آوخ، هنوز زخمیام و رنج میبرم
دنیا هر آنچه داشت بلا ریخت بر سرم
مردم چه میکنند که لبخند میزنند؟
غم را نمیشود که به رویم نیاورم
قانون روزگار چهگونه است کین چنین
درگیر جنگ تن به تنی نابرابرم
تو آنقدر شبیه به سنگی که مدتی است
از فکر دیدن تو تَرَک میخورد سرم
وا ماندهام که تا به کجا میتوان گریخت
از این همیشهها که ندارند باورم
حال مرا نپرس که هنجارها مرا
مجبور میکنند بگویم که بهترم