ماهرویان

ماهرویان

ای که از کوچه‌ی معشوقه‌ی ما می‌گذری
ماهرویان

ماهرویان

ای که از کوچه‌ی معشوقه‌ی ما می‌گذری

رضا طبیب‌زاده

خسته‌ام بسیار تا بسیار از بسیارها
سر سپردم سال‌های سال بر دیوارها

گر چه افتادم به خاک و خون، ولی برخاستم
خاک تبریزم، پر از سردارها، سالارها

با پرستوها تمام ابرها را گشته‌ام
پس کجا مانده‌ست خورشیدم؟ کجای کار؟ ها؟

«سینه مالامال درد است ای دریغا مرهمی»
سینه می‌دوزند بر دیوار، آتشبارها

داروک‌ها نغمه می‌خوانند با غوغای ما
دارکوبان ضرب می‌گیرند با رگبارها

خون‌مان جاری‌ست در رگ‌های خواب شهرمان
گر چه در شیشه‌ست، کنج حجره‌ها، بازارها

گل به گل در شهر گل می‌روید از باران خون
بارها آتش به پا شد، شد گلستان بارها

خسته‌ام اما اگر بنشینم از این خستگی
صندلی را می‌کِشند از زیر پایم دارها

فاضل نظری

شراب تلخ بیاور که وقت شیدایی است
که آن‌چه در سر من نیست، ترس رسوایی است

چه غم که خلق به حُسن تو عیب می‌گیرند؟
همیشه زخم زبان خون‌بهای زیبایی است

اگر خیال تماشاست در سرت بشتاب
که آبشارم و افتادنم تماشایی است

شباهت تو و من هر چه بود ثابت کرد
که فصل مشترک عشق و عقل تنهایی است

کنون اگر چه کویرم هنوز در سر من
صدای پر زدن مرغ‌های دریایی است

سیروس عبدی

عطرِ نفَس، شمیم مو، حالت حاد را ببین
عامل اغتشاش شهر! شورش باد را ببین
 
داده جلا لوندی‌اش، هیبت هگمتانه را
جلوه‌ی آریایی دختر ماد را ببین
 
آتش و آب و خاک و باد، دست به دست داده‌اند
تا نشود نصیب من، اوج عناد را ببین
 
چاره به جز فرو شدن، نیست به چال گونه‌اش
ای دل اگر تَهَمتَنی، چاه شغاد را ببین
 
بازوی آهنین مرد، نرم شده در این نبرد
جاذبه‌اش کشنده است، زور زیاد را ببین
 
بین خیال روی او با نوسان نبض من
رابطه‌ای است مستقیم، قدرت یاد را ببین

سیروس عبدی

یا اذان سر می‌دهد یا هویِ درویشان زَند
عشق، با شیپور شیدایی دم از ایشان، زَند

عشق وقتی می‌رسد در هیأت پیغمبری
آفتابی تازه بر قلب شب‌اندیشان زند

با تبر در دست ابراهیم و با توفان، به نوح
با جنون، چادر به صحرای خطرکیشان زند

حال من در قبضه‌ی خاصیّت احوال توست
سیر باشد یا نباشد، گرگ بر میشان زند

میوه‌ی کالی کسی چید و درخت، آتش گرفت
مرگ پیران، داغ کمتر بر دل خویشان زند

غلام‌رضا طریقی

چشم؛ زیتون سبز در کاسه، سینه‌ها؛ سیب سرخ در سینی
لب میان سفیدی صورت؛ چون تمشکی نهاده بر چینی

سرخ یا سبز؟ سبز یا قرمز؟ ترش یا تلخ؟ تلخ یا شیرین؟
تو خودت جای من اگر باشی ابتدا از کدام می‌چینی؟

با نگاهی، تبسمی، حرفی، در بیاور مرا از این تردید
ای نگاهت محصل شیطان، اخم‌هایت معلم دینی

هر لبت یک کبوتر سرخ است، روی سیمی سفید، با این وصف
خنده یعنی صعود بالایی، هم‌زمان با سقوط پایینی

می‌شوی یک پری دریایی از دل آب اگر که برخیزی
می‌شوی یک صدف پر از گوهر روی شن‌ها اگر که بنشینی

هر چه هستی بمان که من بی تو، هستی بی‌هویتی هستم
مثل ماهی بدون زیبایی، مثل سنگی بدون سنگینی

مهدی جهان‌دار

نه دل‌سپرده ام نه سرسپرده‌ام
به آتش تو خشک و تَر سپرده‌ام

قنوت نیمه‌شب اثر نمی‌کند
تو را به گریه‌ی سحر سپرده‌ام

رسیدن تو را به خواب دیده‌ام
به کوچه گفته‌ام به در، سپرده‌ام

نشانی تو را به کاروانیان
به شهرهای دُور و بر سپرده‌ام

چه نامه‌ها به هر طرف نوشته‌ام
به قاصدان معتبر سپرده‌ام

به آشنا سفارش تو کرده‌ام
به هر غریب رهگذر سپرده‌ام

تو نیستی و بُت درست می‌کنند
به صیقلی‌ترین تبر سپرده‌ام

بت بزرگ را نصیب من کند!
که جان به آخرین خبر سپرده‌ام

به راهی آمدم که بر نگشتنی است
به کاسه آب پشت سر سپرده‌ام

مریم جعفری آذرمانی


گریه به صف شد خط دریادلان
وردِ زبان مرثیه‌ی «کاروان»
خونِ دلش پُر شده در استکان
گم شده در خاطره‌ی پادگان
چکمه‌ی سرباز و کمی استخوان

هق هقِ این هَروَله را گوش کن

باز درختان ثمر آورده‌اند
خنجری از شاخه برآورده‌اند
فصل شهید است سر آورده‌اند
آی پسرها! پدر آورده‌اند
جان پدر را که درآورده‌اند

جسمی اگر هست کفن‌پوش کن

خون که نخورده‌ست سرِ بی‌گلو!
شبنمِ خون ریخته بر روی او
لاله ندارد به جز این، آب رو
آه از این جنگل بی‌گفتگو
یوزپلنگانه در این جستجو

گوش به آوازه‌ی خرگوش کن

آتش سوزنده‌ی زیبا و زشت
جنگ، همان دیوِ جهنّمْ‌‌سرشت
تن به تن آوار کند، خشتْ خشت
مرگ، بُنَکدارِ همین کار و کشت
ذایقه‌اش بسته به بوی بهشت

بزمِ مرا سوگِ سیاووش کن

نامه‌ای از مادر... جا مانده بود
آن شب چشمی تر... جا مانده بود
رازش در دفتر... جا مانده بود
پایی در سنگر... جا مانده بود
پشت سرش یک سر... جا مانده بود

خاطره‌ای نیست فراموش کن

فاضل نظری

گر عقل پشت حرف دل، اما نمی‌گذاشت
تردید پا به خلوت دنیا نمی‌گذاشت

از خیر هست و نیست دنیا به شوق دوست
می‌شد گذشت... وسوسه اما نمی‌گذاشت

این قدر اگر معطل پرسش نمی‌شدم
شاید قطار عشق مرا جا نمی‌گذاشت

دنیا مرا فروخت ولی کاش دست‌کم
چون بردگان مرا به تماشا نمی‌گذاشت

شاید اگر تو نیز به دریا نمی‌زدی
هرگز به این جزیره کسی پا نمی‌گذاشت

گر عقل در جدال جنون، مرد جنگ بود

ما را در این مبارزه تنها نمی‌گذاشت

ای دل بگو به عقل که دشمن هم این چنین
در خون مرا به حال خودم وا نمی‌گذاشت

ما داغدار بوسه‌ی وصلیم چون دو شمع
ای کاش عشق سر به سر ما نمی‌گذاشت

حامد عسکری

لبخند زدن معجزه‌ی لب‌رطبی‌هاست
دنیا به خدا تشنه‌ی گیلاس‌لبی‌هاست

یک شاخه گل سرخ در آغوش گرفتن
این اوج تمنای قوطی حلبی‌هاست

تشبیه شما به غزل و ماه و ستاره
همسایه! ببخشید اگر بی‌ادبی‌هاست

ناخن بجَوی، بغض کنی، قهوه بنوشی
این عادت هر روزه‌ی آدم‌عصبی‌هاست

گفتی غزلت تازه شده، دست خودم نیست
از لطف خرامیدن چادر عربی‌هاست

علی صفری

سیب من چرخیدی و با اتفاق دیگری
عاقبت افتادی اما توی باغ دیگری

قسمت تو رفتن از باغ است اما سهم من
قصه‌ای که می‌رسد دست کلاغ دیگری

بعد تو با هر کسی طرح رفاقت ریختم
تا فراموشم شود با داغ، داغ دیگری

عشق کورم کرد و بر دستم  چراغی هدیه داد
تا بیندازد مرا در باتلاق دیگری

آن‌چه بعد از رفتن تو سر به زیرم کرده است
مانده‌ام عشق است یا ترس از فراق دیگری

طبق قانون وفاداری به پایت سوختم
طبق بند آخرش رفتی سراغ دیگری

رضا احسان‌پور

اشک‌هایم، شعرهایم؛ آستینم، دفترم
توده‌ای از ابرهای پُرغزل در باورم

مجرمم! با اعترافاتی که تکراری شده‌ست
خواب‌های من مجازات است و زندان، بسترم

شور فرهادی ندارم، مرگ شیرین بهتر است
لاکپشتی خسته‌ام، عمری‌ست کوهی می‌برم

گرگ‌های عقل را چون برّه‌ی عشقت درید
برّه‌ای گرگم، خودم را گلّه گلّه می‌درم!

یوسفی زندانیِ زخمی‌ترین پیراهنم
با کبوترهای چاهی تا زلیخا می‌پرم!

آمدی تا راه باشی، سهمِ من بن‌بست شد
زخمی‌ام چون نیل موسی دیده امّا کافرم

هر چه سوزاندی مرا با رفتنت، ققنوس‌وار
زنده بیرون آمدم هر بار از خاکسترم

رو به راهم، رو به راهی که تو را از من گرفت
چشم‌های شرجی یک زن، کنار بندرم

مبین اردستانی

زیرِ گوش دلم هزاران بار، خواندم از عشق بر حذر باشد
خیره‎سر یک‎نفس مرا نشنید، حال بگذار خون‌جگر باشد

این لجوج، این صمیمی، این ساده، خون نمی‌شد اگر، نمی‌فهمید
زود جا باز می‌کند در دل، عشق هر قدر مختصر باشد

من و دل هر چه نابلد بودیم، عشق در کارِ خویش وارد بود
من و دل را نخوانده از بر داشت، تا نگاهش به دور و بر باشد

آمد و با خودش دلم را برد، در دل کوچه‌های حیرانی
مانده‌ام با خودم: چرا آمد او  که می‌خواست ره‌گذر باشد؟

با بهار آمدی به دیدارم، با بهار از کنارِ من رفتی
گل من! فرصت تماشایت کاش می‌شد که بیش‌تر باشد

قول دادی که سال آینده با بهاری دوباره، برگردی
سال آینده ما اگر باشیم، سال آینده‌ای اگر باشد

سفرت خوش گل همیشه بهار! با تو بودن معاصرِ من نیست
این خزانی، سرشتش این گونه‎ست: بی تو بایست در سفر باشد

شُکر او که همیشه در همه حال جای شکر عنایتش باقی‌ست
عین شُکرست این‌که ابر بهار چشم‌هایش همیشه تر باشد

ما که در کنج غربتی ابری هی خبرهای داغ می‌شنویم
روزیِ صبحِ آسمانِ شما قاصدک‌های خوش‌خبر باشد

کلمات مرا نمی‌شنوی؟ دوست داری که بی‌صدا باشم؟
با تو بی‌واژه حرف خواهم زد، باز گوشَت به من اگر باشد

تو زبان سکوت را بلدی، بلدی بشنوی سکوت مرا
من سکوتم، تو بشنو و بگذار گوش اهل زمانه کر باشد

نجیب بارور

نیست در موهای تو از من پریشان‌تر کسی
در دلت ای گنج افتاده‌ست ویران‌تر کسی

«دوستت دارم» که گفتی چشم‌هایم خیس شد
زیر چترش عاشقانه ریخت، باران‌تر کسی

در نفس‌هایم عجین و نبض احساس منی
در رگانت جای خون افتاده جریان‌تر کسی

بوی آغوش تو از مصر خیالاتم گذشت
روی خاک افتاد در من پیر کنعان‌تر کسی

طعم «نعنا ساجق»ی و مزّه‌ی «لیمو دوسیب»
مثل تو در هیچ کافه نیست، قلیان‌تر کسی

هم‌چو ایران بزرگم، تکه‌تکه از غمت
دور مانده از دل تهران، بدخشان‌تر کسی

روی لب‌هایت نشابور است و حرفت کابلی‌ست
نیست در کل جهان از تو خراسان‌تر کسی

زلف‌هایت را رها کن مثل دست دوستی
تا شود غرق تن هلمند، ایران‌تر کسی

داغ دندان دید روی گونه‌هایش صبح، گفت:
در دلش امشب مرا بوسیده پنهان‌تر کسی

جز تو معبودی ندارم، با چنین کافر دلی...
نیست در شهر شما از من مسلمان تر کسی

علی‌رضا بدیع

شبانه رد شدم از مرزهای تن‌پوشت
به من اقامت دائم بده در آغوشت

سیاه‌بخت‌تر از موی سر‌به‌زیر تو باد
هر‌ آن کسی که سرش را نهاد بر دوشت

شبی ببوس در آیینه طلعت خود را
که بیم روز مبادا شود فراموشت

زمان خلق تو آهو بریده نافت را
دو مرغ عشق اذان گفته‌اند در گوشت

دلی که می‌شکنی از کسان حلالت باد
به شیشه خون‌جگرها که می‌کنی، نوشت!

به خواب می‌روی و چشم عالمی نگران
غمی‌ست منتظران را چراغ خاموشت

شهید اول این بوسه‌ها منم، برخیز
نشان بزن به لب آخرین کفن‌پوشت

فاضل نظری

هر چه آیینه به توصیف تو جان کند نشد
آه، تصویر تو هرگز به تو مانند نشد

گفتم از قصه‌ی عشقت گرهی باز کنم
به پریشانی گیسوی تو سوگند نشد

خاطرات تو و دنیای مرا سوزاندند
تا فراموش شود یاد تو هر چند نشد

من دهان باز نکردم که نرنجی از من
مثل زخمی که لبش باز به لبخند نشد

دوستان عاقبت از چاه نجاتم دادند
بلکه چون برده مرا هم بفروشند نشد

اصغر معاذی

دلت گرفته... الهی که غم نداشته باشی
فدای چشمت اگر دوستم نداشته باشی

دم غروب مرا در خودت ببار که چیزی
در آن هوای غریبانه کم نداشته باشی

عجیب نیست... من آن‌قدر خرد و خسته‌ام از خود...
که حال و حوصله‌ام را تو هم نداشته باشی

«دچار آبی دریای بی‌کرانم و تنها»
اگر هوای مرا دم به دم نداشته باشی

به جرم کشتن این خنده‌ها در آینه... سخت است
کسی به غیر خودت متهم نداشته باشی

غمم تو هستی و شادم اگر به سر نمی‌آیی
منم غم تو… الهی که غم نداشته باشی..!

مریم جعفری آذرمانی

سخت بیدار بودم که دیدم عدّه‌ای پشت دیوار هستند
برگ‌ها را لگد می‌کنند و... چرک‌ها را ولی می‌پرستند

رنگشان نقره‌ای بوده قبلاً، این کلاغان که حالا سیاهند
گفته بودم مبادا بسوزید باز روی دکل‌ها نشستند

تا مبادا معطّل بمانیم مرگ مجبور شد زنده باشد
چون کسانی که از دارِ دنیا، رفته بودند در را نبستند

از پسِ پنجره، کوه مغرور، سعی می‌کرد چیزی نبینم
ساختارِ طبیعت عوض شد شیشه‌ها سنگ‌ها را شکستند

سیروس عبدی

پیکری پیرم که در هر دوره‌ای جان داشتم
معبدی متروکه‌ام، ادیان، فراوان داشتم

عشق‌هایی دیده‌ام مرموز و گوناگون و ژرف
روزهایی ملتهب، شب‌های نالان داشتم

رود اگر می‌بینی‌ام آرامشم هموار نیست
دشت می‌داند که چندین بار طغیان داشتم

هر کسی اندازه‌ی اندیشه‌اش عاشق شده
فرق من این بود اگر با هر چه حیوان داشتم

من کشاورزی اگر بودم تمام سال‌ها
از خدا در ذهن خود تصویر باران داشتم

قریه‌ای کوچک اگر بودم نمی‌گفتم که؛ کاش -
کوچه‌هایم تنگ هستند و  خیابان داشتم

خوب می‌دانم اگر پایم نلغزید از مسیر
در تمام طول راهم یک نگهبان داشتم

خوب می‌دانم جهان شعر من بی شور عشق
خالی از مردم‌ترین بود و بیابان داشتم

باز هم ای جان ناقابل فدای عشق شو
از همان اول به تقدیم تو ایمان داشتم

با من از برگشتن ناممکنت حرفی نزن
من خدایی خسته‌ام مثل تو انسان داشتم

روح من جریان نامیرایی از تنهایی است
کاش من هم مثل تو یک روز پایان داشتم

مژگان عباس‌لو

بهار آمده، تنها بهار می‌داند
که قدر یار سفرکرده یار می‌داند

رها شده‌ست و گرفتار قلب من، این را
کسی که شد به غم تو دچار می‌داند

چه‌ها به روز من آورد شب، شب چشمت
فقط  مدّبر لیل و نهار می‌داند

بهار غیر شقایق گلی نخواهم چید
که داغدار، غم ِ داغدار می‌داند

تو آمدی، غم شیرین و شادی تلخی ست 
چنان که عاشق چشم‌انتظار می‌داند

برای ماندنت اسفند دود خواهم کرد
بهار می‌رود اما بهار می‌داند

محمدکاظم کاظمی

اینک بهار از پل پیوند بگذرد
سالی دگر به لطف خداوند بگذرد

این‌بار در طلیعة نوروز فارسی
بر شرق یک بهار خوشایند بگذرد

یعنی که در جوار خراسانیان پاک
این آخرین دقایق اسفند بگذرد

شاعر شکار لعبت شعر دری شود
یک چند از غم زن و فرزند بگذرد

با کاروان حله بیاید ز سیستان
با کاروانی از گل و لبخند بگذرد

امسال در سواحل آمویه سر کند
امسال از سواحل هلمند بگذرد

منزل کند مقابل تندیس رودکی
تا از خیال کوه دماوند بگذرد

آری، در این زمانه که قند است هر طرف
آدم چگونه می‌شود از قند بگذرد؟

آن هم دمی که حنظله هم قند می‌شود
یک بار اگر به شهر سمرقند بگذرد

اینک رسیده موسم پیوند پارسی
اینک بهار از پل پیوند بگذرد