خوان نومیدیَم به یغما رفت
با فریب امید سر کردم
دل من با دروغ خوش میشد
لب به آبی که نیست ترکردم
زندگی ضجهای مهیب کشید
کفنم بویناکتر شده بود
شرح جانکندنم بلند آمد
سدر وکافور را خبر کردم
دوستانم هزار نقش زدند
که دم از دشمنایگی نزنم
رنگ و نیرنگ را بحل گفتم
با سیاه و سپید سرکردم
همسرم داشت خواهرم میشد
به جنون من اعتقاد نداشت
آخرین کودک درونم را
خرج لکّاتهای دگر کردم
وسعت ملک بیخداوندی
سخت دلتنگ کرده بود مرا
رفتم و استغاثهای خونین
با خدایی لچک به سر کردم...
هیچ دستی مرا به عشق نخواند
هیچ چشمی مرا دچار نکرد
روزهایم چه بیدلیل گذشت...
هوس گریه در سحر کردم