ماهرویان

ماهرویان

ای که از کوچه‌ی معشوقه‌ی ما می‌گذری
ماهرویان

ماهرویان

ای که از کوچه‌ی معشوقه‌ی ما می‌گذری

مریم جعفری آذرمانی

گُل! به زیبایی‌ات چه می‌نازی؟ مگر از یک بهار بیشتر است؟
که زمینِ سیاه‌سوخته هم، عمرش از روزگار بیشتر است

حسنک! قدبلندتر شده‌ای، مثل مسعود پادشاهی کن!
چند قرنی گذشت و فهمیدی: زندگی پای دار بیشتر است

سی و شش سالِ آزگار کشید به شعورم نشان دهم که اگر
نقطه‌ها را درست بشمارد، هیچ و پوچ از هزار بیشتر است

از لجِ هر چه نیست هم که شده،  عاشق هرچه هست خواهم شد
دل من بس که تکّه تکّه شده، از خودش بی‌شمار بیشتر است

علی‌رضا قزوه

ای یار سلام ای یار، ای یار خداحافظ
بسیار سلام از مات بسیار خداحافظ

بسیار برو ای یار، بسیار بیا هر بار
هر بار سلام‌الله، هر بار خداحافظ

مگذار که بشمارم اندوه جدایی را
بشمار سلامم را، مشمار خداحافظ...

هر وقت که می‌آیی باران سلام آور
باران و مرا تنها مگذار، خداحافظ!

ناچار من و  باران با ذکر تو دمسازیم
ناچار سلام‌الله، ناچار خداحافظ

ای شادی و شور امشب از مات سلام‌الله
دست از سر ما ای غم، بردار، خداحافظ

نرگس کاظمی‌زاده

من روی گازم، مثل سوپی سرد از دیشب
در تخت‌خوابت هستم و می‌سوزمت در تب

من در پذیرایی، اتاقِ خواب، حمّامت
در شعرهای بی‌مجوز، بی‌سرانجامت

من، روح سرگردان توی خانه‌ات شاید                  
می‌بینمت در انتظاری و نمی‌آید

می‌بینمت در حسرت آن ارتباطی که...
می‌بینمت در مه، در این تصویر ماتی که...

می‌بینی‌ام؟ حس می‌کنی اصلاً حضورم را؟
این نانوشته نامه‌های راه دورم را-

تنها بخوان، من فرق دارم با من قبلی
این دوست تازه کجا و دشمن قبلی

قبل از تو من مغرور بودم، سخت بودم، حیف...
در عمق دنیای خودم خوشبخت بودم، حیف...

من شعر بودم، درد بودم، زن نبودم، مرد
آن زن که با تو بود، اصلاً من نبودم مرد

بعد از تو من هی زن شدم، هی درد می‌خوردم
هی عاشقت بودم و از این عشق می‌مردم

من خنجرت را دیدم و از پشت می‌ماندم
انگشت‌هایم می‌شکست و مشت می‌ماندم

«من» روبه‌رویت بودم و «او» پشت خطت بود
«تو» مشترک بودی و «من» غرق حسادت بود

روی لباست تار موهای زیادی هست
بین «من» و «تو» حرف «او»های زیادی هست

حالا اگر چه دیر، می‌فهمم پشیمانی
من برنمی‌گردم، خودت هم خوب می‌دانی

من هستم و می‌بینی و می‌خوانی‌ام هر شب
من، شهوتی ویران که می سوزانمت در تب

تو نیستی و بی تو من سیگاری و مستم
من با تو زن بودم ولی بی‌تو خودم هستم

مهدی جهان‌دار

عشق سوزان است؟ نه سوزان‌تر از این حرف‌هاست
نابسامان است و بی‌سامان‌تر از این حرف‌هاست

یوسف گم‌گشته باز آید به کنعان؟ ای دریغ
یوسف گم‌گشته بی‌کنعان‌تر از این حرف‌هاست

سوختن دارد شکستن دارد آری ساده نیست
عشق می‌پنداشتم آسان‌تر از این حرف‌هاست

چند اسماعیل قربان کرده باشد بهتر است
کار ابراهیم کارستان‌تر از این حرف‌هاست

پیش پای گرگ جایی که زلیخا می‌کُشند
قیمت یوسف بسی ارزان‌تر از این حرف‌هاست

بر بلندی‌ها اذانت را شنیدند ای بلال
جهل‌شان اما ابوسفیان‌تر از این حرف‌هاست

ای کسانی که تصور کرده‌اید این حرف‌ها
رو به پایان است، بی‌پایان‌تر از این حرف‌هاست

عقل می‌پرسد چرا نازل نمی‌گردد عذاب
عشق می‌گوید خدا رحمان‌تر از این حرف‌هاست

سیّد و سالار مظلومان حسین بن علی است
نوح اگر نوح است کشتیبان‌تر از این حرف‌هاست...

اصغر عظیمی‌مهر

نشستم روی ساحل، حال دریا را نمی‌دانم
من این پایینم و قانون بالا را نمی‌دانم

چرا این‌قدر مردم از حقایق روی‌گردانند؟!
دلیل این همه انکار و‌ حاشا را نمی‌دانم

تمام قصه‌های عاشقانه آخرش تلخ است
دلیل وضع این قانون دنیا را نمی‌دانم

نپرس از من که: «در آینده تصمیمت چه خواهد شد؟»
که‌ من برنامه‌های صبح فردا را نمی‌دانم

همیشه ترس از روز مبادا داشتم، اما
کماکان معنی «روز مبادا» را نمی‌دانم

تو ‌تا دیروز می‌گفتی که: «بی تو زود می‌میرم»
ولی این حرف دیروز است؛ حالا را نمی‌دانم

برای چندمین بار است ترکم می‌کنی، اما
گمانم بیش از این راه «مدارا» را نمی‌دانم


نمی‌دانم که این شعر از کجا در خاطرم مانده:
یکی این‌جا دلش تنگ است! آن‌جا را نمی‌دانم

چرا این‌قدر آدم‌های تنها زود می‌میرند؟
دلیل مرگ آدم‌های تنها را نمی‌دانم

همیشه شعرهایم چیزهایی از تو‌ می‌دانند
که من -با آن‌که شاعر هستم- آن‌ها را نمی‌دانم

سیروس عبدی

چند روزی می‌شود مثل خزر توفانی‌ام
من فدای چشم‌هاتم دلبر گیلانی‌ام

سبز جنگل‌های گیلان سبز چشمان شماست
حافظ چشم توام، مامور جنگلبانی‌ام

صد قصیده شرح چشمانت کنم بی‌فایده است
شاعر قرن ششم هستم خود خاقانی‌ام

ارمغانت شاخه‌ای زیتون منجیل است و من
امپراطوری بدون افسر یونانی‌ام

بی تو خورشیدی ندارد آسمان لحظه‌هام
من هوای رشت هستم دایماً بارانی‌ام

نوجوانم کرده چشمت این خود نوستالوژی است
سخت بی‌تاب تب عشقی دبیرستانی‌ام

بی‌قرارم بی‌قرارم بی‌قرارم بی‌قرار
من تپش‌های تنی با روح سرگردانی‌ام

کور خواهم کرد چشمی را که دنبالت کند
با غرور و غیرتی در خون کردستانی‌ام

سیروس عبدی

چه سهمی دارد از عطرت، پریشان‌زاد بی‌چاره
دماغ بوکشیدن هم، ندارد باد بی‌چاره

مخدر می‌شود بعد از نفس‌های تو اکسیژن
مسیرش هم نمی‌افتد به تو معتاد بی‌چاره

«غم محرومیت» یعنی نمی‌بینند رویت را
همین اقشار مستضعف، همین افراد بی‌چاره

ببین دلتنگی‌ات کج کرده راه آفرینش را
که من در اصل آزادم ولی آزاد بی‌چاره

خدا ذوقی به من داده که تنها از تو «ننویسم»
چه ظلمی کرده‌ام در حق استعداد بی‌چاره

نمی‌نالم که در شأن شریفم نیست رسوایی
اساساً بغض یعنی توده‌ای فریاد بی‌چاره

ببین دلتنگی‌ات در خون من جاری‌ست، بعد از من
چه‌قدر اندوه موروثی، چه‌قدر اولاد بی‌چاره

نمی‌داند که با عطرت چه سکری می‌فشاند باد
همین جریان سرگردان بی‌بنیاد بی‌چاره

کمیل ایزدجو

غزل چشمت غزل مویت غزل لب‌هات بانو جان
خدا رحمش بیاید بر مخاطب‌هات بانو جان

نگاهت منتقدها را حسابی بی‌زبان کرده
و شاعرهای سردرگم که در شب‌هات بانو جان

غنایی راه رفتن‌ها، حماسی عشوه کردن‌ها
چه می‌چسبد برای ما مجرب‌هات بانو جان

تبم تند است و هذیانم مفاعیلن مفاعیلن
دعا کن قسمتم باشد تو و تب‌هات بانو جان

رسیدم روی این بیتی که عمرش یازده قرن است
و می‌پرسم به شکلی که مودب‌هات بانو جان:

تو مرصاد العبادی یا فروغ کشف الاسراری
که رندی می‌گذارد سر به مکتب‌هات بانو جان؟

تو لامذهب‌ترین شعری که خیلی دوستش دارم
به مِی سجاده رنگین شد و شد لب‌هات بانو جان

سیروس عبدی

من دهکده‌ای دورم و تو مثل قطاری
تنها هیجانم شده‌ای، گاه‌گداری

لب‌های تو کشف همه‌ی جاذبه‌ها بود
وقتی که به لبخند تو افتاد اناری

در معرض لبخند تو بسیار شبیه است
احوال دل دلهره‌دارم به شکاری

در ذهن زمان درک دل تنگ من این است
معصومیت جوجه در اندیشه‌ی ماری

رفتار زمان با من متروکه‌ی خاموش
بادی که گذر می‌کند از روی مزاری

حس می‌کنم این خانه مرا می‌خورد آخر
مثل بشر عصر حجر در دل غاری

زاینده‌ی زاری شده طبعی که طرب داشت
این قابله بعد از تو شده «خاک سپاری»

وقتی که نباشی گذر عمر به چشمم
هر چند غنیمت، نمی‌ارزد دو هزاری

در هر مطبی رای پزشکان من این است
دلتنگ به دیوانگی محض دچاری

تنهایی من مشکل فقدان بشر نیست
گفتم به همه خیر، که گویم به تو آری

اصغر معاذی

قصه با طعم دهان تو شنیدن دارد
خواب، در بستر چشمان تو دیدن دارد

وقتی از شوق به موهای تو افتاده نسیم
دست در دست تو هر کوچه دویدن دارد

تاک، از بوی تَنَت مست، به خود می‌پیچد
سیب در دامنت احساس رسیدن دارد

بیخ گوش تو دلاویزترین باغ خداست
طعم گیلاس از این فاصله چیدن دارد

کودکی چشم به در دوخته ام... تنگ غروب
دل من شوقِ در آغوش پریدن دارد

«بوسه» سربسته‌ترین حرف خدا با لب توست
از لب سرخ تو این قصه شنیدن دارد..!

نغمه مستشارنظامی

در سال‌های ممتد مصلوب بودن
عیسی ندارد چاره جز ایوب بودن

ما هم که از نسل سپیداران نبُردیم
میراث چندانی به غیر از چوب بودن

ای کاش ابری، کفتری، موجی بیاید
ای کاش مردی از تبار خوب بودن

مردی که از نسل غزل‌های نجیب است
در عین طوفان- سینگی محجوب بودن

در دست ما این قلب‌های منتظر، زرد
این چشم‌های قرن‌ها مرطوب بودن

زهرا بشری موحد

دورشان هلهله بود و خودشان غرق سکوت
«ساکنان حرم ستر و عفاف ملکوت»

شام ای شام! چه کردی که شد انگشت‌نما
کاروانی که فقط دیده جلال و جبروت

نیزه‌ای رفته به قد قامت سرها برسد
دست‌ها بسته به زنجیر ولی گرم قنوت

شهرِ رسوا، به تماشای زنان آمده است
آه! یک مرد ندیده است به خود این برهوت

«آسمان بار امانت نتوانست کشید»
کاش باران برسد، یَوْمَ وُلِد، یَوْمَ یَمُوت

علی صفری

درد یعنی بزنی دست به انکار خودت
عاشقش باشی و افسوس، گرفتار خودت

به خدا درد کمی نیست که با پای خودت
بدنت را بکشانی به سر دار خودت

کاروان رد بشود، قصه به آخر برسد
بشوی گوشه‌ای از چاه خریدار خودت

درد یعنی لحظاتی به دلت پشت کنی
بشوی شاعر و یک عمر بدهکار خودت

درد یعنی که نماندن به صلاحش باشد
بگذاری برود! آه... به اصرار خودت!

بگذاری برود در پی خوشبختی خود
و تو لذت ببری از غم و آزار خودت

درد یعنی بروی، دردسرش کم بشود
بشوی عابر آواره‌ی افکار خودت

این‌که سهم تو نشد درد کمی نیست ولی
درد یعنی بزنی دست به انکار خودت...

مریم جعفری آذرمانی

دارد می‌آید! پس کلاهت را، محکم‌ترش کن تا نیفتاده‌ست
حافظ! چه می‌دانی؟ مواظب باش! کارت به ناشرها نیفتاده‌ست

سعدی! بگردم! بعدِ چندین قرن، ساده‌نویسان دوره‌ات کردند
افسوس برعکسِ گلستانت، تصویرهاشان جا نیفتاده‌ست

در شعرها نظم و نظامی نیست؛ الیاس خان! گنجِ تو رنجت شد
یا در سرِ مجنون محبت نیست، یا در دلِ لیلا نیفتاده‌ست

هر انتقادی، شمس قیس! این‌جا، معیارهای دیگری دارد
از اتفاقاتی که بعد از تو، چیزی به آن معنا نیفتاده‌ست

محمدکاظم کاظمی

کدام کشف و کدامین شهود و کو الهام؟
بمیر شاعر بیچاره با چنین اوهام

چه شد که بعد چهل سال هم ندانستی
که چشم را به چه سازی شبیه جز بادام؟
 
نخوانده یک دو ورق‌پاره در صناعت شعر
نکرده فرق، میان جناس با ایهام

همیشه بوده به پندار، ثانی صائب
همیشه بوده به گفتار، تالی خیّام

ولی نبرده به کردار، هیچ خیر از تو
نه والدین و نه ابن‌سبیل و نه ایتام

نشسته بر در ارباب بی‌مروت دهر
که خواجه کی بدرآید، کنی به خواجه سلام

مگر به حرمت میراث‌داری سعدی
شوی به دفتر انبار غلّه استخدام

چه رفته است که شاگرد حضرت رحمان
هماره چشم به اِنعام دارد از اَنعام

نبوده یک دو قدم در هوای نان حلال
همیشه دربه‌در یک دو جرعه آب حرام

نشسته‌ای، که مگر از مدارج ملکوت
خدای شعر، تو را مصرعی کند اکرام

اگر نکرد، به دیوان حضرت حافظ
زنی تفأل و شعری از آن بگیری وام:

«به آب روشن می عارفی طهارت کرد»
تو نیز از سر تقلید از آن، ‌کنی اقدام

ـ به آب روشن می می‌کنی طهارت اگر،
به آفتابه بریز آن شراب، نی در جام ـ

سخنورا! که به بام کلام داری راه،
همین مَثَل بشنو از حقیر و، ختم کلام

همیشه بردن اشتر به بام آسان است
و سخت آن که فرود آورندش از سر بام

پانته‌آ صفایی

نظری داشته خیّاط به الماس تنت
که زری دوخته بر حاشیه‌ی پیرهنت

دامنت سبزتر از سبزترین دامنه‌هاست
و دل‌انگیزتر از صبح بهشت است تنت

تو و این پیکر آغشته به عطر گل سرخ
که خدا ریخته کندوی عسل در دهنت

آه ای مرغ خوش‌آواز من! انصاف نبود
در قفس ماندن و دق کردن و پر ریختنت

که نشسته‌ست جهانی به تماشای تو و
پاک در آتش تهمت شدن و سوختنت

«صوفیان جمله حریف‌اند و نظر‌باز ولی...»1
این هم از فال تو و حافظ شیرین‌سخنت

«ای بهاری که به دنبال، خزانی داری!
کاش مرغی نشود نغمه‌سرا در چمنت»2

۱- صوفیان جمله حریف‌اند و نظر باز ولی / زین میان حافظ دل‌سوخته بدنام افتاد
۲- مرغ زیرک نشود در چمنش نغمه‌سرای / هر بهاری که به دنبال خزانی دارد     «حافظ»

پانته‌آ صفایی

کی می‌رسم به لذت در خواب دیدنت؟
سخت است سخت، از لب مردم شنیدنت

هر کس که این ستاره‌ی دنباله‌دار را-
یک قرن پیش دیده زمان دمیدنت-

از مثل سیل آمدنت حرف می‌زند
از قطره‌قطره بر دل خارا چکیدنت

پروانه‌ها به سوختنت فکر می‌کنند
تک‌شاخ‌ها به در دل توفان دویدنت

من... من ولی به سادگی‌ات، مهربانی‌ات
گه‌گاه هم به عادت ناخن جویدنت!

آخر انار کوچک هم‌بازی نسیم! ـ
دیگر رسیده است زمان رسیدنت

پایین بیا که کاسه‌ی دریوزگی شده‌ست
زنبیل من به خاطر از شاخه چیدنت

یا زودتر به این زن تنها سری بزن ـ
یا دست کم اجازه بده من به دیدنت...

عبدالجبار کاکایی

آه ای هراس سینه‌گداز نگفتنی
تاتار لحظه‌های نشابوری منی

از جنس چشم‌های ز وحشت‌ دریده‌ام
پیچیده‌ای به دسته‌ی شمشیر، شیونی

با نعل‌کوب اسب و سر تازیانه‌ات
انگار خشت‌خشت مرا می‌پراکنی

تصویر سنگ‌واره‌ی من نقش می‌شود
در چارچوب آینه‌های شکستنی

با خواب ناگزیر، فرا می‌رسی شبی
آه ای هراس سینه‌گداز نگفتنی

سجاد رشیدی‌پور

به بند می‌کشدم هر دمی به آزاری
زمانه‌ی قدری، روزگار غدّاری

مرا یه پند مبند ای رفیق! من اینم:
بدم؟ عبوسم؟ مغرور و سرکشم؟ آری!

دلم به وعده‌ی همراهی که خوش باشد؟
که نیست پشت سرم غیر سایه‌ام، یاری

اگر که بود رفیق شفیق، معدودی
اگر که هست فریب رفیق، بسیاری

نشسته بر جگرم زخم‌های حیله و نیست
به گوش منتظرم نعره‌های عیّاری

«به شانه‌های کسی غیر خویش، تکیه مکن»
مرا نهیب زد و ریخت کهنه‌دیواری

فریبا صفری

دختر جهیزیه، نه ولی رنگ و رو که داشت
گیریم آس‌وپاس ولی آبرو که داشت

زنجیر و سینه‌ریز و گلوبند، نه ولی
بغضی به وزن این همه را در گلو که داشت

لبخند می‌زد از ته دل، نه، نگو که بود
حس غرور جشن شما را نگو که داشت

در خانه‌ی مجلل بخت احتیاج، نه
اما هوایی از خفقان از هوو که داشت

او را به جرم هیچ به جرم نداشتن
با دست‌بند برد به دنبال او که داشت

داماد پیرتر ز پدر این چه صیغه‌ای است؟
دختر پدر نداشت ولی آرزو که داشت...