش گرم! سرش رفت، ولی قولش نه!

حمیدرضا برقعی

با اشک‌هاش دفتر خود را نمور کرد
در خود تمام مرثیه‌ها را مرور کرد

ذهنش ز روضه‌های مجسم عبور کرد
شاعر، بساط سینه‌زدن را که جور کرد

احساس کرد از همه عالم جدا شده است
در بیت‌هاش مجلس ماتم به پا شده است

در اوج روضه خوب دلش را که غم گرفت
وقتی که میز و دفتر و خودکار، دم گرفت

وقتش رسیده بود به دستش قلم گرفت
مثل همیشه رخصتی از محتشم گرفت

باز این چه شورش است که در جان واژه‌هاست
شاعر، شکست‌خورده‌ی طوفان واژه‌هاست

بی‌اختیار شد قلمش را رها گذاشت
دستی ز غیب، قافیه را کربلا گذاشت

یک بیت بعد، واژه‌ی لب‌تشنه را گذاشت
تن را جدا گذاشت و سر را جدا گذاشت

حس کرد پا به پاش جهان گریه می‌کند
دارد غروب فرشچیان گریه می‌کند

با این زبان چه‌گونه بگویم چه‌ها کشید
بر روی خاک و خون بدنی را رها کشید

او را چون‌آن فنای خدا بی‌ریا کشید
حتی براش جای کفن بوریا کشید

در خون کشید قافیه‌ها را، حروف را
از بس که گریه کرد تمام لهوف را

اما در اوج روضه کم آورد و رنگ باخت
بالا گرفت کار و سپس آسمان گداخت

این بند را جدای همه روی نیزه ساخت
«خورشید سر بریده غروبی نمی‌شناخت

بر اوج نیزه گرم طلوعی دوباره بود»
او کهکشان روشن هفده ستاره بود

خون جای واژه بر لبش آورد و بعد از آن...
پیشانی‌اش پر از عرق سرد و بعد از آن...

خود را میان معرکه حس کرد و بعد از آن...
شاعر برید و تاب نیاورد و بعد از آن...

در خلسه‌ای عمیق خودش بود و هیچ‌کس
شاعر کنار دفترش افتاد از نفس...

محمدعلی بهمنی

دلواپسی‌ام نیست، چه باشی چه نباشی
احساس تو کافی است، چه متن و چه حواشی

از خویش گذشتم، ببرم خاک کن اما
شعرم چه؟ نه! بی ‌ذوق مبادا شده باشی

می‌خواستم از تو بنویسم که مدادم
خندید؛ چه مانده است مرا تا بتراشی

مجموعه‌ی آماده ی نشرم، خبر بد
یک خالی پر، خط‌به‌خط‌ش روح خراشی

شصت و سه غزل له شده در زلزله‌ی من
شصت و سه نفس، شصت و سه حسِّ متلاشی

نفرین نه، سوال است؛ چه گونه دلت آمد
بارانم! اسیدانه به من زخم بپاشی؟