ای که از کوچهی معشوقهی ما میگذری
ای که از کوچهی معشوقهی ما میگذری
چرا مثل گذشتهها برای من نمیمیری؟
و حتی یک سراغ ساده هم از من نمیگیری
تو که گفتی سوار سرنوشت خویش میباشی
چه شد حالا چوناین بازیچهی دستان تقدیری؟
تو مثل صبح شنبه زندگی از روت میبارید
ولی حالا شبیه عصر جمعه زرد و دلگیری
من از تو درس عشق و زندگی آموختم، بانو
چرا از عشق، از من، از خودت، از زندگی سیری؟
الاغ لنگ بخت من به سربالایی تشویش
و اسب تندروی عمرم اما در سرازیری
و عشقی که در ایام جوانی منجمد گردید
به جنبش آمده حالا در این هنگامهی پیری
به باباطاهر عریان خبر ده حال و روزم را
سیهچشمی کمانابرو زده بر بال «مُ» تیری
نشسته تیر مژگونش به پیشانی احساسم
و بسته تار زلفونش به دست و پام زنجیری
و اما تو! تو ای بید پریشانخاطر تقدیر
چرا این سایهات را از سر من برنمیگیری؟