ای که از کوچهی معشوقهی ما میگذری
ای که از کوچهی معشوقهی ما میگذری
هنوز هم ما را می کنند نقاشی
به روی گلدانها، بر سفال، بر کاشی
گمان کنم که بهار است، توی یک باغیم
تو روی موی بلندم شکوفه می پاشی!
و سالهاست که تزیین خانهها شدهایم
بدون هیچ توقع، بدون پاداشی
و سالهاست که تصویر میشود تکرار
همآن من و تو، همآن آسمان، درخت، بهار
تو ایستادهای و تکیه دادهای به درخت
نشستهام من و لبخند میزنم انگار
به مردمان پس از ما که قصهی ما را
شنیدهاند و نفهمیدهاند، صدها بار
به خندههاشان خندیدهایم ساعتها
به خندههای صمیمانه یا حسادتها
نگاه عاشق من با نگاه عاشق تو
هنوز هم دارد حرفها، حکایتها
و چشمهامان ما را رساندهاند به هم
فراتر از همه رسمها و عادتها!
که قرنهاست من و تو مسافریم عزیز
و با تمام زمانها معاصریم عزیز!
که هر زمان، هر جا عطر عشق میآید
بدون آن که بدانیم حاضریم عزیز
بدون آن که بدانند میرسیم به هم!
بدون آن که بخواهیم شاعریم عزیز!
گرفتهاند مرا از تو! سرنوشتم بود!
تویی که دیدارت مژدهی بهشتم بود
نگاه کردی و گفتی : (دلم گرفته!) هماین!؟
جواب هر چه برایت غزل نوشتم بود؟!
اگر برای تو من را نخواسته است چرا
کتیبههای تو بر روی خشتخشتم بود؟!
کتیبهها، من و تو در بهار نقاشی
هنوز روی سر من شکوفه میپاشی!
و سالهاست که رازی غریب مردم را
کشانده سمت دو تا چشم خیس بر کاشی
و من... فقط من از این راز کهنه باخبرم
که تو کتیبه شدی تا کنار من باشی!