کوچهها کوچههای پیچاپیچ
کوچهها کوچههای پوچاپوچ
همهی یاوههای دنیا هیچ
همهی بافههای دنیا پوچ
کوچهها کوچههای بعد از عشق
شاهراهِ جنون و وحشت شد
سگ ولگرد قصههای شما
در همین کوچهها هدایت شد
کوچهها چون شبانِ بیخورشید
ابری و بیستارهام کردند
من به چشمان خویش میدیدم
گرگها تکهپارهام کردند
چند ناپهلوان باد به دست
خنجری بر غلافمان بستند
ما به درد زمین نمیخوردیم
آسمان را به نافمان بستند
نیمی از ما به هست تن دادیم
نیمی از ما مرید نیست شدیم
عدهای رو به آسمان کردیم
عدهای ماکیاولیست شدیم
گفتنیها نگفته میماند
هیچ دستی به شانهی من نیست
من مقیم نبودنآبادم
روی این خاک، خانهی من نیست
واژههای سیاه دفتر من
راهزنهای زلٌقی شدهاند
پشت سگها نماز میخوانند
نوچهگان تقی نقی شدهاند
واژههای سیاه دفتر من
یاوهبافان روزمزد شدند
عدهای همچنان لگن ماندند
عدهای آفتابهدزد شدند
قسمت اعظم ترانهی من
تاول زخمهای چرکین است
ابر را آفتاب میخواند
«از کرامات شیخ ما این است»
همه شعرهای دفترمن
قصهی باشم و نباشم شد
زندگی در میان بیدردان
قسمت روح آش و لاشم شد
غزلی در رثای انسان است
همهی شعرهای دفتر من
سنگ گور برادرانم شد
روسپیخانهی بزرگ وطن
شور آزادگی فریبم داد
خانهام خانهی کلاغان شد
هیچ کس هیچ چی نمیفهمید
گریهام پشت خنده پنهان شد....
شور آزادگی فریبم داد
بال بستم به محبس افتادم
با که گویم چه بر سرم آمد
گیر یک مشت کرکس افتادم
دردهایم به مردها میزد
گریههایم به زن شباهت داشت
خلقت من چه شاهکاری شد
من «مذکرـ مونث» افتادم
از کرامات مادرم این بود
آب در هاون عدم میکوفت
پهلوانپنبهای به نام پدر
همتی کرد و من پس افتادم
حال و روز مرا نگاه کنید
شاعر سنگِ قبرها شدهام
وای بر من که گیر قانونِ
ملّتی خرمقدّس افتادم
شور آزادگی فریبم داد
خانهام خانه کلاغان شد
آسمان را به جوجهگان دادم
بار دیگر به محبس افتادم....
... ماندهایم از کجا شروع کنیم
پشت این لامکان مکانی نیست
از کدامین افق طلوع کنیم
پشت این خاک آسمانی نیست
ماندهایم از کجا شروع کنیم
همه فعلها عبث شدهاند
ازکدام آسمان طلوع کنیم
همه بالها قفس شدهاند
میروم تا فنا کنم در هیچ
آخرین فرصت صدایم را
توی سطل زباله میریزم
همهی چارپارههایم را:
«دردلم حرفهای تلخی بود
به نگفتن حوالهاش کردم
شعرهایم به گریه میمانست
اسکناس مچالهاش کردم
در دلم حرفهای تلخی بود
گفتنش را کلام نتوانست
در دلم حرفهای تلخی بود
شعرهایم به گریه میمانست
دلم از خاک و خاکیان پر بود
لشکر گریه را مدد کردم
سینهی سفرههای خالی بود
آسمانی که من رصد کردم
من شهنشاه سوختن بودم
شعلهها از من اتخاذ شدند
ریزهخواران خوان من بودند
شاعرانی که نشئهباز شدند
جوجهگانی که دانشان دادم
شاعر عصر انحطاط شدند
نصفشان دلقکان افیونی
نصفشان «سیلویا پلات» شدند
شاید این یاوهها که میخوانید
آخرین شعر دفترم باشد
شاید این لختهها که میبینید
سنگ قبر برادرم باشد........
پشت سر کوچههای پوچاپوچ
پیش رو کوچههای پیچاپیچ
هیچ حرفی برای گفتن نیست
وحده لا اله الا هیچ