ماهرویان

ماهرویان

ای که از کوچه‌ی معشوقه‌ی ما می‌گذری
ماهرویان

ماهرویان

ای که از کوچه‌ی معشوقه‌ی ما می‌گذری

مهدی جهان‌دار

نه دلسپرده‌ام نه سرسپرده‌ام
به آتش تو خشک و تر سپرده‌ام

قنوت نیمه‌شب اثر نمی‌کند
تو را به گریه‌ی سحر سپرده‌ام

رسیدن تو را به خواب دیده‌ام
به کوچه گفته‌ام به در سپرده‌ام

نشانی تو را به کاروانیان
به شهرهای دُور و بر سپرده‌ام

چه نامه‌ها به هر طرف نوشته‌ام
به قاصدان معتبر سپرده‌ام

به آشنا سفارش تو کرده‌ام
به هر غریب رهگذر سپرده‌ام

تو نیستی و بُت درست می‌کنند
به صیقلی‌ترین تبر سپرده‌ام

بت بزرگ را نصیب من کند
که جان به آخرین خبر سپرده‌ام

به راهی آمدم که بر نگشتنی است
به کاسه آب پشت سر، سپرده‌ام

مهدی جهان‌دار

ماه در پای شب تار نخواهد افتاد
کار یوسف به خریدار نخواهد افتاد
اتفاقی سرِ بازار نخواهد افتاد
ذوالجناح از رمق این بار نخواهد افتاد
عَلَم از دست علمدار نخواهد افتاد

«نفس باد صبا مُشک‌فشان خواهد شد
عالم پیر دگر باره جوان خواهد شد
چشم نرگس به شقایق نگران خواهد شد»
آن چه در پرده نهان بود عیان خواهد شد
شیعه یاد در و دیوار نخواهد افتاد

همه‌ی شهر اگر جنگ و هیاهو باشد
چاره‌ی آن نه به زور است و نه بازو باشد
که اشارات اباالفضل به ابرو باشد
پاسبان حرم زینب اگر او باشد
چین به پیشانی زوّار نخواهد افتاد

آن که در خانه میِ نابِ گوارا دارد
چه نیازی به سمرقند و بخارا دارد
وایِ آن گلّه که با گرگ، مدارا دارد
هر که در سر هوس کرب و بلا را دارد
جز پی قافله‌سالار نخواهد افتاد

هر کسی را که به یاری سر و کار افتاده‌ست
فاش می‌گوید و از گفته‌ی خود دلشاد است
یارِ دریادلِ دریانفَسِ دریادست!
دوش بردند شهیدان تو را بالا دست
بردن ما به دل یار نخواهد افتاد..؟

مهدی جهان‌دار

بنمای رخ که باغ و گلستانم آرزوست
بگشای لب که قند فراوانم آرزوست
«مولانا»

 
زلفی گشا که جان پریشانم آرزوست
پلکی بزن، تلاطم طوفانم آرزوست
چشمی بخند، خنده‌ی مستانم آرزوست
«بنمای رخ که باغ و گلستانم آرزوست
بگشای لب که قند فراوانم آرزوست»

پُر شد فضای پر زدن عالمی ز ابر
لب‌های تشنه را نرسد شبنمی ز ابر
مهتاب سوخت نیمه‌شبی در ستیز ابر
«ای آفتاب حُسن، برون آ دمی ز ابر
کان چهره‌ی مشعشع تابانم آرزوست»

آهی به سینه دارم و اشکی به دامنم
چشمی به دوردست بیابان می‌افکنم
چاهی به عمق درد دل خویش می‌کَنم
«یعقوب‌وار وا اسفاها همی زنم
دیدار خوب یوسف کنعانم آرزوست»

کنج قفس عقابِ رها حبس می‌شود
خورشید، پشت پنجره‌ها حبس می‌شود
در کوچه‌ها نسیم صبا حبس می‌شود
«والله که شهر بی تو مرا حبس می‌شود
آوارگی و کوه و بیابانم آرزوست»

از جاده‌ی بدون مسافر دلم گرفت
از خواب مرغ‌های مهاجر دلم گرفت
از طعنه‌های غایب و حاضر دلم گرفت
«زین همرهان سست عناصر دلم گرفت
شیر خدا و رستم دستانم آرزوست»

انسان هَمو که تشنه نشسته کنار نهر
انسان همو که کاسه‌اش آغشته شد به زهر
انسان همو که رفت و نهان شد ز چشم دهر
«دی شیخ با چراغ همی گشت گرد شهر
کز دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست»

در بارگاه پادشه و خانه‌ی گدا
در بین آشنا و میان غریبه‌ها
از هر کجا که فکر کنی تا به ناکجا
«گفتند یافت می‌نشود جسته‌ایم ما
گفت آن که یافت می‌نشود آنم آرزوست»

تنگ غروب بود که آمد سر قرار
چیزی میان آیه‌ی وَالیل و وَالنّهار
زیبا و باشکوه و دلارام و با وقار
«یک دست جام باده و یک دست زلف یار
رقصی چنین میانه‌ی میدانم آرزوست»

حسین منزوی

ایران من! ای خاک همایون من، ایران
ای عشق تو آمیخته با خون من، ایران
ای منبع الهام من، ای شور تو جاری
در شعر تر و نغمه‌ی موزون من، ایران

ای همّت مردان تو، چون نام بلندت
همتای دماوندت و هم‌سنگ سهندت
روزی که تو آهنگ شکارت به سر افتاد
شیر فلک آمد چو اسیری به کمندت

ایران! خزرت زنده و پر همهمه باشد
کارون تو زاینده و پر زمزمه باشد
تا عرصه‌ی نام است جهان، ناموران را
زانِ تو سرافرازترینِ همه باشد

افکنده شد آن کس که سرافکنده تو را خواست
شرمنده شد آن خصم که شرمنده تو را خواست
خود، بنده‌ی فرهنگ درخشان تو آمد
آن قوم که از روی طمع، بنده تو را خواست

ایران من! آفاق تو را زیر نگین باد
خورشید جهان‌تابِ تو تابنده‌ترین باد
تو صخره‌ی صمّایی و موج‌اند حوادث
تا بوده چنین بوده و تا هست چنین باد

زهرا بشری موحد

با کبوترهایِ ایوان تو هم‌قد نیستم
عاشق پروازم اما من در این حد نیستم

در جوار پنجره فولاد حالم خوب شد
هر کجا غیر از حرم باشم، فقط «بد نیستم»

حاجتم را می‌دهی حتماً، صبوری می‌کنم
خسته‌ام، بی‌طاقتم‌، اما مردّد نیستم

ذره‌ای گندم مرا پابند صحنت می‌کند
من که محتاج لب ایوان و گنبد نیستم

از خودم می‌پرسم آیا جز حرم دنیا کجاست؟
من کجای عالَمم وقتی که مشهد نیستم؟

این سفر سربه‌هواتر، این سفر عاشق‌ترم
حق بده! این بار تنها و مجرد نیستم

موقع برگشتن از مشهد خیالم راحت است
خوب یا بد، هر چه باشم، آن‌که آمد نیستم

عبدالحسین انصاری

تو را دل برگزید و کار دل شک برنمی‌دارد
که این دیوانه هرگز سنگ کوچک برنمی‌دارد

تو در رویای پروازی ولی گویا نمی‌دانی
نخ کوتاه دست از بادبادک برنمی‌دارد

برای دیدن تو آسمان خم می‌شود اما
برای من کلاهش را مترسک برنمی‌دارد

اگر با خنده‌هایت بشکنی گاهی سکوتش را
اتاقم را صدای جیرجیرک برنمی‌دارد

بیا بگذار سر بر شانه‌های خسته‌ام یک بار
اگر با اشک من پیراهنت لک برنمی‌دارد

مژگان عباس‌لو

در آفتاب، غنچه‌ی پرپر چه می‌کند؟
در آسمان، پرنده‌ی بی‌پر چه می‌کند؟

از بند تو رها شدن من چه سود داشت؟
این بومرنگ اول و آخر چه می‌کند؟

از خویش در فرارم و در جمع بی‌قرار
در حیرتم که یاد تو دیگر چه می‌کند؟!

چون صخره ساکتی و نمی‌پرسی از خودت
موجی که داشت شور تو در سر چه می‌کند

من از که شکوه می‌کنم؟ آئینه دست اوست
آموخته‌ست از خود من هرچه می‌کند

گفت او که رفت، با دل پر خون چه می‌کنی؟
گفتم درخت آخر آذر چه می‌کند؟

علی صفری

پلک بر هم بزن، این چشم اذان پخش کند
اشهَدُ انّ «تو» در کل جهان پخش کند

خنده بر لب بنشان، حالت لبخند تو را
بدهم «حاج حسین و پسران» پخش کند

بغلم کن همه جا! شهر حسودی بکند
چشم تو بین زنان، تیر و کمان پخش کند

باد با موی تو هر لحظه تبانی کرده
راز دیوانگی‌ام را به جهان پخش کند

بشود فاشِ همه راز اشارات نظر!
قصه‌ی عشق مرا نامه‌رسان پخش کند

شعر من خوب‌ترین شعر جهان است اگر
آن‌چه از روی تو دیده‌ست، زبان پخش کند

وصف زیبایی تو در همه‌ی ابیاتم
آبِ دریا شده تا قطره‌چکان پخش کند

درد یعنی تو نباشی بغلم ناز کنی
رادیو لحظه‌ای آواز بنان پخش کند

اصغر معاذی

ما نوحه می‌کنیم و عزادار نیستیم
یعنی که عاشقیم و گرفتار نیستیم

تا صبح دسته‌دسته تو را سینه می‌زنیم
اما شبِ نمازِ تو بیدار نیستیم

عمری اگرچه تشنه‌ی خون‌خواهی توییم
در انتخاب راه تو مختار نیستیم

این دست‌ها به دامن لطفت نمی‌رسند
وقتی لب فرات، علمدار نیستیم

از دست مرگ، سر به سلامت نمی‌بریم
تا شورِ عشق هست و سرِ دار نیستیم

از زندگی بُریدی و دنیا تمام شد
یک لحظه بی تو باشیم انگار نیستیم

ما را به دام عشق حقیقی دچار کن
ما را که عاشقیم و گرفتار نیستیم

مریم جعفری آذرمانی

قفسِ سینه را فروخته‌اند که نفس را مگر حرام کنند
به دبیران بارگاه بگو: فحش را بارِ خاص و عام کنند

آفرین مرده است و... نفرین‌ها دست در دست هم گذاشته‌اند
بلکه بی‌عرضگانِ کینه به دوش، ننگِ گمنام را بنام کنند

با توام شاعر شرافتمند! ادعا کن که بی‌شرف هستی
قصد سلطان و خواجگان این است که علیه شرف قیام کنند

کو سرانجامِ ظلمِ بی‌پایان؟ که به نام خدا شروع نشد
ظالمان سعی می‌کنند هنوز که به نام خدا تمام کنند

مریم جعفری آذرمانی

برخلافِ مقام ابراهیم، وسطِ کوه و درّه جا ماندی
روح من! کو پرنده بودنِ تو؟ هرکجا ذرّه ذرّه جا ماندی

بُرج‌سازان که وام‌دارِ تواَند، خواب «دار و درخت» می‌بینند
خواب «دار» و «درخت» می‌بینی، زیر دندانِ ارّه جا ماندی

گریه‌ات را همیشه مسخره کرد، پس به دنیا چرا نمی‌خندی؟
پشت صحنه کنار دلقک‌ها، با غم روزمرّه جا ماندی

در همین گرگ‌خانه گرگ شدی، بچّگی کردی و بزرگ شدی
خانه‌ات قصر بوده و حالا بسته‌ی این «یه ذرّه جا» ماندی

مریم جعفری آذرمانی

نرو خورشید... نشْنید و به سمت کوه، راهی شد
و عکس ماه افتاد و تمام چشمه، ماهی شد

نمی‌شد سد بکارم روبرویش تا که برگردد
و رفت و رنگ اقیانوس، هم‌رنگ کلاهی شد،

که هر شب آسمان کهنه می‌پوشید و می‌پوشد
جهان هم تا جهنّم را بگوید حلقِ چاهی شد

زمین چرخید و هی چرخید و هی چرخید دور من
که دیگر چشم من، محوِ تماشای سیاهی شد

گلو را وا کن و بالا بیاور غصه‌هایت را
حقیقت را بخور، تلخ است، امّا سیر خواهی شد

مهدی جهان‌دار

زلفی گشا که جان پریشانم آرزوست
پلکی بزن، تلاطم طوفانم آرزوست
چشمی بخند، خنده‌ی مستانم آرزوست
«بنمای رخ که باغ و گلستانم آرزوست
بگشای لب که قند فراوانم آرزوست»

پُر شد فضای پر زدن عالمی ز ابر
لب‌های تشنه را نرسد شبنمی ز ابر
مهتاب سوخت نیمه شبی در ستیز ابر
«ای آفتاب حسن، برون آ دمی ز ابر
کان چهره‌ی مشعشع تابانم آرزوست»

آهی به سینه دارم و اشکی به دامنم
چشمی به دوردست بیابان می‌افکنم
چاهی به عمق درد دل خویش می‌کَنَم
«یعقوب‌وار وااسفاها همی زنم
دیدار خوب یوسف کنعانم آرزوست»

کنج قفس عقابِ رها حبس می‌شود
خورشید، پشت پنجره‌ها حبس می‌شود
در کوچه‌ها نسیم صبا حبس می‌شود
«والله که شهر بی تو مرا حبس می‌شود
آوارگی و کوه و بیابانم آرزوست»

از جاده‌ی بدون مسافر دلم گرفت
از خواب مرغ‌های مهاجر دلم گرفت
از طعنه‌های غایب و حاضر دلم گرفت
«زین همرهان سست عناصر دلم گرفت
شیر خدا و رستم دستانم آرزوست»

انسان هَمو که تشنه نشسته کنار نهر
انسان همو که کاسه‌اش آغشته شد به زهر
انسان همو که رفت و نهان شد ز چشم دهر
«دی شیخ با چراغ همی گشت گرد شهر
کز دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست»

در بارگاه پادشه و خانه‌ی گدا
در بین آشنا و میان غریبه‌ها
از هر کجا که فکر کنی تا به ناکجا
«گفتند یافت می‌نشود جُسته‌ایم ما
گفت آن که یافت می‌نشود آنم آرزوست»

تنگ غروب بود که آمد سر قرار
چیزی میان آیه‌ی وَالیل و وَالنّهار
زیبا و باشکوه و دلآرام و با وقار
«یک دست جام باده و یک دست زلف یار
رقصی چنین میانه‌ی میدانم آرزوست»

علی‌محمد محمدی

به غزل‌ریزیِ چشمان قشنگت سوگند
نیستم جز به سرِ زلف پریشان تو، بند

زندگی زهر هلاهل شده در من، اما
به پذیرایی لب‌های تو هستم خرسند

خوب دانست که پلکی بزنی، می‌میرم
آن‌که زد جان و دلم را به نگاهت پیوند

تلخی قهوه‌ی بی‌عشقی خود را خوردم
تا رسیدم به فریمان تو، ای معدن قند

اصفهان، از دهنت گز به جهان صادر کرد
یزد، قطاب خودش بار زد از آن لبخند

فتح شیراز دلم کرده‌ای و چشمم کور
گر چه نگشوده به میل خودم این قلعه‌ی زند

این خروشانی من دوریِ از دریاش است
راه دِه تا که به پای تو بمیرد اروند

گر چه پاخورده دل اما، همه جا وصف من است
نخ گیسوی تو در رج رج این فرش مرَند

وطنش گرمی آغوش تو بود این سرباز
مُرده و زنده شده تا که نبینی تو گزند

تپه‌ای بودم و میلاد من از عشق تو بود
اگر این گونه جهانی شده این برج بلند

شعرهایم همه هذیان تب‌آلودی‌ام است
طبع بی‌خواب من از آتش دردت، گِله‌مند

حال من دستخوش آمدن و رفتن توست
رفتنت باز به احوال خرابم زده گند

چشم من خشک، چو دریای ارومیه شده‌ست
اشک من ابر شد و رفت ببارد به سهند

«خانه‌ای ساخته‌ام بی در و بی پنجره و
بی تراس و کف و بی پرده و بی بام! بخند»

مریم جعفری آذرمانی

در این عدم که هنر نیست غیرِ بی‌هنری
منم که جلوه ندارم برای جلوه‌گری

کجاست باور انسان در این شکسته‌زمان؟
ـ زمانِ جنبل و جادو، زمان دیو و پری ـ

کجا عجیب‌تر از این که با مداد سپید
خطوط تیره کشیدند روی لفظ دری

کنار این همه ویرانه، این منم که هنوز
دلم خوش است به ترمیمِ خانه‌ی پدری

تمام شاعریِ من شبیهِ مولانا
مورّخ است به هجریِّ شمسی و قمری

مریم جعفری آذرمانی

این که تنها نه روی درختان، روی احساس من هم نشسته
برنگشتم... که بیرون کافه: برفِ لج‌باز نم نم نشسته

عکسِ خوش‌بختیِ من که عمری‌ست هی قرار است فردا بیاید
تا هوس می‌کنم ـ بی‌افاده ـ قهوه‌ی تلخ در دم نشسته

مردِ برفی کنار خیابان، آب شد در ترافیکِ زن‌ها
 انتظارم زنِ بی‌قراری‌ست؛ پا به پا کرده کم کم نشسته

از زمان انتظاری ندارم با کسی هم قراری ندارم
پس شروعش کنم درد دل را؛ صندلی مثل آدم نشسته

فاضل نظری

یادت نرود با دلم از کینه چه گفتی
زیر لب از آن کینه دیرینه چه گفتی؟

این دست وفا بود، نه دست طلب از دوست
اما تو، به این دست پر از پینه چه گفتی؟

دل، اهل مکدر شدن از حرف کسی نیست
ای آه جگرسوز! به آیینه چه گفتی؟

از بوسه گلگون تو خون می‌چکد ای تیر
جان و جگرم سوخت! به این سینه چه گفتی؟

از رستم پیروز همین بس که بپرسند:
از کشتن سهراب به تهمینه چه گفتی؟

مژگان عباس‌لو

آزادتر از عطر گل و مرغ هوا باش
چون قاصدکی در دل این باغ رها باش

در کوچه‌ی خوشبختی ما رهگذری نیست
قدری بنشین، راه برو، عابر ما باش

چیزی به زمین‌خوردن دیوار نمانده‌ست
بی‌فاصله با بازترین پنجره‌ها باش

لبخند بزن ای نفست صبح بهاری
یا حرف بزن، در شب ما نور- صدا باش

از دست نرفتم که تو از پا ننشینی
برخیز که برخیزم، هستم که بیا... باش!

مریم جعفری آذرمانی

زنم، گر چه بیزارم از دلبری‌ها
که حظّی ندارند افسونگری‌ها

خدای من! این جا که جای شما نیست!
فقط کینه می‌آورد داوری‌ها

که این طایفه غیر نیرنگ‌هایش
چه پنهان کند زیر این روسری‌ها؟

نگهبانِ صندوقِ عفریته‌خانه
جهان را قُرُق کرده از مشتری‌ها

به زشتی قسم اعتقادم همین است
که نفرین به زیباییِ این پری‌ها

زمان بچه‌ای بود بکر و درخشان
دلش خون شد از مهر نامادری‌ها

نه از خوردنِ سهمِ باران و گندم
که ترکیدم از غصّه‌ی دیگری‌ها

سری نیست از شدّت بی‌خیالی
قلم مُرد از فرط بی‌جوهری‌ها

که در پیش چشمِ سفید و سیاهم
جلایی ندارند خاکستری‌ها

بدیع‌الزّمان! مُردم از بس که هر جا
پر است از ابوالفتحِ اسکندری‌ها*

سعادت نشد از جنابش بپرسم
چه می‌خواهد از این زبان‌آوری‌ها

همه حرف‌های مرا بد شنیدند
امان از هیاهوی پامنبری‌ها

حقیرم اگر فخر بفروشم این جا
که داغ است بازار ناباوری‌ها

چه سرها که با خاک یکسان شد آخر
به جز این چه مانده‌ست از سروری‌ها

زمین عار و بیکار و بار است باران
بهاری نمی‌روید از بی‌بری‌ها

بشر حقّ شیطانِ بیچاره را خورد
که پیری ندیدم به این لاغری‌ها

* اشاره به کتاب مقامات بدیع‌الزمان همدانی و قهرمان آن ابوالفتح اسکندری

رضا طبیب‌زاده

قرار بود خود از حال خود خبر بدهی
نه این که نامه به دستان نامه‌بر بدهی

نوشته‌ای که: چنان باش در کشاکش درد
که زیر بار بر آیی و بار و بر بدهی

درخت باشی و سرسبز در تمامی عمر
اگر تبر بشوی باز هم ثمر بدهی

قفس‌قفس نفست را بریده باشند و
به میله‌های قفس، شوق بال و پر بدهی

ندار باشی و در سالگرد در به دری
برای هدیه به معشوق خویش سر بدهی

نوشته‌ای و قبول است هر چه بنویسی
اگر که لطف کنی بوسه بیشتر بدهی

من و نداری و این راه پر خطر، ای کاش
لبی به لب بزنی، خرجی سفر بدهی