ماهرویان

ماهرویان

ای که از کوچه‌ی معشوقه‌ی ما می‌گذری
ماهرویان

ماهرویان

ای که از کوچه‌ی معشوقه‌ی ما می‌گذری

علی‌رضا قزوه

دلم تنگ است و دل‌تنگ‌اند دل‌تنگان و دل‌ریشان
شب قدر است لبخندی بزن، مولای درویشان
 
اگر هم‌سو نمی‌گردند با فریادهای تو
نمی‌گریند دل‌ریشان، نمی‌چرخند درویشان
 
هنوز آن سوی دنیا قدر خوبی را نمی‌فهمند
فراوان‌اند بدخواهان و بسیارند بدکیشان
 
رها از خود شدم آن قدر این شب‌ها که پنداری
نه با بیگانگانم نسبتی باشد نه با خویشان
 
به مرگ زندگی... من مرگ را هم زندگی کردم
جدا از زندگانی کردن این مرگ‌اندیشان
 
شب قدر است لبخندی بزن تا عید فطر من
تبسم عیدی من باد، بادا عیدی ایشان

علی‌اکبر یاغی‌تبار

خون قبیله‌ی پدرم عبری است، خط زبان مادری‌ام تازی

از بس که دشنه در جگرم دارم، افتاده‌ام به قافیه‌پردازی


جسمم به کفر نیچه می‌اندیشد، روحم به سهروردی و مولانا

یک قسمتم یهودی اتریشی است، یک قسمتم مسیحی قفقازی


دیروز کلب آل علی بودم امروز عبد بیت فلان‌الله

من دست‌پخت مادرم ایرانم مونتاژ کارخانه‌ی دین‌سازی


اندیشه‌های من هگلی امّا، واگویه‌های من فوکویامایی است

انبوهی از غوامض فکری را حل کرده است علم لغت‌بازی


تلفیق عقل و عرف و ولنگاری، آموزش شریعت و خوش‌باشی

درک نبوغ فلسفی خیّام، با فال خواجه حافظ شیرازی


ما سوژه‌های خنده‌ی دنیاییم، وقتی که یک فقیر گنابادی

با یک دو پاره ذکر و سه تا حق‌حق، اقدام می‌کند به براندازی


می‌ترسم از تذَبذَب یارانم، گفتی برادرم شده‌ای؟ باشد

اثبات کن برادری خود را، باید مرا به چاه بیندازی

حمیدرضا برقعی

مولای ما نمونه‌ی دیگر نداشته است
اعجاز خلقت است و برابر نداشته است

وقت طواف دور حرم فکر می‌کنم
این خانه بی‌دلیل تَرَک بر نداشته است

دیدیم در غدیر که دنیا به جز علی
آیینه‌ای برای پیمبر نداشته است

سوگند می‌خورم که نبی، شهر علم بود
شهری که جز علی درِ دیگر نداشته است

طوری ز چارچوب درِ قلعه کنده است
انگار قلعه هیچ زمان در نداشته است

یا غیر لافتی صفتی در خورش نبود
یا جبرییل واژه‌ی بهتر نداشته است

چون روز روشن است که در جهل گمشده‌ست
هر کس که ختم نادعلی بر نداشته است

این شعر استعاره ندارد برای او
تقصیر من که نیست برابر نداشته است

امیر اکبرزاده

باید خبر را بی‌خبر باشی بفهمی
در انتظارش پشت در باشی بفهمی

حال مرا وقتی که در فکر تو غرقم
از من مگر دیوانه‌تر باشی بفهمی

آیا چه می‌دانی از این خاکستر سرد؟
در عشق باید شعله‌ور باشی بفهمی

یک‌دو قدم نه... شعر را باید که وقتی
یک عمر با من هم‌سفر باشی بفهمی

بیهوده فرزندم نمی‌خوانم غزل را
حس مرا باید پدر باشی بفهمی

بهتر که با من نیستی هم‌درد، هرچند
تازه نمی‌فهمی اگر باشی بفهمی

چیزی نمی‌فهمی تو از این داغ‌نامه
حرف مرا باید جگر باشی بفهمی

حسین منزوی

فرود آمدم از بهشتت در این باغ ویران خدایا
فرود آمدم تا نباشم جدا زین اسیران خدایا

مگر این فراموش‌خانه به زیر نگین شما نیست؟
که کس حسب‌حالی نپرسید از این گوشه‌گیران خدایا

پشیمانم از زر شدن‌ها مرا آن مسی کن که بودم
به‌ خود باز گردان مرا و ز غیرم بمیران خدایا

به‌ جز سایه‌های ابوالهول در این لوح وحشت عیان نیست
چه خشت و چه آیینه پیش جوانان و پیران خدایا

به باغ جهانت چه بندم دلی را که بسیار دیده ‌است
که حتا بهار جنانت پر است از کویران خدایا

گنه، قند و ابنای آدم، شکربند، آیا روا بود
بر آن لوح، دوزخ ‌نوشتن بر این ناگزیران خدایا؟

جهانت قفس بود و این را پذیرفته بودیم، اما
نه هم‌بندی روبهان بُد سزاوار شیران خدایا

گرفتم بهشت‌ است اینجا ولی کو پسند دل ما؟
چه داری بگویی تو آیا به دوزخ‌ضمیران خدایا؟

اگر دیگران خوب، من بد، مرا ای بزرگ سرآمد!
به دل‌ناپذیری جدا کن از این دلپذیران خدایا

بنیامین دیلم کتولی

به ایمان ضعیفی بسته‌ام این قلب پر شَک را
چون آن‌هایی که می‌بندند با نخ، بادبادک را

یقین دارم که در تاراج گندم‌زار خواهی دید
کلاغی را که با خود می‌برد قلب مترسک را

دلم بر پاشنه می‌چرخد و آرام می‌خواند
یکی بردارد از لولای در این جیرجیرک را

جهان در پیش پایم سنگ‌ها انداخت امّا من
به دریا می‌رسانم عاقبت این رود کوچک را

تماشا کن که در چشمت چه شوق سوختن دارم
بسوزانم
بسوزانم
بیاور زود فندک را...

محمدرضا شرافت

شدم مانند رود از بارشی جریان که می‌گیرد
که من بدجور دل‌تنگ توام باران که می‌گیرد

دلم تنگ است می‌دانی پناهم شانه‌های توست
کمی اشک است درمانش دل انسان که می‌گیرد

من آن احساس دل‌تنگیِ ناگاهِ پس از شوقم
شبیه حس دیدارم ولی پایان که می‌گیرد

غروبی تلخ و دلگیرم غروب دشت تنهایی
دل دشتم من از نی‌ناله چوپان که می‌گیرد

چه بی‌راهم چه از غم ناگزیرم من چه ناچارم
شبیه حس یک قایق شدم طوفان که می‌گیرد

چه‌قدر از خاطراتت ناگزیرم نه گریزی نیست
منم و باز باران بین قم تهران که می‌گیرد

تو را عشق تو را آسان گرفت اول دلم اما
چه مشکل می‌شود کارم دلم آسان که می‌گیرد

سپردم به فراموشی به سختی خاطراتت را
ولی باران که می‌گیرد... ولی باران که می‌گیرد

امیرعلی سلیمانی

خشک شد گل‌های گلدان و غذا سر رفته بود
در نبودش زندگی از دست ما در رفته بود

آه ای گلدان خالی، خشک باشی بهتر است
لاله‌ای که عاشق ما بود، پرپر رفته بود

آن که عمری خنده‌اش چشم و چراغ خانه بود
بی‌گمان دیگر نمی‌خندید، دیگر رفته بود

پس چه شد امروز از ما زودتر خوابش گرفت
او که هر شب دیرتر از ما به بستر رفته بود

زیر لب دیدم اذان می‌خواند، تردیدی نداشت
از کنارم تا که گفت الله اکبر، رفته بود

جای هدیه، جعبه‌ای خرما خریدم صبح زود
روز مادر بود اما حیف مادر رفته بود

حامد عسکری

باد می‌آید و می‌کاهد از آه لب تو
آه از تر شدن گاه به گاه لب تو

اوج یک خواهش تر در دل تابستان است
خنکای سبد توت سیاه لب تو

«بختیاری» شده‌ام ایل به راه اندازم
رمه‌ای بوسه بیارم لب چاه لب تو

پرده در پرده غزل مست «مرکب خوانی»
می‌چکد نت به نت از «شور» و «سه گاه» لب تو

غیر من که غَزَلام یک به یک ارزونی تُست
جیگرش پاره بشه هر کی بخواهه لب تو

سیامک قانع

روزها کار دلم لحظه‌شماری شده بود
طفلک از دست تو هر شب متواری شده بود
 
جایگاهی که به زیبایی اسمت سوگند
با تو از روز ازل نام‌گذاری شده بود
 
نیمه‌شب‌ها من و تنهایی و بغضی که شکست
اشک‌هایی که به دنبال تو جاری شده بود
 
روزهایی که نبودی دل بابونه شکست
کار مریم پس از آن گریه و زاری شده بود
 
نرگس از رفتن تو پای به بیراهه گذاشت
یاسمین از شب آغاز فراری شده بود
 
در حیاط از غم فقدان تو محبوبه‌ی شب
مست در باغچه‌ام خاک‌سپاری شده بود

تو که یک‌رنگ نبودی و دلت تنگ نبود
من هم‌آنم که دلم دانه اناری شده بود

بی تو هر شب من و تنهایی و لالایی شب
شاه غم در شب من تاج‌گذاری شده بود

افشین مقدم

به شانه‌های سست باد منم که تکیه داده‌ام
به این دو چشم بی‌گناه عذاب گریه داده‌ام

منم که از کوه خودم همیشه کاه ساختم
برگ برنده داشتم ولی همیشه باختم

من از تمام آسمان به یک ستاره دل‌خوشم
تویی که طول می‌کِشی منم که وقت می‌کُشم

نگاه کن صداقتم اسیر صد فریب شد
دل من از هر چه که بود همیشه بی‌نصیب شد

کسی برای عاشقی حکم قفس نمی‌دهد
جرم نکرده آدمی تقاص پس نمی‌دهد

صبح ندیده عمرمان زود غروب می‌شود
تو خوب زندگی کن و ببین چه خوب می‌شود

محسن یاری

در قلب من اگر هوسی دیده‌ای بگو
یک لحظه جای پای کسی دیده‌ای بگو

روراست با تو حرف زدم، در کلام من
گر نکته‌های پیش و پسی دیده‌ای بگو

دیری‌ست در هوای دلم پر نمی‌زنی
در دست من اگر قفسی دیده‌ای بگو

از من که در تو با دل و جان ذوب می‌شوم
نزدیک‌تر به خود چه کسی دیده‌ای؟ بگو

پیداست ریگ‌های کفم، بس که روشنم
در رود من تو خار و خسی دیده‌ای بگو

تو نونهال عمر منی گر به چشم خود
با من تو قیچی هَرَسی دیده‌ای بگو

مژگان عباس‌لو

تو را از دست دادم، آی آدم‌های بعد از تو
چه کوچک می‌نماید پیش تو غم‌های بعد از تو

تو را از دست دادم، تو چه خواهی کرد بعد از من؟
چه خواهم کرد بی تو با چه خواهم‌های بعد از تو؟

تو را از دست..؛ دادم از همین زخم است، می‌بینی؟
دهانش را نمی‌بندند مرهم‌های بعد از تو

«تو را از یاد خواهم برد کم‌کم» بارها گفتم
به خود کی می‌رسم اما به کم‌کم‌های بعد از تو؟

بیا، برگرد، با هم گاه... با هم راه... با هم..، آه
مرا دور از تو خواهد کشت «با هم»های بعد از تو

عالیه مهرابی

سور‌ه‌ی نور من امروز چراغانم کن
ابر برخیز و عطش ریز و گلستانم کن

خوردم از سفره‌ی انداخته‌ات نان و نمک
سر آن خوان نینداخته مهمانم کن

مثل یک آینه عمری‌ست به خود زل زده‌ام
بشکن آیینه و در خویش فراوانم کن

با همان آینه که شد دل بیدل زخمی
زخم بر من بزن و صاحب دیوانم کن

چیستانم که خود از حل خودم وا ماندم
یا بیاموز مرا یا کمی آسانم کن

تا به هر جا نپرد هدهد اندیشه‌ی من
اسم اعظم به من آموز و سلیمانم کن

راز زیبایی گیسوست پریشان‌حالی
گیره‌ی بخت مرا باز و پریشانم کن

لیلا عبدی

پاره‌های یک تن و دور از هم‌ایم این روزها
مثل اوضاع زمانه درهم‌ایم این روزها

فکر نان از عشق می‌کاهد مقصر نیستی
آه... ما بازیچه‌ی بیش و کم‌ایم این روزها

می‌دویم و جاده، انگاری دهن وا می‌کند
در هراس راه پر پیچ و خم‌ایم این روزها

می‌رسد تا استخوان این زخم‌ها، اما هنوز
در امید واهی یک مرهم‌ایم این روزها

سیب در دامان‌مان افتاد و دور انداختیم
وصله‌ی ناجور نسل آدم‌ایم این روزها

تا کجاها می‌رسد فریادهامان تا کجا؟
در نی پوسیده‌ی خود می‌دم‌ایم این روزها

بچگی کردیم، دنیا هم به بازی‌مان گرفت
دست‌هایت را بده... گم می‌شویم این روزها

ناصر حامدی

عشق را لای در و دیوار پنهان کرده‌ای
باغ گل را پشت مشتی خار پنهان کرده‌ای

ای لبانت کار دست نازنینان بهشت
راز بگشا، از چه رو رخسار پنهان کرده‌ای ؟

آسمان تار است، می‌گویند امشب ماه را
زیر آن پیراهن گل‌دار پنهان کرده‌ای

صد غزل از من بگیر و یک نظر بر من ببخش
آن چه را در لحظه‌ی دیدار پنهان کرده‌ای

آن لب تب‌دار را یک بار بوسیدن شفاست
وای از این دارو که از بیمار پنهان کرده‌ای

روزگار ای روزگار آن روزی نایاب را
در کدامین حجره‌ی بازار پنهان کرده‌ای؟

شهراد میدری

مطمئناً داغ از دستِ عزیزی دیده‌اند
یا که قابِ عکس و روبان، رویِ میزی دیده‌اند

این چون‌این در باد می‌چرخند و هوهو می‌کنند
رفتنِ بر بادِ گل در برگریزی دیده‌اند

هفت دریا را نمی‌خواهند حتا قطره‌ای
ارزش دنیا به مقدار پشیزی دیده‌اند

روی گردانند از آیینه‌های روبه‌رو
خوابِ شاید دلبر پا در گریزی دیده‌اند

روح‌شان زخمی و خون از خنده‌هاشان می‌چکد
شک ندارم خنجر ابروی تیزی دیده‌اند

فال‌شان و حال‌شان تلخ است و شیرین می‌زنند
عمق فنجان قهوه‌ی چشم غلیظی دیده‌اند

من نمی‌دانم چرا دیوانه‌ها عاشق‌ترند
آخر از این عشق لامصب چه چیزی دیده‌اند؟

اصغر عظیمی‌مهر

بر هم بزن قانون نحس بی‌اساسی را
- این قصه‌ی از روز اول اقتباسی را -

وقتی اساساً بی‌گناهی نیست در عالم
از نو بیا بنویس قانون اساسی را

مرغ قفس‌زاد از قفس بیرون رَوَد؛ مرده‌ست
شاعر بیا بس کن تو هم بحث سیاسی را

ما از شروع ارتباطی تازه می‌ترسیم
چون یادمان دادند «بیگانه‌هراسی» را

هر کس حواسش جمع باشد زود می‌میرد
ترویج کن در بین مردم بی‌حواسی را

جای «علوم اجتماعی» کاش بگذارند
در درس‌ها سرفصل «تنهایی‌شناسی» را

رضا نیکوکار

مانند دو خورشید که بالای زمین است
چشم تو سفر کردنم از شک به یقین است
 
روشن شده شب‌های پریشانی شعرم
این‌ها همه از دولتی این دو نگین است
 
ای معنی هر واژه‌ی مبهم، چه نیازی
با تو به لغت‌نامه، به فرهنگ معین است
 
گه‌گاه اگر اخم تو چون تلخی زیتون
شیرینی لبخند تو شیرینی تین است
 
دیوانگی‌ام گل بکند رفتم از این‌جا
با این دل بی‌حوصله که خانه‌نشین است
 
آتش بزن ای عشق! همه زندگی‌ام را
آوارگی و دربه‌دری بهتر از این است
 
من عکس تو را باز در آغوش گرفتم
چون برکه که با خاطره‌ی ماه عجین است

آری، نرسیدیم به هم، حیف... ولی نه
«تا بوده همین بوده و تا هست همین است»

فاطمه‌سادات مظلومی

دارد عبای قهوه‌ای بر روی دوشش
محجوب و ساکت گوشه‌ی سالن نشسته

دارد کتابی را قرائت می‌کند باز
این دلبرِ روحانیِ آرام و خسته

شرم و حیایش مال اهل آسمان است
او یک فرشته روی خاک این زمین است

روی سرش عمامه‌ی مشکی‌ست، یعنی
مرد است... از نسل امیرالمومنین است

احساس من از جنس عشقی آسمانی‌ست
جای برادر... چهره‌ای معصوم دارد

هر چند می‌خندد ولی طبق روایات
در قلب خود او حالتی مغموم دارد

من در خیالم پیش او خوش‌بخت هستم
یک زندگی ساده و پاک و صمیمی

در یک محله پشت حوزه، خانه داریم
یک خانه با معماری خوب و قدیمی

دنیای پاک زندگی در حجره‌ها را
من چند وقتی می‌شود که دوست دارم

لیست خرید خانه را هم در خیالم
لای کتاب المکاسب می‌گذارم

هر کس برای عشق خود دارد دلیلی
درگیر حوزه، قصه‌ی من گشته این‌بار

یعنی خدا را پیش او حس می‌کنم خوب
امثال او را ای خدا جانم نگه دار

ای کاش می‌شد زندگی همراه سیّد
از اول این ماه در جریان بیفتد

یا لااقل او بیش‌تر در طول هفته
دنبال کار دکتر و دندان بیفتد

مادر صدایم می‌زند: برخیز دختر!
اصلاً حواست نیست انگاری، کجایی؟

آن آقا... هم‌آن گوشه... کجا رفت؟
لعنت به من با این خیالات کذایی