ماهرویان

ماهرویان

ای که از کوچه‌ی معشوقه‌ی ما می‌گذری
ماهرویان

ماهرویان

ای که از کوچه‌ی معشوقه‌ی ما می‌گذری

مهدی عابدی

شب‌گردِ کوچه‏‌اى که سپیدار داشت مُرد
مردى که بر سکوتِ خود اصرار داشت مُرد

چشمى که یک دقیقه نخوابید و صبحِ زود
با آفتاب وعده‌ی دیدار داشت مُرد

حتّا به گل اجازه ندادند بشکفد
با نور هر کسى که سروکار داشت مُرد

شب را ز بیمِ جان خود انکار کرده‏‌ایم
خورشید هم که جرأتِ اقرار داشت مُرد

شاعر! به فکر زندگى و نانِ خویش باش
آن روزها که شعر خریدار داشت مُرد

علی‌رضا قزوه

اول سلام و بعد سلام و سپس سلام
با هر نفس ارادت و با هر نفس سلام
 
باید سلام کرد و جوابِ سلام شد
بر هر کسی که هست از این هیچ‌کس سلام
 
فرقی نمی‌کند که کجایی‌ست لهجه‌ات
اترک سلام، کرخه سلام و ارس سلام
 
ظهر بلوچ، نیمه‌شب کُرد و ترکمن
صبح خلیج فارس، غروب طبس سلام
 
بازارگان درد! اگر می‌روی به هند
از ما به طوطیان رها از قفس سلام
 
«دیشب به کوی میکده راهم عسس ببست»
گفتم به جام و باده و مست و عسس سلام
 
معنای عشق غیر سلام و علیک نیست
وقتی سلام رکن نماز است، پس سلام!
 
قبل از سلام جام  تشهد گرفته‌ایم
ما کشتگان مسلخ عشقیم، والسلام!

محمدخلیل طالبان‌پور

رفت به ماهی دو بار، وعده‌ی دیدارها
باز چه سنگین شده سایه‌ی دیوارها

این همه شیطان چرا؟ در سفرِ حجّ پیش
بنده به شیطان خودم سنگ زدم بارها!

صرف شده وقت‌تان،‌ بهرِ فضاپختگی
وای که با ما چه کرد خامیِ افکارها

بعدِ دلِ شیرها آینه‌هامان شکست
شد همه جا جلوه‌گر صورتِ کفتارها

سنگ شد و آب رفت دایره‌ی عاشقی
گریه‌ی ما مانده در‌ خنده‌ی پرگارها

شورِ غزل‌ها کجاست؟ قندِ عسل‌ها کجاست؟
قلب همه زخمی از تلخیِ سیگارها

راهزنان آمدند از همه جا سوی‌مان
فکر کنم گم شدیم، قافله‌سالارها!

حمیدرضا عزیزی

شهر، پُرحادثه، اما افسوس، حرمت حادثه دیگر مرده
در خسوفی ابدی ماند پلنگ، شوق یک خیزش در سر... مرده

شهر ما شهر توهم، اعجاب، «هست» با «هست» تفاوت دارد
خبری تازه شنیدم: قابیل از غم مرگ برادر مرده!

ساکن کنج قفس‌آبادیم –اگر از ما اثری می‌جویی-
چه شنیدم؟! تو چه گفتی؟! پرواز؟!. سال‌ها هست که این پَر مرده

خب... بیا... اما از شهر طلا دیگر افسانه‌ی بیهوده مخوان
همه جا زمزمه‌ی انکار است، بین این مردم باورمرده

پنجره رو به تباهی باز است، پُر اکسیژن مرگ است هوا
شاعر خسته! نفس می‌جویی توی این شهر سراسر مرده؟!

زندگی شاید یک بازی بود، ما چه بی‌تجربه بازی کردیم
بغض و شب‌گریه و حسرت بی‌پَر... خنده پَر، عشق، خدا پَر... مرده؟!

بانگی از دور: دگر قصه بس است، همه خواب‌اند، تو هم تخت بخواب
شب دراز است و قلندر...
افسوس
شب دراز است و قلندر...
مرده

محمدخلیل طالبان‌پور

آمدی... بوی تو دارد کوچه‌هایِ سلسبیل٭
رفتی و می‌نوشی از آبِ زلالِ سلسبیل

بی‌عصا موسی نباید رو به فرعون آورد
چشم‌هایم برده‌اند از رو خروشِ رودِ نیل

آب و جارو می‌زند باران حیاطِ خانه را
بالِ این گنجشک‌ها دارد هوای جبرئیل

میز اگر باشد مربّع، کارتان حل می‌‌شود
وای اگر گیر است کارَت پشتِ میزِ مستطیل!

شنبه‌ها بحثِ نمازِ جمعه... جمعه در شمال
جوجه و تریاک و ویلا... کارهایی زین قبیل!

جای‌تان خالی‌ست، شاعر!‌ شاعران پولی شدند
از مجلّه تا رسانه،‌ با دلیل و بی‌دلیل

کاروانِ بنزهای قرمز و زرد و بنفش...
مژده مژده! کعبه را ویران کنند اصحاب فیل

* سلسبیل نام محلّه‌ای است که مرحوم سیدحسن حسینی در آن‌جا به دنیا آمده بود.

حمیدرضا عزیزی

خالی‌تر از سکوتم، از ناسروده سرشار
حالا چه مانده از من..؟ یک مشت شعر بیمار

انبوهی از ترانه، با یاد صبح روشن
اما... امید باطل... شب دائمی‌ست انگار

با تار و پود این شب باید غزل ببافم
وقتی که شکل خورشید، نقشی‌ست روی دیوار

دیگر مجال گریه از درد عاشقی نیست
بار ترانه‌ها را از دوش عشق بردار

بوی لجن گرفته انبوه خاطراتم
دیروز: رنگ وحشت، فردا: دوباره تکرار

وقتی به جرم پرواز باید قفس‌نشین شد
پرواز را پرنده! دیگر به ذهن مسپار

شاید از ابتدا هم، تقدیر من سفر بود
کوچی بدون مقصد از سرزمین پندار

از پوچ‌پوچ رؤیا، تا پیچ‌پیچ کابوس
از شوق زنده بودن... تا خنده‌ای سرِ دار

علی‌رضا قزوه

جز در ره حق باز نکردیم زبان را
تعظیم نبُردیم جهان گذران را

از دست سیاهی بِرهان در شب تشویش
یا صاحب شمشیر، زمین را و زمان را

نفرین به جهانی که سرانش همه منگ‌اند
اف باد به دنیا که فرو بسته زبان را

دستی نکشیدند سر سوخته‌جانان
فرقی ننهادند بهاران و خزان را

امروز هم این طایفه‌ی آب‌فروشان
بستند به روی همگان آب روان را

داد دل خود یارب یارب ز که گیریم؟
یارب به که گوییم چنین درد گران را؟

جز خدمت رندی که قدح‌نوش یقین است
مردی که بنا کرد دگر باره جهان را

این تارتنک‌ها همه پامال هوایند
بستر نکنی خانه‌ی این تارتنان را

شد سینه‌ی من مجمره‌ی روز قیامت
خاموش کند کیست منِ شعله به جان را

در معرکه گرسیوز و دجال نماناد
برداشت هلا آرش ما تیر و کمان را

باری چه کنم با چه زبانی، چه بیانی
نشتر بزنم طایفه‌ی گورخران را

با سلسله‌ی سنگ‌دلان، کاخ‌نشینان
با خشم بگویید ببندند دهان را

شد سنبله و حوت همه سهم شروران
دادند به ما عقرب و جوزا، سرطان را

وقتی خبری نیست ز انسان چه بگویم
«مر گاو و خر و استر و دیگر حیوان را»

تاریخ گواه است که هر سلسله کآمد
میراث به ما داد همین زخم گران را

امروز ببین این همه تزویر و تکاثر
پر کرده ز زر کیسه‌ی بهمان و فلان را

حال دل ما مثل خزان نیست، خزان است
خیزید و خز آرید که امروز خزان را...

پیدا و نهان من و ما را مفروشید
پامال مکن حرمت این لاله‌ستان را

با دست تهی دعوی و اصرار چه دارید؟
گر جنس ندارید ببندید دکان را

یاران منا زخم زبان تا کی و تا چند
کاین بی‌خردی‌ها ببرد توش و توان را

می‌ترسم از این جیفه‌پرستان که خطاشان
هم‌سفره‌ی کفتار کند شیر ژیان را

اسرار شبانی اگرت نیست برادر!
دادی به کف گرگ چرا سرّ شبان را؟
...

مژگان عباس‌لو

من بی تو نیستم، تو بی من چه می‌کنی؟
بی‌صبح ای ستاره‌ی روشن چه می‌کنی؟

شب را به خواب‌دیدن تو روز می‌کنم
با روزهای تلخ ندیدن چه می‌کنی؟

این شهر بی تو چند خیابان و خانه است
تو بین سنگ و آجر و آهن چه می‌کنی؟

گیرم که عشق پیرهنی بود و کهنه شد
می‌پوشمش هنوز، تو بر تن چه می‌کنی؟

من شعله شعله دیده‌ام ای آتش درون
با خوشه خوشه خوشه‌ی خرمن چه می‌کنی؟

پرسیده‌ای که با تو چه کردم هزار بار
یک بار هم بپرس تو با من چه می‌کنی؟!

زهرا بشری‌موحد

سوختیم از داغ غفلت، سوختیم ای خام‌ها
دانه‌ها را چیده‌اند اما به سوی دام‌ها

هر که پای برگه‌ها را، مست، امضا می‌کند
پای خون را باز خواهد کرد در حمام‌ها

این جماعت نیست! جمعی از فراداهای ماست
ساز خود را می‌زند تکبیرة‌الاحرام‌ها

ای مسلمان! دین نداری لااقل آزاده باش
کفرها گاهی شرف دارند بر اسلام‌ها

راه سختی پیش رو داریم بعد از کربلا
سنگ‌ها در کوفه‌ها، دشنام‌ها در شام‌ها

آه اگر مولا چراغ خیمه را روشن کند
آه اگر روشن شود تاریکی ابهام‌ها

آه از آن بزمی که بعد از لقمه‌های چرب و نرم
جام‌های زهر می‌نوشیم از «برجام»ها

تیغ شعرم تیز شد اما غلافش می‌کنم
موسم صلح و سکوت است و زبان در کام‌ها

آرش فرزام‌صفت

مثل مسیر قصّه‌ی یک رود ممتدی
این قصّه واقعی‌ست، تو شخصیت بدی

من آدمم، گناه برایم طبیعی است
اما تو بی‌دلیل به نقشت مقیدی

ظاهر شدی به نقش پرنده به نقش باد
طوری که با وجود قفس نیز پر زدی
 
اصلاً تو نقش نیستی و متن قصه‌ای
یک متن گریه‌دار که چندین مجلدی

کف می‌زدند خیل تماشاچیان هنوز
وقتی بدون من به روی صحنه آمدی

بستند پرده را، بله ! بازی تمام شد
بیهوده بین ماندن و رفتن مرددی

بی‌تو ادامه می‌دهم این نقش کهنه را
آری برای من، تو شروعی مجددی

«بود و نبود من به کسی برنمی‌خورد
من احتمال و شایدم اما تو بایدی»

دارم به خانه می‌رسم این آخرین دَرَست
گیرم تو چند پنجره آن‌سوی مقصدی

این قصه واقعی‌ست به فکر توام هنوز
هر چند هیچ وقت سراغم نیامدی

اصغر عظیمی‌مهر

سرِ بریده‌ی یک مرد... در اتاق افتاد
و «عشق» بود...که یک‌باره اتفاق افتاد

روایتی‌ست در این شعرِ غیرمعمولم
شبیه سرفه‌زدن‌هایِ شهرِ مسلولم

چه‌قدر شهر به چشمان من درنده شده
چه‌قدر زندگی من کسل‌کننده شده

کنار تو می‌خواهم کمی خودم باشم
ولو به چشم همه «نیمه‌محترم» باشم

شمال شرقی این شهر، شهرکی خسته‌ست
همیشه حومه به بازار شهر وابسته‌ست

شمال شرقی این شهر، نیمه‌آباد است
شمال شرقی این شهر، شهر اجساد است

کسی که دل به کسی داده نیستم، اما...
هنوز کاملاً آماده نیستم، اما –

برای «بی تو شدن» مرگ، بهترین راه است
تمام رابطه یک «داستان کوتاه» است

حقیقتی که به یک‌باره «راز» شد بودم
من آن کتاب که از نیمه، باز شد بودم

عصاره‌های جنون توی تار و پود من است
همیشه یک «زنِ بی‌چهره» در وجود من است

بدون آن‌که دهان وا کنی، صدایم کن
اگر که گم‌شده‌ات نیستم، رهایم کن

مرا صدا کن تا سمت آن صدا بروم
قبول می‌روم اما بگو «کجا بروم»؟

تمام قصه هم‌این حسّ «این همانی» ماست
و راز عشق در این «حسّ ناگهانی» ماست

شنیدی از شریانم صدای خونم را
و دیدی آن نفر دوّم درونم را

تمام زندگی‌ام جنگ تن‌به‌تن بوده‌ست
و شغل رسمی من «دوست داشتن» بوده‌ست

به محض این‌که تنت می‌خورد به پیرهنم
در اختلال می‌افتد توازن بدنم

چروک خورده لبانم بیا اطویم کن
و در سونامی این عشق زیر و رویم کن

بدون بوسه لبانم عقیم خواهد شد
اگر نباشی شعرم یتیم خواهد شد

اگر نباشی من آدم گُمی هستم
نه مَردم و نه زنم جنس سوّمی هستم

اگر که بی‌نامم، نام از تو می‌گیرم
برای شاعری الهام از تو می‌گیرم

به عاشق تو شدن اهل شهر محکوم‌اند
دو چشم‌هات دو شیطان نیمه‌معصوم‌اند

در این میان من بی‌روح نیمه‌مجنونم 
-اگر چه کفش تو قرمز شده‌ست با خونم-

اگر چه آبی و آشفته نیست روسری‌ات
«به روز» اگر چه نگشته‌ست طرز دلبری‌ات

شبیه هیچ کسی نیست شکل ابرویت
جهان گم است در آن نظم نسبی مویت

صدات وقتی کردم، فقط بگو: «جانم»
به کفش‌های تو وابسته شد خیابانم

قدم زدن همه جا را بدون برنامه
سفر به حاشیه‌ی شهر بی‌گذرنامه

-بدون قصد جدایی- وداع می‌کردیم
و بوسه‌های جدید اختراع می‌کردیم

تو آمدی که مرا بشنوی در این ناله
ولی تمام نشد انزوای ده ساله

نخواستی که بمانی اگر چه دیگر تو...
چه زود شعر شدی لعنت خدا بر تو

و فصل بعد به شکل بدی رقم می‌خورد
پس از تو حال من از عاشقی به هم می‌خورد

تمام شهر پر از مرد کاملاً عوضی‌ست
که هدیه‌اش به تو تنها «کتاب آشپزی»‌ست

کسی که «زن» را مخصوص خانه می‌داند
کسی که «فلسفه» را احمقانه می‌داند

به جای «همسر بودن» تو را اجیر کند
تو را بگیرد و در خانه‌ای اسیر کند

هم‌این که شکل جدید شکنجه‌ای باشی
هم‌این که خانم خوش‌دست و پنجه‌ای باشی

-ظروف خانه خریدن به شکل اقساطی-
نماد پخت و پز و رفت و روب و خیاطی

شَوی تو گارسونش در زمان مهمانی
تفاوتی نکنی با روبات انسانی

به عکس نیچه بخندد کنار فامیلش
به جای فلسفه دقت کند به سیبیلش

صدای روح تو را از قرار نشنیده
و هیچ چیز از «ژان لوک گدار» نشنیده

کسی که می‌کند از هر طریق سرکوبت
اگر «عقاید یک دلقک» است محبوبت

به زعم او دنیای تو سرسری باشد
و شعرهای سپیدت دری‌وری باشد

هم‌این که خوب برقصی، به موقع داغ شوی
زمان سردی و تاریکی‌اش چراغ شوی

به خنده دست بیندازدت به کم‌هوشی
کنار از تو بگیرد پس از هم‌آغوشی

نه «خانه‌داری»، شکل مدرن بیگاری
صدا کند اسمت را که: «زیرسیگاری»

و دم به ثانیه چایی تازه می‌خواهد
نفس کشیدنت از او «اجازه» می‌خواهد

سفر که رفت به همراه خود تو را نَبَرد
و هدیه گاه‌گداری فقط طلا بخرد

تو را شبیه به یک برده زرخرید کند
به حشر و نشر تو با این و آن کلید کند

تو را جدا کند از روح خویش با فلشی
به چشم او باشی دستگاه جوجه‌کشی

توقع تو از او «حرف بچگانه» شود
تمام دنیای تو تراسِ خانه شود

بس است «منزوی» و صحبت از «فروغ» نکن
ببند پنجره را کوچه را شلوغ نکن

هزار تکه شود روح تو –هم‌اندازه-
و بعد محو شوی در علایقی تازه:

کتاب طالع‌بینی هندی و چینی
و بوفه‌ای که پر است از ظروف تزیینی

کتاب‌ات از «دُن آرام» می‌شود کم‌کم -
«چه‌گونه من زن محبوب مرد خود باشم»؟

«اصول شوهرداری» ، «رموز آشپزی»
و گیسویت بشود کارگاه رنگرزی

به فکر سِت شدن مبلمان و میز عسلی
به گردن‌آویز و گوشواره‌ی بدلی

شبیه یک پل ویران رو به فرسایش
تو را نبیند - با هفت جور آرایش-

از این فلاکت روحی نمی‌شود بدتر:
لباس زیر محرّک برای جلب نظر

و سایه نیز نمی‌ماند از تنی که تویی
و هیچ چیز نمی‌ماند از زنی که تویی

غبار ثانیه‌های همیشه تکراری
نشسته بر چمدان‌های توی انباری

زمان تنهایی از هراس می‌میری
و توی شهر خودت نانشناس می‌میری

همیشه شعر به قصد نجات می‌آید
و روح دوم من پا به پات می‌آید

که مانده دستانم توی جیب بارانی‌ت
و جای بوسه‌ی من روی دست و پیشانی‌ت

نخواه بی تو بمانم نخواه، ممکن نیست
که زندگی کردن -بی‌گناه- ممکن نیست

آرش فرزام‌صفت

دل بماند، از تو حتی ذهن مغشوشم پر است
بار عشقت سخت سنگین است و من دوشم پر است

عشق زهری تلخ و تکراری‌ست در جانم که من
هرچه از این جام زهرآلود می‌نوشم پر است

مرگ چون معشوقی از اول مرا در برگرفت
زندگی هر وقت آمد دید آغوشم پر است

ماه با دریا سخن می‌گوید و من روز و شب
چون صدف از قیل و قال موج‌ها گوشم پر است

قصه پایان یافت، دفتر بسته شد، پروانه رفت...
صورتش از اشک اما-شمع خاموشم- پر است

آرش فرزام‌صفت

وصل است ریسمان زمان و زمین به تو
رگ‌های تنگ یک دل اندوهگین به تو

خورشید روز واقعه لبخند می‌زند
بر روی پرتگاه شب واپسین به تو

تو خود تمام طول جهانی-درست نیست
تشبیه ناتمامی دیوار چین به تو

شب نامساعد است و سحر خیره می‌شود
از پشت تپه‌های سیاه کمین به تو

تقسیم دردهای جهان عادلانه نیست
افتاده است شک به من، اما یقین به تو

شرک از درخت ایمان تزریق می‌کند
وابسته است شاخه‌ای از کفر و دین به تو

آه ای امام شعر! تو بیت‌المقدسی
برگشته است قبله‌ی ما مؤمنین به تو

لب واکن و برای زمین آیه‌ای بخوان
از آن‌چه گفت حضرت روح‌الامین به تو

خود را نزول می‌دهی آن‌قدر که درخت
در موقع نماز بساید جبین به تو

ساعات ثابتی‌ست برایم شبانه‌روز
وقتی دقیقه‌ها شده باشد عجین به تو

تبعید شد فرشته‌ی بی‌سرزمین به تو
از آسمان رسید به سطح زمین - به تو

مردیم و مرگ قسمت‌مان کرد باز هم
دوزخ به من رسید بهشت برین به تو

جز من در این جهنم در حال انقراض
عادت نکرده کسی این چون‌این به تو

عادت نمی‌کنی که ببینی چه می‌کشم
از یک دقیقه زل زدن آن و این به تو

تقصیر چشم‌های خودم بود – هر چه بود
ربطی نداشت تر شدن آستین به تو

نفرین به چشم‌های من - این چشم‌های خیس
کاین گونه کرد روز و شبم را قرین به تو

من مرد جنگ نیستم اما نمی‌رسم
پیش از مهار کردن میدان مین به تو

خودکار حرف‌های دلش را به من نزد
تنها نوشت لشگری از نقطه‌چین به تو

وقتی زبان مشترکی نیست بین ما
باید چه گفت ای پری نازنین به تو

زهرا باقری شاد

دیگر عزیزم با شما کاری ندارم
حال و هوای مردم‌آزاری ندارم

حال و هوای بچگی و تاب‌بازی
دنبال بازی، تیله‌بازی، آب‌بازی

حال و هوای در خیابان‌ها دویدن
با کفش کهنه دور میدان‌ها دویدن

با کفش کهنه، توپ پاره شوت کردن
روز تولد شمع‌ها را فوت کردن

پوشیدن پیراهن گل‌دار آبی
شب‌های روشن روزهای آفتابی

دل‌ضعفه رفتن‌ها برای یک عروسک
خیره شدن به مجری برنامه کودک

شب‌ها فقط خواب پری و نور دیدن
حتی خیال عشق را از دور دیدن

دیگر عزیزم چشم‌هایم سو ندارد
نقاشی‌ام هم ماهی و جوجو ندارد

نقاشی‌ام یک جور کار اضطراری‌ست
یعنی شبیه آگهی‌های تجاری‌ست

یک جور تبلیغ است تبلیغ زرنگی
تبلیغ خوش‌تیپی، خوش‌اندامی، قشنگی

دیگر عزیزم خواب‌هایم هم دروغ‌اند
هم خنده‌ها هم گریه‌هایم هم دروغ‌اند

البته تقصیر خودم هم نیست شاید...
یعنی که لازم نیست، یعنی که نباید

آن قدرها هم سخت می‌گیری عزیزم
آخر شما از غصه می‌میری عزیزم

عیبی ندارد قد کشیدیم و شکستیم
طعم جدایی را چشیدیم و شکستیم

طعم چه را؟ طعم جدید زندگی را
طعم گس سگ‌دو زدن را خستگی را

طعم فقط از صبح تا شب کم‌شدن‌ها
طعم به قانون‌های بد ملزم شدن‌ها

طعم قوانین کثیف و ابتدایی
طعم سقوط و انتقال و جابه‌جایی

از هر چه بودم هر چه بودی هر چه بودیم
این گریه دارد گریه دارد، ما چه بودیم!

عیبی ندارد گریه کن، درمان درد است
عیبی ندارد دست‌هایت هم که سرد است

عیبی ندارد قلّکی، تابی نداری
پیراهن گل‌دار سرخابی نداری

عیبی ندارد با کسی کاری نداری
حال و هوای مردم‌آزاری نداری

حال و هوای در خیابان‌ها دویدن
با کفش کهنه دور میدان‌ها دویدن

پیراهنت را کفش‌هایت را درآور
آن‌جا کنار حوض: چایی و سماور

آن‌جا کنار حوض: ماهی‌های کوچک
مادر، پدر، خواهر، خدا: رویای کوچک

عیبی ندارد مادرت مویش سفید است
عیبی ندارد رنگ بابایت پریده است

عیبی ندارد خواهرت یک چند سالی‌ست
دیگر زن یک مرد خوش‌تیپ شمالی‌ست

عیبی ندارد حوض‌تان ماهی ندارد
دنیا همیشه هر چه می‌خواهی ندارد

عیبی ندارد قد کشیدی و شکستی
طعم جدایی را چشیدی و شکستی

حالا ببین حتی شکستت هم قشنگ است
حتی هم‌این سرمای دستت هم قشنگ است

مریم جعفری آذرمانی

دنیا پر از سگ است جهان سربه‌سر سگی‌ست
غیر از وفا تمام صفات بشر سگی‌ست
 
لبخند و نان به سفره‌ی امشب نمی‌رسد
پایان ماه آمد و خلق پدر سگی‌ست
 
از بوی دود و آهن و گِل مست می‌شود
در سرزمین من عَرق کارگر سگی‌ست
 
جنگ و جنون و زلزله؛ مرگ و گرسنگی
اخبار یک، سه، چار، دو ، تهران، خبر سگی‌ست
 
آهنگ سگ ترانه‌ی سگ گوش‌های سگ
این روزها سلیقه‌ی اهل هنر سگی‌ست
 
بار کج نگاه شما بر دلم بس است
باور کنید زندگی باربر سگی‌ست
 
آدم بیا و از سر خط آفریده شو
دیگر لباس تو به تن هر پدرسگی‌ست

حسین جنّتی

باری! اگر خدای جهان‌دار در دل است
آن کعبه‌ی سیاه به فتوای من گِل است

زین پس به اجتهاد من از هر قبیله‌ای
هر کس که عزمِ کعبه کند سخت غافل است

زین پیش اگر که خانه‌ی حق بود از قضا
دانم همین قَدَر که کنون عینِ باطل است

سنگ است کعبه، هیچ در او نیست غیر سنگ
این حرف راستْ کج مشنو! گر چه مشکل است

از روح خویش در تو دمیده‌ست ذوالجلال
پس جان آدمی‌ست که کالای قابل است

خواهی بیا به سوی من و خواه غرقه شو
فانوس بسته‌ام که: در این سوی، ساحل است

حِصنِ خدا، ولایت مولای من علی‌ست
هر کس که این شنید در این حِصنْ داخل است

زاهد! مرا به کفر مبندی که این قلم
زان نی گرفته‌ام که سرِ خاک دعبل است

غلام‌رضا طریقی

ای که هوای منی، بی تو نفس ادعاست
ذکر کمالات تو تذکرۃ الاولیاست

مثنوی معنوی‌ست قصه‌ی ما، که در آن
آخر هر ماجرا، اول یک ماجراست

در صف قند و شکر، زندگی‌ام تلخ شد
قند من افتاده است، پس صف بوسه کجاست؟

بوسه‌ی گرمی بده تا لبم اذعان کند
بین دو قطب رخ‌ات، خط لبت استواست

باز هم افتاده در پیچ و خم قامت‌ات
شکر خدا که دلم، گم‌شده در راه راست

ای نه چون‌این نه چون‌آن، در دل من هم‌چون‌آن
عشق زمینی بمان، عشق هوایی هواست

نیما فرقه

پیرم ولی مثل جوانی‌ها سرم داغ است
با این که خاموشم ولی خاکسترم داغ است

من بر خلاف عده‌ای از مرگ می‌ترسم
از فکر مردن در جهنم بسترم داغ است

آیینه‌ها تنها تَرَک را یاد من دادند
یک نیم من یخ کرده، نیم دیگرم داغ است

پیغمبر عشقم ظهورت را مسجل کن
بازار «من ایمان به تو می‌آورم» داغ است

دارم به پایان می‌رسم کم‌کم ملالی نیست
اما هنوز از گفتن تو دفترم داغ است

عباس کیقبادی

قلم اینک به تمنای تو در رقص آمد
این چه نی بود که با نای تو در رقص آمد

این چه نی بود که بر صفحه به جز لا ننوشت
تا که بر کرسی الّای تو در رقص آمد

قلم است این به کفم شعله‌ی آتش شده است
یا به دستم ید بیضای تو در رقص آمد

مستی‌ام سلسله‌ی هستی‌ام از پای گسست
تا که در سلسله مینای تو در رقص آمد

تشنه ام ساقی لب‌تشنه بیاور جامی
سرخوش آن کس که به صهبای تو در رقص آمد

موج در موج فرات از هیجان کف می‌زد
تا که در علقمه سقای تو در رقص آمد

خرّم آن سر که به پای تو شود خاک، حسین
ای خوش آن دست که در پای تو در رقص آمد

قلم از پای فتاده‌ست و به سر می‌گردد
ساقی تشنه‌لب از علقمه بر می‌گردد

ساقی تشنه‌لب از علقمه سرمست آمد
آن چون‌آن دست بیفشاند که بی‌دست آمد

آب، آتش شد و در حسرت لب‌های تو سوخت
لب آب از عطش حل معمای تو سوخت

کفی از آب گرفتی و به آن لب نزدی
چه در آن آینه دیدی که سراپای تو سوخت

«یک فروغ رخ ساقی‌ست که در جام افتاد
صوفی از خنده‌ی می در طمع خام افتاد»

صوفی خام توام در طمع جام توام
هر که سرمست تو شد نیک سرانجام افتاد

ساقی تشنه‌لبانید و جهان مست شماست
گر چه بی‌دست زمام دو جهان دست شماست

فاطمه قائدی

اسم شناسنامه‌ایت جابه‌جا شده
یک گوشه چسپ خورده و جایی جدا شده

اصلاً درست نیست که تو دست برده‌ای
اصلاً چه‌طور سنّ تو این گوشه جا شده؟

حالا بلندقدتر و زیباتر و بزرگ
مردی جسور جای تو از عکس، پا شده

تو توی این لباس نظامی عقاب نه
یک غنچه بین این همه گل‌های وا شده

دل جزء کوچکی‌ست برای رها شدن
وقتی که ذره‌ذره تنت مبتلا شده

دستت منوّری شده در بادهای داغ
دستی که خسته از قفس شانه‌ها شده

امواج رادیو سر هم جیغ می‌کشند
صالح شهید... نه... نشده... یا... چرا شده

در آخر تشهد مادر خبر رسید
جبران چند سال نماز قضا شده؟

زن‌های خانه کفش تو را جفت می‌کنند
پایت اگر چه طعمه‌ِی خمپاره‌ها شده

مردان ده بر آب روان حجله ساختند
دستان خواهران تو زیر حنا شده

حالا شناسنامه‌ی تو سنگ ساده‌ای‌ست
آن‌جا به نام کوچک تو اکتفا شده

این گونه تکه‌های اونیفرم خونی‌ات
پرچم برای صلح در این روستا شده