ای شعر به هم ریختهی فاقد هنجار
دست از سر این شاعر بیمشعره بردار
دیگر رمقی نیست که چیزی بنویسم
جز یک دو غزلمرثیه در سوگ من و یار
ویرانگیِ من سخنِ قافیهسوزی است
ای کاش نمیشد کلماتت سرم آوار
ای این همه مادربهخطایی صفت تو
ما را که به خود سوختگانیم میازار
آغوش تو پایان خوشیهای جهان است
ای کاش خدایش نکند قسمت کفٌار