ای که از کوچهی معشوقهی ما میگذری
ای که از کوچهی معشوقهی ما میگذری
جز در ره حق باز نکردیم زبان را
تعظیم نبُردیم جهان گذران را
از دست سیاهی بِرهان در شب تشویش
یا صاحب شمشیر، زمین را و زمان را
نفرین به جهانی که سرانش همه منگاند
اف باد به دنیا که فرو بسته زبان را
دستی نکشیدند سر سوختهجانان
فرقی ننهادند بهاران و خزان را
امروز هم این طایفهی آبفروشان
بستند به روی همگان آب روان را
داد دل خود یارب یارب ز که گیریم؟
یارب به که گوییم چنین درد گران را؟
جز خدمت رندی که قدحنوش یقین است
مردی که بنا کرد دگر باره جهان را
•
این تارتنکها همه پامال هوایند
بستر نکنی خانهی این تارتنان را
شد سینهی من مجمرهی روز قیامت
خاموش کند کیست منِ شعله به جان را
در معرکه گرسیوز و دجال نماناد
برداشت هلا آرش ما تیر و کمان را
باری چه کنم با چه زبانی، چه بیانی
نشتر بزنم طایفهی گورخران را
با سلسلهی سنگدلان، کاخنشینان
با خشم بگویید ببندند دهان را
شد سنبله و حوت همه سهم شروران
دادند به ما عقرب و جوزا، سرطان را
وقتی خبری نیست ز انسان چه بگویم
«مر گاو و خر و استر و دیگر حیوان را»
تاریخ گواه است که هر سلسله کآمد
میراث به ما داد همین زخم گران را
امروز ببین این همه تزویر و تکاثر
پر کرده ز زر کیسهی بهمان و فلان را
حال دل ما مثل خزان نیست، خزان است
خیزید و خز آرید که امروز خزان را...
•
پیدا و نهان من و ما را مفروشید
پامال مکن حرمت این لالهستان را
با دست تهی دعوی و اصرار چه دارید؟
گر جنس ندارید ببندید دکان را
یاران منا زخم زبان تا کی و تا چند
کاین بیخردیها ببرد توش و توان را
میترسم از این جیفهپرستان که خطاشان
همسفرهی کفتار کند شیر ژیان را
اسرار شبانی اگرت نیست برادر!
دادی به کف گرگ چرا سرّ شبان را؟
...