ماهرویان

ماهرویان

ای که از کوچه‌ی معشوقه‌ی ما می‌گذری
ماهرویان

ماهرویان

ای که از کوچه‌ی معشوقه‌ی ما می‌گذری

اصغر معاذی

دلت گرفته... الهی که غم نداشته باشی
فدای چشمت اگر دوستم نداشته باشی

دم غروب مرا در خودت ببار که چیزی
در آن هوای غریبانه کم نداشته باشی

عجیب نیست... من آن قدر خرد و خسته‌ام از خود
که حال و حوصله‌ام را تو هم نداشته باشی

«دچار آبی دریای بیکرانم و تنها»
اگر هوای مرا دم به دم نداشته باشی

به جرم کشتن این خنده‌ها در آینه... سخت است
کسی به غیر خودت متهم نداشته باشی

غمم تو هستی و شادم اگر به سر نمی‌آیی
منم غم تو… الهی که غم نداشته باشی

آریا صلاحی

آمدم قایق برانم، بادبان از دست رفت
دار و نادارم به دست این و آن از دست رفت

آن بهارانی که سر شد با تنِ مرطوب گُل
زیر پای خشک و خونخوار خزان، از دست رفت

تا که جنبیدم به خود، دیدم که تنها مانده‌ام
فرصت عیش و طرب با دوستان، از دست رفت

برکه‌ها خشکید، جنگل مُرد، دیگر برنگرد
ای پرستوی مهاجر، آشیان از دست رفت

با شغالان بیابانی که می‌بینی بگوی:
غرّش بی‌حدّ آن شیر ژیان از دست رفت

مثل «بابا آب دادِ» کودکی‌ها خسته‌ام
بس که دیدم لای دفتر، آب و نان از دست رفت

شاهنامه آخرش خوش نیست آدم های گیج!
زیر پای گوسفندان، هفت خوان از دست رفت

من جوان بودم زمانی، جسم و جانم خام بود
پخته شد، امّا زمانی که... زمان از دست رفت

این دو روز آخری هم واگذار سرنوشت
با حساب عمر مفتی که، گران از دست رفت

شهراد میدری

دامنه برفی به لب چشمه‌سار، کبک خرامان بهار این همه؟
خنده نکن ناز نکن گُل نچین، وسوسه کردن به شکار این همه؟

اسب سپید قد و بالا بلور، یال به توفان‌زده‌ی شوق و شور
سرکش و طغیانگر و مست غرور، دلبری از ایل و تبار این همه؟

طاق زده نصف جهان کاشی‌ات، فرشچیان خیره به نقاشی‌ات
سرمه کشیدی به طلا پاشی‌ات، آینه و نقش و نگار این همه؟

گرمی پُرشور بغل وای من، ناب‌ترین بیت غزل وای من
از لب تو باز عسل... وای من، کوزه‌ی پُر شهد انار این همه؟

مست هیاهوی شرابم نکن، یخ نشکن در من و آبم نکن
راه نرو باز خرابم نکن، هر قدمت زلزله‌وار این همه؟

هی نرو این راه سرازیر را، حرص نده ماشه‌ی ده‌ تیر را
باز هوایی نکن این شیر را، آهو و در فکر فرار این همه؟

با گِله در خواب چه گفتی به من؟ شب، شب مهتاب چه گفتی به من؟
با تب و با تاب چه گفتی به من؟ عاشقی و داد و هوار این همه؟

صبح کسی گفت چه‌ها کرده‌ای، با غزلت شور به‌پا کرده‌ای
باغ پُر از گل که صدا کرده‌ای، اول پاییز و بهار این همه؟

مریم جعفری آذرمانی

کافه‌ی شعر مثل خوابِ شلوغ، گرچه پررونق است، تعطیل است
منِ شاعر نشسته‌ام بیدار، چاره تنها زبانِ تمثیل است:

با همان حرف‌ها که باد هواست، بس که هی باد کرده‌ای او را
پشه‌ی بیخودی بزرگ شده، باورش می‌شود که یک فیل است

پس توهّم که دست‌سازِ تو بود، بُت‌تر از عصرِ جاهلیّت شد
چون مناجاتِ تو به سمتِ کسی‌ست که دقیقاٌ خودِ عزازیل است

به زبان‌بازِ در عدم معروف، برگِ پژمرده هم نباید داد
پرِ کاهی اگر به او بدهی، ادعا می‌کند که جبریل است

میلاد عرفان‌پور

آن گاه که می‌رفت به غم پی بردم
از عمق وجودم به عدم پی بردم

من از دل خود هیچ نمی‌دانستم
تا بُرد دلم را به دلم پی بردم

محمدرضاحاج‌رستم بگلو

به تو ای آینه از خسته‌ترین قاب، سلام
گل نیلوفر خوابیده به مرداب، سلام

ای دو چشم تو دوتا شیخ ابوالعشوه‌ی ترک
مست قیلوله و لم داده به محراب، سلام

آخرین نسل به جامانده‌ی ترسابچه‌گان
مغ هندوی از آتش‌ زده سرخاب، سلام

ای همه روی تو، ابروی تو از بوی تو مست
چشم آهوی تو و خوی تو نایاب، سلام

مژه در مژه که نه پنجه‌ی پنجاه پلنگ
پر قوی سر مویت دم سنجاب، سلام

لف و نشر دو لبت غرق در ایجاز نمک
قد و بالای تو سرمصدر اطناب، سلام

ای هم‌آغوشی ما، دیو در آغوش پری
رقص ماهی‌بچه در قلعه‌ای از آب، سلام

بهترین حالت ممکن شدن امر محال
سر به گرداب قرار سر نوّاب، سلام

پابه‌پا شاه و گدا، شاه شما، بنده گدا
مرگ بر جمله رعایا و به ارباب، سلام

معتکف در دهنت هر چه که دندان طلبه
به سخنران زبان، مرجع طلاب، سلام

در گره‌خوردگی مرز نگاه من و تو
شمع می‌گفت به آن گوهر شب‌تاب، سلام

در بیامیز و نیاویز به آن ابروی کج
چشم تو ماهی و ابروی تو قلاب، سلام

چشم اگر دید تو را سجده‌ی واجب دارد
پلک می‌افتد و می‌گوید در خواب، سلام

شهراد میدری

من خیس باران باشم و در را به رویم وا کنی
عطر تمشک و پونه را با خنده‌ات معنا کنی

مانند برگ و شبنمی، سرد از هوای نم‌نمی
در خود بلرزم تا کمی در دست‌هایم «ها» کنی

بگذاری آن سو صندلی، محو هوای مخملی
با چوب‌های جنگلی، شومینه‌ای بر پا کنی

کتری و رقص شعله‌ها، آویشن و هل در هوا
یک سینی از عشق و صفا، سهم من تنها کنی

فنجان، پُر از چایی شود، از من پذیرایی شود
عصرم تماشایی شود وقتی سری بالا کنی

یک عمر زن باشی ولی، غرق سخن باشی ولی
دلتنگ من باشی ولی، با خنده‌ای حاشا کنی

حالی به حالی جای گل، رقص شمالی جای گل
بر روی قالی جای گل، نقش نگار ایفا کنی

آیینه‌ای بگذاری و دل بر دلم بسپاری و
آن شانه را برداری و با تار مو غوغا کنی

مو‌جنگلیِ تا کمر! با روسریِ مه به سر
ای وای اگر چشمت خزر، لب را قزل‌آلا کنی

با مزه‌ی توت ملس، با شعر حافظ همنفس
رقص الا یا ایها الساقی ادر ودکا کنی

ای جویبار زمزمه، ای مستی بی‌واهمه
اصلاً که گفته این همه آیینه را زیبا کنی؟

جرم من عاشق بودنم، شلاق مویت بر تنم
بهتر که این حد خوردنم را زودتر اجرا کنی

چیدی گل مهتاب را، تا پشت پلک خواب را
سهم هزاران قاب را تصویری از رویا کنی

من صبح شعری خوانده‌ام، شاید تو را گریانده‌ام
تا جای خالی مانده‌ام یک شاخه گل پیدا کنی

مهدی جهان‌دار

این مصلحت‌اندیشی عقل از دل غم‌بار خواهد رفت
داعش از استان صلاح‌الدین و اَلاَنبار خواهد رفت

دل - بُقعه‌ی ویران حُجر بن عدی - آباد خواهد شد
آوازه‌اش تا عمق جان - تا میثم تمّار - خواهد رفت

بازار اگر از مصر تا کنعان اگر از غزّه تا بغداد
خواهان یوسف هر که شد تا آخر بازار خواهد رفت

ای خسته‌ی جا مانده از امروز و از هر روز عاشورا
برخیز اگر نه کاروان با کاروان‌سالار خواهد رفت

روح مریدان علی در عالم خاکی نمی‌گنجد
حتی اگر در را ببندی یک شب از دیوار خواهد رفت