ماهرویان

ماهرویان

ای که از کوچه‌ی معشوقه‌ی ما می‌گذری
ماهرویان

ماهرویان

ای که از کوچه‌ی معشوقه‌ی ما می‌گذری

نفیسه سادات‌موسوی

با این همه جدایی، دنیا ادامه دارد
تلخ است و سخت و مبهم، اما ادامه دارد

مجنون اگر چه چندی‌ست، دست از جنون کشیده
لطفاً به او بگویید: «لیلا ادامه دارد»

مهدی مظاهری

اگر چه خلق مرا از تو بر حذر دارند
از اشتیاق من و چشم تو خبر دارند

در قفس بگشایید تا نشان بدهم
پرندگان قفس نیز بال و پر دارند

نسیم! منتظر کیستی به راه بیفت
هزار قاصدک این‌جا سر سفر دارند 

گمان مکن دل آتش‌فشانم از سنگ است
 که قله‌های جهان قلب شعله‌ور دارند

عجیب نیست اگر دشمن خودم باشم
درخت‌ها همه در آستین تبر دارند

پونه نکویی

تا که عطر تو می‌رسد به مشام عاشقت می‌شوند شب‌بوها
بادها می‌وزند و بی‌خبرند از پریشان‌هوایی قوها

از ازل پای‌بند مرداب‌ند، دل مرداب‌دیده‌ای دارند
چند تا از کبوتران بفرست که بپرسند از دل قوها

زیر بال کبوتران حرم گنبدی از طلاست می‌دانم
که پری‌زادهای دریا را بعد عمری چه کار با جوها

بال قوها نمی‌رسد به ضریح تا کبوتر شوند توی حرم
تا بروبند از غبار دَرَت خوش به حال تمام جاروها

عطر گل رویت که می‌پیچد... در شمال و جنوب می‌پیچد
خوانده مرداب فکر قوها را چون خلیجی که فکر جاشوها

بلم از شوق موج می‌شکند که به عشق تو نیل بشکافد
می شکافند بی ید بیضا نیل‌ها را تمام پاروها

دختران سیاه‌گیسو نیز خویش را نذر خوبی‌ات کردند
چند عاشق شبیه من داری شاعر از این سیاه‌گیسوها

عطر روی گلت که می‌پیچد سنگ بر سنگ بند دیگر نیست
چند زنبور باز شک کردند توی جنگل به راه کندوها

تَر کنی لب فدای چشم توام تیغ بر حنجره چو اسماعیل
با دلی قرص عاشقت شده‌ام که شوم خال چشم زالوها

چیده‌ای توی جاده‌ها امشب چندتا کرم کوچک شب‌تاب
باز بیرون زده‌اند از جنگل به هوای زیارت آهوها

بادها می‌وزند و می‌دانند جنگل از بی‌کسی درآمده است
باز از راه می‌رسد فصل جفت‌گیری آلبالوها

مست از عطر مهربانی تو می‌خورم به زائران ضریح
مست‌تر بی‌قرارتر از من هی بهم می‌خورند النگوها

بادها می‌وزند و می‌پیچند عطر شیرینی از مساحت شرق
بعد از این شعر بر نمی‌گردند خیل زنبورها به کندوها

حسین زحمت‌کش

با آن نگاه خیره و با آن دو چشم لات
من أینَ لی مفر و من أینَ لی نَجات

ما کان فی عُیونِکَ لو کان للیَهود
یک روز فتح می‌شده از نیل تا فرات

باید که سوخت در شرر عشق چاره چیست؟
فی بُعدِها عذابٌ و فی قُربِها مَمات

قد کُنتِ فی المُقابل و الدَمعُ حائلٌ
عکس تو رد نمی‌شود از شیشه‌های مات

در لابه‌لای موی تو سرگشتگی بس است
یکفی لَنا تُحَیُرنا إهدنا الصِراط

مهدی غلامی

رفتن همیشه جمله‌ای کوتاه و مختوم است
یک عمر اما باز خوانی‌ می‌شود مریم

 رفتن همیشه مثل مرگ دوستی‌ نزدیک
 منطق ندارد ناگهانی می‌شود، مریم

رفتی‌ که برگردی ولی‌ رفتی‌ که رفتی‌
من دنبال تو کوچه به کوچه راه افتادم

سگ‌پرسه‌‌هایم در مسیر رفتنت دارد
تبدیلِ به بی‌‌خانمانی می‌شود، مریم

هر گاه احوال تو را از تخت می‌پرسم
یک پاسخ بی‌‌ربط و مبهم می‌دهد انگار

دارد تمام خاطراتت در خیال تخت
با بوی عطرت بایگانی می‌شود مریم

هر شب کسی‌ لاغرتر از خود پا به پای ماه
تا صبح از خود می‌تراشد بوسه‌هایت را

شب‌زنده‌داری‌‌های شعر و چایی و سیگار
هی‌ گونه‌‌هایم استخوانی می‌شود، مریم

چشمت مرا می‌بندد اما چشم‌هایم باز
پایان باز چشم‌هایت را نمی‌بیند

بی‌‌چشم‌هایت قصه‌ی بانوی بی‌شاعر
چه قصه‌ی بی‌‌قهرمانی می‌شود، مریم

از اولش هم گفته بودم آخرش گنگ است
این محتوای ویژه فرمی ویژه می‌خواهد

از اولش هم گفته بودم داستان ما
در نوع خود بد داستانی می‌شود، مریم

تو با غزل‌هایت عسل‌هایت بغل‌هایت
با هر که باشی‌ سعدی شیراز خواهد شد

در بین‌تان هر روز یک شعر و دو تا بوسه
منجر به بازی زبانی می‌شود مریم

من خوب می‌دانم تو با هر کس که می‌خندی
مثل من از او قول‌های خیس می‌گیری

من خوب می‌دانم چه می‌گویم، چه می‌گویم؟
آدم هم‌این طوری روانی‌ می‌شود مریم!

به شعر‌هایم گفته‌ام هر جا که اسمی از
مریم شنیدید آخرین تصویرتان آن‌جاست

موضوع شعر دیگری هستی‌ ولی‌ اسمت
با شعر من دارد جهانی‌ می‌شود، مریم

مژگان عباس‌لو

روی گرداندی و بر من یک نگاه انداختی
روی گرداندی و من را یاد ماه انداختی

روی گرداندم نبینم شب سر بام که‌ای
کی به جز من را به این روز سیاه انداختی

خیل مژگان و کمان ابرو و تیر نگاه...
تا رسیدی لرزه بر قلب سپاه انداختی

شاد و غمگین، مستم و هشیار، آباد و خراب
خوب می‌دانی چه آشوبی به راه انداختی

 «با دل خونین لب خندان بیاور هم‌چو جام»
بعد از این، حالا  که ما را در گناه انداختی

آن شب قدری که می‌گفتند خلوت با تو بود
زاهدان را هم ببین در اشتباه انداختی

خواستم دل پس بگیرم از تو، کمتر یافتم
آه از این سوزن که در انبار کاه انداختی!

آصف فکرت

تو اگر ماه شوی، من شب یلدای تو هستم
تو اگر مهر شوی، من گل خورشیدپرستم

تو مشو مهر، مشو ماه، چون‌این باش که هستی
و مرا نیز هم‌این آینه می‌دار که هستم

پر و بالم چه گشایی؟ سر پرواز ندارم
که مرا بند خوش آمد، چو به دام تو نشستم

دگران شاد بدانند که در دام نیفتند
من همه شاد به اینم که ز دام تو نجستم

به خود آرم ز نسیمی، ز خودم بر به نگاهی
که ز سودای تو دیوانه و از جام تو مستم

مگر این دل تو نوازی، که ز مهر همه کَندم
مگر این در تو گشایی، که به روی همه بستم

خبر خویش چه جویی؟ سخن دوست چه پرسی؟
سر یادِ تو سلامت، همه رفتند ز دستم

گفته‌ای در غزلت هست نشانی ز شکستی
آری ای دوست، دلی بودم و دیدی که شکستم

سیاوش بابایی

باری سوار گُرده‌ی مردم نکرده‌ایم
خود را به نعمتی گذرا، گم نکرده‌ایم

گر در تنور دست تهی پیش برده‌ایم
یک جو طمع به حرمت گندم نکرده‌ایم

دریای شوربخت صبوریم و سال‌هاست
طوفان کشیده‌ایم و تلاطم نکرده‌ایم

جنگل گواه باش اگر خانه سرد بود
یک شاخه از درخت تو هیزم نکرده‌ایم

ما را به جرم آینه بودن شکسته‌اند
زیرا به روی رنگ، تبسم نکرده‌ایم

جواد مزنگی

از تماشای تو هر کس رو به حیرانی رود
اختیار از دست مجنون‌های تهرانی رود

باغ رویت را نشان ده تا که از زیبایی‌اش
آبروی قالی معروف کرمانی رود

با حضور فرم شمشیری ابروهای تو
خاصیت از تیغهی چاقوی زنجانی رود

رنگ روی گونه‌های تو اگر پیدا شود
رنگ و رو از زعفران‌های خراسانی رود

گل‌گلی‌های قشنگ دامنت، آوازه‌اش
در میان دختران ناز افغانی رود

سرخی لب‌هات باعث می‌شود بسیار زود
اعتبار سیب‌های سرخ لبنانی رود

پسته‌ی لب باز کن تا شهر رفسنجان تمام
قیمت بازارهایش رو به ارزانی رود

وصف تو خوب است باید در تمام دوره‌ها
علت آوازه‌ی دلدار ایرانی رود

نغمه مستشارنظامی

طوطی خانگی نمی‌خواهد همه‌ی عمر در سفر باشد
همدمش را رها کند در باغ، همدم باد دربه‌در باشد

گر چه زیباست نقش این بستان، گر چه عطر هوا فرح‌بخش است
چه هوایی؟ چه باغ و بستانی؟ دل که از یار بی‌خبر باشد

یک گل سرخ دیدم و گفتم، کاشکی مادرم هم این‌جا بود
باد در را به هم زد و گفتم: کاشکی پشت در، پدر باشد

طوطی خانگی منم که دلم بسته‌ی کوچه‌باغ خانه‌ی توست
کاش بر گردم و دوباره دلت، چشم بر راه پشت در باشد

امیرحسین اله‌یاری

چه‌قدر گرمی آغوش تو، فشردن داشت
چه‌قدر سینه‌ات ای یار، سر سپردن داشت

زمان، شبیه نفس‌های عاشقانه‌ی من
که در هوای تو دم می‌زنم، شمردن داشت

قمارِ عشق عزیزان، هماره باختنی‌ست
چه ناشیانه زلیخا هوای بردن داشت

چو گل هم‌این که لب غنچه را فرو می‌بست
چه‌قدر حسرت لب‌های یار، خوردن داشت

کنون حکایت ما را به داستان بردند
که آبروی دو دیوانه بود و بردن داشت

همیشه تیشه به کفِ بیستون خویش شدیم
که عشق، شیوه‌ی فرهاد بود و مردن داشت

علی صفری

بدنت بکرترین سوژه‌ی نقاشی‌ها
و لبت منبع الهام غزل‌پاشی‌ها 

با نگاهت همه‌ی زندگی‌ام بر هم ریخت
عشق شد ساده‌ترین شکل فروپاشی‌ها

چشم تو هر طرف افتاد فقط کشته گرفت
مثل چاقو که بیفتد به کف ناشی‌ها

ماهی قرمزم و دل‌خوشی‌ام این شده که
عکس ماه تو بیفتد به تن کاشی‌ها 

بنشین چای بریزم که کمی مست شویم 
دل‌خوشم کرده هم‌این پیش تو عیّاشی‌ها 

آرزویم فقط این است بگویم سر صبح
عصر هم منتظر آمدنم باشی ها!

تقی سیّدی

دل پیش کسی باشد و وصلش نتوانی
لعنت به من و زندگی و عشق و جوانی

تا پیش تو آورد مرا، بعد تو را برد 
قلبم شده بازیچه‌ی دنیای روانی

باید چه کنم با غم و تنهایی و دوری
وقتی همه دادند به هم دست تبانی 

در چشم همه روی لبم خنده نشاندم
در حال فرو خوردن بغضی سرطانی

آیا شده از شدت دل‌تنگی و غصه 
هی بغض کنی،گریه کنی، شعر بخوانی؟

دل‌تنگ توام ای که به وصلت نرسیدم
ای کاش خودت را سر قبرم برسانی

ملا احمد نراقی

عمری‌ست که اندر طلب دوست دویدیم
هم مدرسه هم صومعه هم میکده دیدیم

با هیچ کس از دوست ندیدیم نشانی
از هیچ کسی هم خبر از او نشنیدیم

در کنج خرابی پس از آن جای گرفتیم
تنها و دل افسرده و نومید خزیدیم

سر بر سر زانو بنهادیم و نشستیم
هم بر سر خود خرقه صد پاره کشیدیم

هر تیر که آمد همه بر سینه شکستیم
هر تیغ که آمد همه بر فرق خریدیم

جام ار چه همه زهر بلا بود گرفتیم
می ار چه همه خون جگر بود چشیدیم

چشم از رخ هر کس هم اگر دوست ببستیم
پا از در هر کس هم اگر خویش بریدیم

از آن‌چه جز افسانه او گوش گرفتیم
از آن‌چه به جز قصه او لب بگزیدیم

هر لوح که در مکتب ما جمله بشستیم
هر صفحه که در مدرس ما جمله دریدیم

هر نقش به جز نقش وی از سینه ستردیم
هر مهر به جز مهر وی از دل بزدودیم

جز عکس رخش ز آینه دل بگرفتیم
جز یاد وی از مزرع خاطر درویدیم

گر تشنه شدیم آب ز جوی مژه خوردیم
ور گرسنه لخت جگر خویش مکیدیم

یک چند چنین چون ره مقصود سپردیم
المنه لله که به مقصود رسیدیم

خرم سحری بود که با یاد خوش او
بنشسته که از شش جهت این نغمه شنیدیـم

کایام وصال‌ست و شب هجر سر آمد
برخیز «صفایی» چه نشستی که رسیدیم

مرتضی لطفی

با سر به تنگنای گریبان گریختم
آزادی‌ام بس است، به زندان گریختم

روزی برای جلوه به هر قیمتی که بود
گوهر به دست، سوی خیابان گریختم

بیچاره من! که در طلب جرعه‌جرعه شعر
از روستای خویش به تهران گریختم

بیچاره من! که تاب تسلط نداشتم
از کدخدا به شهر خدایان گریختم

بیچاره من! که فکر تلافی‌م بود و بس
نان از کفم گریخت، من از نان گریختم

بیچاره من! که در طلب آیه‌آیه نور
هر صبح سوی شام غریبان گریختم

ویرانه بود خانه‌ام از پای‌بست و من
از سادگی به نقشه‌ی ایوان گریختم

آن گوهرم که قیمتم از هر چه بیش بود
برگشتم و به گوشه‌ی همیان گریختم

کامل جهرمی

در مدرسه و صومعه بسیار دویدم                    
از علم و عمل، چاشنی عشق ندیدم

تحقیق نمودم، چه مسائل، چه دلایل                     
حرفی که دهد بوی ز عشقی نشنیدم

در ظلمت اوراق سیه‌شان همه عمر               
صد چشمه نظر کردم و آبی نچشیدم

تقلید و جدل را همه آماده و حاضر                    
کاین حرف که گفتی به فلان حاشیه دیدم

این مساله‌دانان، همه حمّال کتاب‌ند                     
گردیدم و زین قوم، به مردی نرسیدم

غرق‌ند به دریای ریا و حسد و بخل                     
با عشق بپیوستم و زیشان ببریدم

دیدم که هم‌این گفت و شنودست و دگر هیچ          
باز آمدم و رخت به می‌خانه کشیدم

ما صاف‌دلان دُردکش بزم الستیم                        
با نغمه و می، لب به لب و دست به دستیم

محمدرضا طاهری

مثل لالایی‌ست در گوش خلایق، شیونم
عاقبت خود را میان شهر، آتش می‌زنم

ساده بودم، فکر می‌کردم حراست کرده‌ام
با خطوط دفترم از مرزهای میهنم

از تمام دل‌خوشی‌های جهان دل کنده‌ام
روز و شب چشم‌انتظار لحظه‌ی جان کندنم

باز در آیینه تصویرم کمی ناآشناست
از صدای خویش می‌پرسم که این آیا منم؟!

از تب عشق است یا داغ برادر کاین چون‌این
مثل مرغی در تنور افتاده می‌سوزد تنم؟

رد پای بوسه‌ی یار است یا خون رفیق
لکه‌ی سرخی که جا مانده‌ست بر پیراهنم

بار، سنگین است و من کم‌طاقت و دنیا حسود
خم شدن را عار می‌دانم، دعا کن بشکنم!

آرش شفاعی

مثل تندیس فرو ریخته کورم، لالم
جسد زنده‌ی در معرض اضمحلالم

مثل وقتی که تو رفتی به سفر، غمگینم
مثل وقتی که بخندی به کسی، بدحالم

گاه می‌گویم از زندگی‌ام خسته شدم
گاه می‌گویم مرگ آمده استقبالم

کودک تشنه‌ی آغوش توام بی‌خود نیست
صبح‌ها یک‌سره غر می‌زنم و می‌نالم

خواستم با نفست لحظه‌ای آرام شوم
گوشی‌ات گفت که از صبح سحر، اِشغالم

هر چه از صبح درِ خانه‌ی حافظ رفتم
«بوی بهبود ز اوضاع...» نیامد فالم

چای می‌خوردم و دنبال قوافی بودم
زنگ زد: دیر شده، زود بیا دنبالم...

محمدکاظم کاظمی

ای قوم! با قیام نشستن مخالفم
با غیر تیغ، هر چه که آهن، مخالفم

گفتید گریه است که تنها سلاح ماست
گیرم که این درست، ولی من مخالفم

با حلق، اگرنه در پی تکبیر، دشمنم
با سنگ، اگر نه سنگ فلاخن، مخالفم

این سر سلامت است، ولی کاشکی نبود
من با سری که بر سر گردن، مخالفم

عبدالمهدی نوری

عشق از آغاز مشکل بود و آسانش گرفت
تا که در اوج بهاران، برگ‌ریزانش گرفت

عمری از گندم نخورد و دانه‌دانه جمع کرد
عشق تو آتش شد و در خرمن جانش گرفت

ابرهای تیره را دید و دلش لرزید... باز
فالی از دیوان افکار پریشانش گرفت:

«یاری اندر کس نمی‌بینم» غزل را گریه کرد
تا به خود آمد دلش از دوست‌دارانش گرفت

پس تو را نوشید و دستت را فشرد و فکر کرد-
خوب شد که شوکران از دست جانانش گرفت

چند گامی دور شد، اما دلش جا مانده بود
آخرین ته‌مانده‌ی خود را به دندانش گرفت

داشت از دیدار چشمان تو بر می‌گشت که
«محتسب مستی به ره دید و گریبانش گرفت»