ماهرویان

ماهرویان

ای که از کوچه‌ی معشوقه‌ی ما می‌گذری
ماهرویان

ماهرویان

ای که از کوچه‌ی معشوقه‌ی ما می‌گذری

فاطمه‌سادات مظلومی

دارد عبای قهوه‌ای بر روی دوشش
محجوب و ساکت گوشه‌ی سالن نشسته

دارد کتابی را قرائت می‌کند باز
این دلبرِ روحانیِ آرام و خسته

شرم و حیایش مال اهل آسمان است
او یک فرشته روی خاک این زمین است

روی سرش عمامه‌ی مشکی‌ست، یعنی
مرد است... از نسل امیرالمومنین است

احساس من از جنس عشقی آسمانی‌ست
جای برادر... چهره‌ای معصوم دارد

هر چند می‌خندد ولی طبق روایات
در قلب خود او حالتی مغموم دارد

من در خیالم پیش او خوش‌بخت هستم
یک زندگی ساده و پاک و صمیمی

در یک محله پشت حوزه، خانه داریم
یک خانه با معماری خوب و قدیمی

دنیای پاک زندگی در حجره‌ها را
من چند وقتی می‌شود که دوست دارم

لیست خرید خانه را هم در خیالم
لای کتاب المکاسب می‌گذارم

هر کس برای عشق خود دارد دلیلی
درگیر حوزه، قصه‌ی من گشته این‌بار

یعنی خدا را پیش او حس می‌کنم خوب
امثال او را ای خدا جانم نگه دار

ای کاش می‌شد زندگی همراه سیّد
از اول این ماه در جریان بیفتد

یا لااقل او بیش‌تر در طول هفته
دنبال کار دکتر و دندان بیفتد

مادر صدایم می‌زند: برخیز دختر!
اصلاً حواست نیست انگاری، کجایی؟

آن آقا... هم‌آن گوشه... کجا رفت؟
لعنت به من با این خیالات کذایی

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد