آمد بهار و رمزی میگویمت نهانی
بر نُه فلک مبارک، الّا بر او که دانی
الّا بر او که بویی نشنیده است هرگز
از گلشن مروّت، وَز باغ مهربانی
الّا به پیرْاَخمی کَز تُرشیِ مزاجش
ما را نمانده در یاد، یک خنده از جوانی
الّا بر آنکه هرگز، ناورده از نبردی
جز زخمْ مژدگانی، جز مرگْ ارمغانی
الّا به باغبانی کَز کِشتهاش نروید
جز خارِ خستهجانی، جز شاخهی خزانی...
الّا کسی که در مرگ دارد هزار فتویٰ
یک مصلحت نداند در کار زندگانی
نوروز، خنده ریزد در جام ما فقیران
باشد که زهر ریزد در کاسهی فلانی
ای نورِ حالگَردان! وِی یارِ رویْزردان
این پرده را بگردان، یکبار امتحانی!