ای که از کوچهی معشوقهی ما میگذری
ای که از کوچهی معشوقهی ما میگذری
نه وعده وصلم ده، نه چارهی کارم کن
من تشنه آزارم، خوارم کن و زارم کن
مستانه بزن بر سر سنگ، پیمانه عیشم را
وز اشک سحرگاهی، پیمانهگسارم کن
تا هر خس و خاشاکی، بوی نفسم گیرد
سرگشته به هر وادی، چون باد بهارم کن
خونابه دل تا کی، در پرده کشم چون گل؟
از پرده برونم کِش، رسوای دیارم کن
خاک من مجنون را، در پای صبا افشان
دامان بیابان را، مشکین ز غبارم کن
گر شادی دل خواهی، آرام «رهی» بِستان
ور خاطر من جویی، خون در دل زارم کن