ای که از کوچهی معشوقهی ما میگذری
ای که از کوچهی معشوقهی ما میگذری
باری! اگر خدای جهاندار در دل است
آن کعبهی سیاه به فتوای من گِل است
زین پس به اجتهاد من از هر قبیلهای
هر کس که عزمِ کعبه کند سخت غافل است
زین پیش اگر که خانهی حق بود از قضا
دانم همین قَدَر که کنون عینِ باطل است
سنگ است کعبه، هیچ در او نیست غیر سنگ
این حرف راستْ کج مشنو! گر چه مشکل است
از روح خویش در تو دمیدهست ذوالجلال
پس جان آدمیست که کالای قابل است
خواهی بیا به سوی من و خواه غرقه شو
فانوس بستهام که: در این سوی، ساحل است
حِصنِ خدا، ولایت مولای من علیست
هر کس که این شنید در این حِصنْ داخل است
زاهد! مرا به کفر مبندی که این قلم
زان نی گرفتهام که سرِ خاک دعبل است
فکر کن قهوه بنوشی ته فالت باشد
بعد از این دیدن او فرض محالت باشد
از خدا ساده بپرسی که تو اصلا هستی !؟
گریه ات باعث تکرار سوالت باشد
چمدان پر بکنی خاطره ها را ببری
عکسهایش همه عمر وبالت باشد
روز و شب قصه ببافی که تو را می خواهد
باز پیچیده ترین شکل خیالت باشد
توی تنهایی خود فکر مسکن باشی
قرص اعصاب فقط شامل حالت باشد
"ای که از کوچه معشوقه ما می گذری"
قسمت ما نشد این عشق... حلالت باشد...
علی صفری