ماهرویان

ماهرویان

ای که از کوچه‌ی معشوقه‌ی ما می‌گذری
ماهرویان

ماهرویان

ای که از کوچه‌ی معشوقه‌ی ما می‌گذری

مریم جعفری آذرمانی

چرا؟ چون سخت می‌ترسم اگر تکرار خواهد شد
مراقب باش آیینه! که شب، بیدار خواهد شد

صدای او که با ماهش به من خندید و پنهان شد
نمی‌شد ماندنی باشد ولی این بار خواهد شد

به غیر از رو به رو چیزی ندیدم در مدارِ خود
اگر یک لحظه برگردم تنم دیوار خواهد شد

ببین منظومه‌ی شمسی‌ست هر شعری که می‌گویم
به جز من هرچه دیدی، بعد از این انکار خواهد شد

محال است این که آرامش بگیرم من که خورشیدم
اگر خود را نسوزانم جهانم تار خواهد شد

اصغر عظیمی‌مهر

وقتی که در شَهرت کسی چشم انتظارت نیست
دیگر دلت دلواپس شهر و ‌دیارت نیست

از روی ناکامی به هر در می‌زنی، چیزی
آرام‌بخش لحظه‌های بی‌قرارت نیست

حس می‌کنی نسبت به «او» یک‌ چیز کم داری
وقتی دچارش هستی اما او ‌دچارت نیست

حس می‌کنی دار و ‌ندارت رفته از دستت
اما کسی دلواپس دار و ‌ندارت نیست

یک دوست می‌گوید: «بر اعصابت مسلط باش»
وقتی که حتی گریه‌ات در اختیارت نیست

آن «مرد محکم»، «آدم سابق» نخواهی شد
در هیچ‌جا دیگر نشان از اعتبارت نیست

من «فوت و فن عشق‌ورزی» را بلد هستم
اما کسی دنبال کسب این مهارت نیست

خود را به کار دیگری سرگرم خواهی کرد
با آن‌که اصلا از اساس این کار، کارت نیست

مثل «سگ پاسوخته» یا «مرغ سرکنده»
مزد تقلای تو چیزی جز خسارت نیست

من سالیان سال دل دزدیده‌ام، اما
چندی‌ست این چنگیزخان در فکر غارت نیست

با چشم‌ خود، یک ماه بعد از مرگ می‌بینی
جز یک گل خشکیده چیزی بر مزارت نیست

فرقی ندارد این‌که در آغوش کی باشی
وقتی «کسی که دوستش داری» کنارت نیست

سیروس عبدی

تو شعر بودی از اوّل در آن زمان که نبود
به شکلِ ناله سرودم تو را، زبان که نبود

نگاه کردی و احساس بندگی کردم
خدا هنوز فراگیر، در جهان که نبود

نگاه کردی و در اشتیاق غرق شدم
هنوز شوق پریدن، در آسمان که نبود

کدام کندو از خود بزاق می‌زاید
عسل چشیدم و آبی در آن دهان که نبود

مرا که رد شده بودم، خدا دچار تو کرد
چه قصد داشت از این فتنه، امتحان که نبود

من آمدم که بمانم، طبیعتم این است
فقط به عشق تو ای دوست، می توان که نبود

به ماندگاری شوقت، ابد پدید آمد
و گر نه روح، از آغاز، جاودان که نبود

سیروس عبدی

عطر نفَس، شمیم مو، حالتِ حاد را ببین
عامل اغتشاش شهر! شورش باد را ببین
 
داده جلا لوندی‌اش، هیبت هگمتانه را
جلوه‌ی آریایی دختر ماد را ببین
 
آتش و آب و خاک و باد، دست به دست داده‌اند
تا نشود نصیب من، اوج عناد را ببین
 
چاره به جز فرو شدن، نیست به چال گونه‌اش
ای دل اگر تَهَمتَنی، چاه شغاد را ببین
 
بازوی آهنین مرد، نرم شده در این نبرد
جاذبه‌اش کشنده است، زور زیاد را ببین
 
بین خیال روی او، با نوسان نبض من
رابطه‌ای است مستقیم، قدرت یاد را ببین

سیروس عبدی

«بودن» حضور جبر است، مرگ «نمی‌شه‌ها» باش
هستی ولی چه «هست»ی، هست همیشه‌ها باش

سنگین نشسته‌ای سرد، بی‌جُنب و جوش و بی‌درد
غیرت نداری ای سنگ! کابوس شیشه‌ها باش

حتّی اگر نباشی یا زیر خاک باشی
اثبات کن خودت را مانند ریشه‌ها باش

در هر نهال کوچک، جریان بگیر چون خون
احیاگر درختان، بنیان بیشه‌ها باش

بی دام و دوری و درد، آسان نمی‌شود عشق
عشق است و کوه مشکل، فرهاد تیشه‌ها باش

مریم جعفری آذرمانی

تا نقشِ تو، بر اعتبارِ ماسک‌ها افزود
ای آینه! حق با تظاهر بود و خواهد بود

پس بی‌شرف‌ها باز هم تشریف آوردند
جز خون چه باید ریخت بر خاکِ غبارآلود؟

وقتی «کراهت» برج می‌سازد، به جز در خاک ـ
دیگر کجا پنهان شود زیباییِ محدود؟

تا تشنگی جریان گرفت از خشک‌سالی‌ها
اندیشه‌ای جز سنگ‌پنداری ندارد رود

فرزند من! شاید بپرسی: ـ ظلم یعنی چه؟
ـ طوفانِ بعد از گردباد... آوارِ بعد از دود

باور کنی یا نه، خبر را با تو می‌گویم:
دجّال، تنها می‌رسد در لحظه‌ی موعود

رضا احسان‌پور

خوبِ من! حیف است حال خوبمان را بد کنیم
راه رود جاری احساسمان را سد کنیم
.
عشق، در هر حالتی خوب است؛ خوبِ خوبِ خوب
پس نباید با «اگر» یا «شاید» آن را بد کنیم
.
دل به دریا می‌زنم من... دل به دریا می‌زنی؟
تا توکّل بر هر آنچه پیش می‌آید کنیم
.
جای حسرت خوردن و ماندن، بیا راهی شویم
پایمان را نذر راه و قسمتِ مقصد کنیم
.
می‌توانی، می‌توانم، می‌شود؛ نه! شک نکن
باورم کن تا «نباید» را «فقط باید» کنیم
.
زندگی جاریست؛ بسم الله... از آغاز راه
نقطه‌های مشترک را می‌شود ممتد کنیم
.
آخرش روزی بهار خنده‌هامان می‌رسد
پس بیا با عشق، فصل بغضمان را رد کنیم

رضا احسان‌پور

از من ربوده بودِ تو صبر و قرار را
اصلاً قرار پیشکش‌ات، اختیار را

از هر طرف که می‌روم آغشته‌ام به تو
سد کرده است عشق تو راه فرار را

روی سپید و موی سیاهت به دست باد
برهم زده‌ست نوبت لیل و نهار را

آه از لبت که ناب‌ترین بیت شعرهاست
آخر چگونه شرح بگویم انار را؟

از عطر خاک راه تو مست‌اند آهوان
گل کرده است پای تو گرد و غبار را

وصفت به هر دیار که رفته‌ست بُرده است
از آن دیار رونق هر چه نگار را

پیراهنم فدای زلیخایی‌ات شود
ننگا به من اگر ندرم این حصار را

از من نخواه زنده بمانم بدون تو
یک گل چگونه در چمن آرَد بهار را؟

می‌آیی و به پای تو سر می‌بُرم به شوق
این انتظار تلخ‌تر از انتظار را

رضا احسان‌پور

[ از زلیخا ]

سر و سامان من و بی سر و سامانی من
حُسن کنعانی تو مصر پریشانی من

روز و شب فکر تو یک لحظه رهایم نکند
من به زندان توام یا که تو زندانی من؟

آن همه تیغ و ترنجی که به خون غلتیدند
بین عشّاق گواهند به حیرانی من

دیده‌ای یا که شنیدی که بتی دیگر را
می‌پرستیده بتی قدرِ مسلمانی من؟

زده‌ام چوب حراجی به دلم تا ببری
ای گران‌جانی تو مایه‌ی ارزانی من

خواب نادیده فقط قصد هلاکم داری
کارِ تعبیر تو افتاده به قربانی من

زیر شمشیر غمت رقص‌کنان باید رفت
ای کمر بسته به اندیشه‌ی ویرانی من

می‌درم هر چه حجاب است که شاید بشود
زخم پیراهن تو جامه‌ی عریانی من

رضا احسان‌پور

و علی‌رغم فتنه‌ی چشمت به نگاه تو رأی خواهم داد
نه! من آدم نمی‌شوم حوا! به گناه تو رأی خواهم داد

با تو بودن همیشه و هر جا به منِ بی‌تو خوب می‌چسبد
هم به راه تو رأی خواهم داد هم به چاه تو رأی خواهم داد

من چه می‌خواهم از تو غیر از تو؟ هر چه از دوست می‌رسد نیکوست
سهمم از زندگی شود حتی اشتباهِ تو، رأی خواهم داد

چادرت انقلاب اسلامی‌ست، عشوه‌های تو سلطه‌ی طاغوت!
هم طرفدار نهضتت هستم هم به شاه تو رأی خواهم داد

نفست وحی زندگی دارد شور و حال پرندگی دارد
آه عیسی‌ترین پدیده‌ی‌ قرن! من به آه تو رأی خواهم داد

ساده‌ای مثل مشکی مویت، بکر، وحشی، طبیعی و کولی!
بین این رنگ‌های امروزی به سیاه تو رأی خواهم داد

شعرهای تمام شاعرها، خود گواه تواند با این حال
هم اگر حجتی نباشد جز روی ماه تو، رأی خواهم داد

مهدی حمیدی شیرازی

از غمی می‌سوزم و ناچار سوزد از غمی
هر که را رنج درازی مانده و عمر کمی

دل که از بیم فنا چون بحر، پروایی نداشت
دم به دم بر خویش می‌لرزد کنون چون شبنمی

گاه گویم زندگانی چیست؟ عین سوختن
تا نمیرد شمع، از سوزش نیاساید دمی

چشم بینا نیست مردم را و این بهتر که نیست
ور نه هر گهواره‌ای گوری‌ست، هر عیشی غمی

ای عزیز! ای محرم جان! با که گویم راز دل؟
باز نتوان گفت هر رازی به هر نامحرمی

درد بی‌درمان من ای کاش تنها مرگ بود
ای بسا دردا که پیشش مرگ باشد مرهمی

خالق شیطان و گندم شادی مردم نخواست
عالمی غم ساخت پیش از آن که سازد آدمی

گر ز چشم من به هستی بنگری، بینی مدام
خواب شوم ناگواری، عیش تلخ درهمی

ور بجویی از زبان کِلک من معنای عمر
درد جانسوز فریبایی، بلای مبهمی

وآن بهشت و دوزخ یزدان که از آن وعده‌هاست
با تو بنشستن زمانی، بی تو بنشستن دمی

نغمه مستشار نظامی

پناه می‌برم از این دل رها شده در غم
‎به واژه‌ای که سلام مرا به تو برساند
‎به واژه‌ای که غزل‌های ناب و نو بسراید
‎به واژه‌ای که کلام مرا به تو برساند

‎پناه می‌برم از غربت همیشه‌ی شاعر
‎به آشنایی مکتوب در نگاه عمیقت
‎پناه می‌برم از واژه‌های سرد و غریبه
‎به واژه‌نامه که نام مرا به تو برساند

‎خدا کند یکی از ما دو تا به حرف بیاید
‎خدا کند یکی از ما دو تا صبور نباشد
‎خدا کند که خدا تکه‌تکه‌های دلم را
‎به دست تو... نه تمام مرا به تو برساند

‎چه قدر چشم به راه تو واژه‌واژه بسوزم
‎چه قدر در غم دوری غزل-ترانه بخوانم
‎چه قدر زخمی بال کبوترانه ببوسم
‎که زخم‌های پیام مرا به تو برساند

‎گمان کنم غزلِ عاشقانه جاذبه دارد
‎گمان کنم که غزل را به این بهانه بخوانی
‎گمان کنم که غزل؛ این کلید باغ معابد
‎دعای صبح و سلام مرا به تو برساند

مریم جعفری آذرمانی

هر زنده رنگ مرگ گرفته؛ دنیا پر از نژندیِ مرگ است
ای زندگی نخند که دیگر طعم لبت به گَندیِ مرگ است

سیلابِ خون گرفته به کُشتن، خاکی که خو گرفته به مردن
تقصیر از تو نیست که هستی؛ کوتاهی از بلندیِ مرگ است

با یک نفر بخوابد و بعدش... با دیگری بخوابد و بعدش...
با هر کسی بخوابد و بعدش... هی! قصه از لَوَندیِ مرگ است

دنیا به کام مورچه‌ها شد؛ صدها هزار مرده‌ی شیرین
محصول کارخانه‌ی دنیا ـ‌ تابوت ـ بسته‌بندیِ مرگ است

آرزو نوری

از سرم فکر و خیالت ناگهان افتاده است
چای خوش‌عطری که دیگر از دهان افتاده است

من گذشتم از تو تا تنها بمانی با خودت
مثل تصویری که در آب روان افتاده است

فکر کردی بی تو می‌میرم؟ نمردم، زنده‌ام
برگ سبزی از لب سرد خزان افتاده است

گفت‌وگوها بود بین ما... ولی این روزها
قصه‌ی دل کندنم بر هر زبان افتاده است

شاد باش و خوش بمان با خودستایی‌های خود
تشت رسوایی تو از آسمان افتاده است

صائب تبریزی

از جنون این عالم بیگانه را گم کرده‌ام
آسمان سیرم، زمین خانه را گم کرده‌ام

نه من از خود نه کسی از حال من دارد خبر
دل مرا و من دل دیوانه را گم کرده‌ام

چون سلیمانم که از کف داده‌ام تاج و نگین
تا ز مستی شیشه و پیمانه را گم کرده‌ام

از من بی عاقبت آغاز هستی را مپرس
کز گران‌خوابی سر افسانه را گم کرده‌ام

در چنین وقتی که بی پرواز شد زلف سخن
از پریشان‌خاطری‌ها شانه را گم کرده‌ام

بس که در یک جا ز غلطانی نمی‌گیرد قرار
در نظر آن گوهر یکدانه را گم کرده‌ام

طفل می‌گرید چو راه خانه را گم می‌کند
چون نگریم من که صاحبخانه را گم کرده‌ام

به که در دنبال دل باشم به هر جا می‌رود
من که صائب کعبه و بتخانه را گم کرده‌ام

مریم جعفری آذرمانی

باید خودم ترمیم می‌کردم، هر اتفاقی را که می‌افتاد
من صوفیِ بی‌نوچه‌ای بودم، هرگز نگفتم هر چه باداباد

آن قدر افتادم که فهمیدم: صوفی‌گری تقدیر مریم نیست
باید یهودا می‌شدم گاهی، با این همه عیسای مادرزاد

بعد از تناقض‌های بی‌وقفه، هر لحظه حتماً در دو جا هستم
هم در جهالت مسکنت دارم، هم می‌نشینم جای استعداد

تا شعر درمانم کند، گفتم، بعدش نوشتم، بعد هم خواندم
من زندگی را خرجِ او کردم، دیگر نمی‌دانم چه باید داد

مریم جعفری آذرمانی

تصور می‌کنی گاهی که شاید بی‌زبان باشد
ولی حتماٌ به وقتش می‌تواند داستان باشد

ترازوی کجی دارد که سنگ و پنبه را با آن
قضاوت می‌کند بی آن‌که عدلی در میان باشد

جهان تازه حذفم کرد از تقویمِ معیوبش
که در آن هیچ کس هرگز نباید قهرمان باشد

خریداری ندارد حسّ من ـ حتا اگر شعر است ـ
گمان کردم ـ پس از آرایشش ـ قدری گران باشد

شکایت‌های من شهری پریشان است و بی قانون
که این‌جا جای طرحش نیست، شاید آن جهان باشد

افشین یدالهی

از تو بعید نیست جهان عاشقت شود
شیطان رانده، سجده‌کنان عاشقت شود

از تو بعید نیست میان دو خنده‌ات
تاریخ گنگی از خفقان، عاشقت شود

توران به خاک خاطره‌هایت بیفتد و
آرش، بدون تیر و کمان، عاشقت شود

چشمان ت، که رنگ پشیمانی خداست
در آینه، بدون گمان، عاشقت شود

از تو بعید نیست، قیامت کنی و بعد
خاکستر جهنمیان عاشقت شود

وقتی نوازش تو شبیخون زندگی‌ست
هر قلب مات بی ضربان، عاشقت شود

از من بعید بود ولی عاشقت شدم...
از تو بعید نیست جهان عاشقت شود

مریم جعفری آذرمانی

گل از گل‌ها شکفت و رنگ جدول‌ها بهاری شد
به دستِ کارگرها در حواشی سبزه‌کاری شد

زمستان رفته و مثل ذغالش روسیاهم من
به ویرانی سفر کردم که سوغاتم «نداری» شد

عمو نوروز من هستم که با پیراهن سرخم
به طبلم می‌زنم: «مردم! جهان از خون اناری شد،

چه باغی می‌شکوفد از گلوگاهِ مسلسل‌ها؟
چه دریایی اگر سرچشمه‌ها از زخم جاری شد؟»

نمی‌دانم چرا مردم به هم تبریک می‌گویند
بهاری را که با برف زمستان آبیاری شد

مریم جعفری آذرمانی

اگر زمان و مکان فکر جان من باشند،
ستاره‌ها همه در آسمان من باشند،

سخنورانِ جهان پشت هر تریبونی
به غرب و شرق اگر هم‌زبان من باشند،

زمین و جمعیتِ آن چهار چشم شوند
و روز و شب نگران جهان من باشند،

جَهول و عاقل و دیوانه و روانکاوش
همیشه مستمع داستان من باشند،

به احترام جنونی که در من است، اگر
فقط مواظب روح و روان من باشند،

علاج این همه تنهایی‌ام نخواهد شد
اگر تمام زنان خواهران من باشند.